حنیفا
-
ای مولایم،
تا چه زمانی سرگردان باشم؟
تا کی و با کدام بیان، تو را وصف کنم؟
بر من سخت است،
که از سوی غیر تو پاسخ داده شوم.
بر من سخت است،
که برای تو گریه کنم ولی مردم
تو را واگذارند.
بر من سخت است،
که چیزی که بر دیگران گذشت،
بر تو بگذرد...
آیا یاریگری هست؟
ای پسر احمد، به سوی تو راهی هست تا
ملاقات شوی؟
[فرازهایی از دعای ندبه]
#مشق_جمعه
حنیفا
-
خانهی بیفاطمه،
آفتاب ندارد، روح ندارد، جان ندارد.
خاکستر آتش هنوز بر
در تکهتکه شده باقی مانده؛
رد خون همچنان بر تیزی مسمار مانده؛
چشمان حسن هنوز در سوگ آن کوچه، بارانی مانده؛
موهای زینب هنوز شانهنزده مانده؛
لبهای حسین هنوز عطشان مانده...
اما دل علی چه؟
در بین این سلامهای بیجواب،
چه کسی دلخوشی علی باشد؟
فاطمه جان، برخیز!
برخیز و التیام قلب حیدر باش؛
علی هنوز غریب است...
#نوشته_قلبم
#قصه_مادر
حنیفا
-
میگوییم فاطمیه،
اما تو بخوان قصهی صبر ِعلی...
سخت است شمشیرت در هیاهوی جنگها خود را به خون هزاراننفر سیراب کرده باشد اما هماکنون طاقچهنشین باشد.
سخت است که الگوی غیرت باشی،
ولی نااهلی حرمت جان دلت را در کوچه به هم بریزد.
سخت است غنچه با گلت زیر آتش بسوزند و ردپای چهل نفر بر دل خاک بماند.
سخت است چوبی که قرار بود روزی گهواره باشد، تابوت شود.
جانفرساست که عزیزجانت،
خودش را در راهت فدایی کند و
تو محکوم باشی به صبر.
این درد علیست که
بانویش سرور عالمین بود و
پهلویش شکسته و بازویش کبود؛
هجر ِفاطمه درد ِعلی بود اما
سکوت، زجر ِعلی...
#قصه_مادر
#نوشته_قلبم
حنیفا
میگوییم فاطمیه، اما تو بخوان قصهی صبر ِعلی... سخت است شمشیرت در هیاهوی جنگها خود را به خون هزارا
ولی بیاین قبول کنیم،
هرچی از مظلومیت امیرالمومنین تو روضهی فاطمیه بگیم،
بازم حرف باقی میمونه...💔
حنیفا
-
نسیم، همنوا با بنیهاشم؛
آستینها در دهان و رد اشک جاری بر گونهها؛
دوطفل سر در سینه همدیگر در حال ناله؛
بقیع اندوهبارتر از همیشه؛
و تابوتی با عطر یاس بر شانهها...
.
وقت خلوت یار بود؛
وقت سپردن امانت به صاحب و
آخرین دیدار.
پارچه را آهسته کنار کشید،
با صورت اشکبار، با صدایی آمیخته به غم،
با دلی رنجور آخرین سخنانش را به دلدار زندگیاش میگفت...
و عالم هنوز در بهت که
چگونه میشود همهی درد تنهایی و جدایی را در یک کلمه جای داد؟
زهرا؛ انا علی؛
کلمینی...
آخر میدانی دردش چه بود؟
نمیتوانست روزها بنشیند کنار قبر بانویش،
شمع روشن کند و بر قبرش آب بریزد.
این اولین و آخرین دیدار علی بود؛
دیگر سلامش جوابی نداشت؛
دیگر کسی نبود که با دیدنش غمهایش را فراموش کند؛
دیگر در خانه، نویدبخش عطر دلنشین پیغمبر نبود و خاکستر چوب و مسمار خونین برایش شده بود یادآور ِ
چادر سوخته،
پهلو و سینهی شکسته،
بازوی کبود،
محسن پرپر شده،
شمشیر ِدرغلاف،
تازیانههای بیامان و
زیر پا افتادن کوثر...
.
چه کردی دنیا؟
علی و این همه غریبی؟
علی و خجالتی؟
علی و بسترخالی فاطمه؟
بیوفا و ظالم نباش؛ او علیست...
#نوشته_قلبم
#قصه_مادر