eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
76.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
در اين عمري که ميداﻧﻲ فقط چندي تو مهماﻧﻲ! به جان و دل تو عاشق باش، رفيقان را مراقب باش...... مراقب باش ﺗﻮ به آﻧﻲ،دل موري نرنجاﻧﻲ... که در آخر تو ميمانـﻲ و مشتي خاک که از آﻧﻲ... ✍مولانا @Harf_Akhaar
تو مهربان باش،بگذار بگویند ساده است! فراموش کار است! زود می بخشد... سال هاست دیگر کسی در این سرزمین، ساده نیست... اما تو تغییر نکن! تو خودت باش ونشان بده آدمیّت هنوز نفس می کشد ‎‌ ‌‌‌ @Harf_Akhaar
🔅حسودِ عزیز! آدم‌ها نه وقتش را دارند، نه حوصله‌اش را تا برای تویی که تمام حواس و تمرکزت را روی زندگی آن‌ها گذاشته‌ای توضیح بدهند که عزیزم! سرت به کار خودت باشد، حسادت از پا درت می‌آوردها! که آب را به جای اینکه زیر پای آنان بریزی و منتظر باشی زمین خوردنشان را ببینی، بریزی روی آتش حرص خودت تا بیش از این‌ها نسوزی، که دیگران اکثرا کفش‌های آهنین دارند و روانی آرام که با پرتاب هر ریزه سنگی متلاطم نمی‌شود. ببین جانم! "حسادت" احساس نفرت‌انگیز و دردناکی‌ست. اینکه تو از موفقیت و شادی و آرامش دیگران دردت بگیرد، نفرت‌انگیز است، اینکه تاب دیدن حال خوبِ آدم‌های دیگر را نداشته باشی نفرت‌انگیز است، اینکه چین بالای پیشانی‌ات از شدت حرصی باشد که برای زندگی و رفتار دیگران خورده‌ای، نفرت‌انگیز است! آدم‌ها که اول و آخر، زندگی‌شان را می‌کنند، تو روی رفتار و دیدگاهت کمی کار کن، به خاطر خودت می‌گویم... این‌جوری زود از پا در می‌آیی. خیلی زود! @Harf_Akhaar
📚 در قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن. اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده ام نمیذاره، با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره، شاگرد با تعجب پرسید نمیزنی؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره، الان که آب برده دیگه فایده ای نداره. داستان دیگه اینکه: پدری پسرش گم شده بود وبرای یابنده پسرش جایزه تعیین کرده بود و هر چقدر به شب نزدیک میشد جایزه یابنده را بیشتر میکرد فردی که پسره را پیدا کرده بود با خودش گفت: اگه فردا تحویل بدم پول بیشتری میگیرم فرداش بابای پسره گفت: دیگه فایده نداره! تمام تلاش من این بود بچه ام شب خونه کسی نمونه! حالا که مونده به چه درد میخوره زندگی هم همینه، تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید... @Harf_Akhaar
شخصی سگ خود را کنار رودخانه برد ، تخته سنگی به گردن حیوان آویخته او را در آب انداخت،حیوان بعد از تقلای کمی سنگ را از گردن خود رها کرده شناکنان به طرف رودخانه نزدیک میشود. همان شخص دست خود را بجانب او برده و زمانی ک به دسترس رسیده، ضربت شدیدی با کارد روی سر حیوان میزد ،در همین ضمن پای خودش نیز لغزیده و در رودخانه می افتد . هر چه مردم را به کمک میخواهد فایده ندارد. در آب فرو رفته دوباره بالا میآید و نزدیک است غرق بشود ،ناگاه کسی او را گرفته به طرف ساحل میکشاند : این سگ خون آلود اوست . این است وفای یک حیوان مظلوم که در مقابل چنگال مرگ وفاداری و حق شناسی را فراموش نکرده و قاتل خود را نجات میدهد آیا از انسان در چنین مواقعی از این جانفشانی ها و فداکاری ها دیده شده؟ جواب آسان است نه ...! 📙انسان و حیوانات ✍ @Harf_Akhaar
ساده ترین کار جهان این است که خودت باشی و دشوارترین کار جهان این است که کسـی باشـی که دیگران می خواهند. 👤دیل کارنگی @Harf_Akhaar
📚 👤تاجری با چهار همسر‏ در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.  همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد. همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.  واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت. روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند. اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد. مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد. مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟ زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم ! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…     در حقیقت همه ما چهار همسر داریم! ۱٫    همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند. ۲٫    همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد. ۳٫    همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. ۴٫    همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است @Harf_Akhaar
لقمان حكيم فرزندش را گفت: دوست حسود را سه نشانه است: پشت سرت غیبت میکند، رو به رو تملق میکند و از گرفتاری دیگران شاد میشود @Harf_Akhaar
بهتر است روی پای خودت بمیری تا روی زانوهایت بخواهی، یک عمر زندگی کنی! 👤آدولف_هیتلر @Harf_Akhaar
💠 🔹سه چیز برادر را از برادر جدا می کند.. ۱_زن نادان ۲_زر ۳_زمین 🔹سه چیز در زندگی یک بار به انسان داده می شود.. ۱_والدین ۲_جوانی ۳_شانس 🔹سه چیز دلتنگی می آورد.. ۱_مرگ والدین ۲_مرگ برادر.. ۳_مرگ فرزند. 🔹سه چیز در دنیا لذت بخش است.. ۱_آب ۲_آتش ۳_آرامش 🔹سه چیز را هرگز نخور.. ۱_غصه ۲_حرام ۳_حق 🔹سه چیز باعث سقوط انسان است.. ۱_غرور ۲_دشمنی ۳_جهل 🔹سه چیز را باید افزایش داد. ۱_دانش ۲_دارایی ۳_درخت 🔹سه چیزانسان را تباه می کند: ۱_حرص ۲_حسد ۳_حماقت.. 🔹سه چیز را همیشه بخور ۱_سیب ۲_سیر ۳_سرکه 🔹باسه چیز همیشه دوستی کن.. ۱_عشق ۲_عدالت ۳_عبادت 🔹سه چیز رنج آور است.. ۱_بیماری ۲_بی پولی ۳_بی مرامی. این پیام را بخاطر کسانیکه دوست شان دارید نشر کنید. مهربانی هیچ هزینه نداشته، و رساندن دانش عبادت است. به امید صحت وسلامت هم @Harf_Akhaar
📘 هیزم شکن پیری از سختی روزگار وکهولت ، پشتش خمیده شده بود.مشغول جمع کردن هیزم از جنگل بود. آن قدر خسته ونا امید شده بود که دسته هیزم را به زمین گذاشت وفریاد زد: دیگر تحمل این زندگی را ندارم،کاش همین الان مرگ به سراغم می آمد ومرا با خود می برد.همین که این حرف از دهانش خارج شد، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به او گفت: چه می خواهی ای انسان فانی؟شنیدم مرا صدا کردی. هیزم شکن پیر با صدایی لرزان جواب داد:ببخشیدقربان، ممکن است کمک کنید تا من این دسته هیزم را روی پشتم بگذارم. گاهی ماازاینکه آرزوهایمان برآورده شوند،سخت پشیمان خواهیم شد پس مواظب باشیم که چه آرزویی می کنیم چون ممکن است بر آورده شود وآن وقت…… تفکر خود را تغییر دهید تا زندگی شما تغییر کند @Harf_Akhaar
📚 🌟 هنوز دو قورت و نیمش باقیه حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید پس از خداوند خواست که همه جهان و موجودات آن و همه زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد. چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواست که اجازه دهد تمام جانداران را به صرف یک وعده غذا دعوت کند. حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت: رزق و روزی تمام جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد آمد؛ بهتر است زحمت خود زیاد نکند. ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به ضیافت بنده محبوب من بروید. سلیمان هم بی درنگ به افراد خود دستور داد تا آماده تدارک طعام برای روز موعود شوند. وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت و دیوان هم انواع غذاهای گوناگون را در هفتصد هزار دیگ پختند. چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست و علمای اسرائیل نیز دور تا دور او نشسته بودند از جمله آصف ابن برخیا وزیر کاردان وی. آنگاه سلیمان فرمان داد تا جمله موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شوند. ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه از دریا سر بر آورد و گفت: خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده است بفرمای تا سهم مرا بدهند... سلیمان گفت: این غذاها آماده است مانعی وجود ندارد و هر چه میخواهی بخور. ماهی به یک حمله تمام غذاها و خوراکیهای آماده شده را بلعید و گفت: یا سلیمان سیر نشدم غذا میخواهم؟ سلیمان چشمانش سیاهی رفت و گفت: مگر رزق روزانه تو چقدر است؟ این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم؟ ماهی عظیم الجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت: خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است؛ الان من نیم قورت خورده ام و دو قورت و نیم دیگر باقی مانده که سفره تو برچیده شد. سلیمان از این سخن مبهوت شده و به باری تعالی گفت: پروردگارا توبه کردم به درستی که روزی دهنده خلق فقط توئی .... @Harf_Akhaar