eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
76.6هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم. حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است... @Harf_Akhaar
📘 چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند نزد استاد رفتند و از او پرسیدند: استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر ما خیلی ارام و خشنود به نظر میرسی لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟ استاد گفت: بسیار ساده من زمانی که دراز میکشم ، دراز میکشم. زمانی که راه میروم ، راه میروم. زمانی که غذا میخورم ، غذا میخورم. آن چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟ استاد به آنها گفت: زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید ،زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید کجا بروید ،زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید. فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید به این علت است که از لحظه هاتان ، لذت واقعی نمیبرید زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکرده اید و یا نمی کنید @Harf_Akhaar
📚 جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ... عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ گفت: خودم را می بینم ! عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی ! آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه" اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن : وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند ! تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ... @Harf_Akhaar
زندگی نمایشی است که؛ هیچ تمرینی برای آن وجود ندارد پس آواز بخوان اشک بریز بخند و با تمام وجود زندگی کن قبل از آنکه نمایش تو بدون هیچ تشویقی به پایان برسد. @Harf_Akhaar
حکایت زن مکار و مرد عالم 🔹مرد فاضل و دانشمندی بود که همیشه در مورد حیله و نیرنگ زنان تحقیق میکرد و همیشه از مکر و نیرنگ زنان می ترسید.. یک بار که در حال سفر بود شب به شهری رسید و چون جایی برای اقامت نداشت در یکی از خانه ها را زد.مرد خانه در خانه نبود ناگهان زن بسیار زیبا و خوش اندامی با ناز و عشوه از خانه بیرون آمد و سلام کرد. مرد گفت: «ای زن! مهمان نمی خواهی؟ زن گفت مهمان حبیب خداست چرا نخواهم؟ ادامه داستان در کانال زیر👇 https://eitaa.com/joinchat/4166058591C307670161d
📕 پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی! صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن.... و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد. @Harf_Akhaar
گویند شیری در جنگل مریض بود. روباهی نزد او رفت و به او گفت: شفای سلطان در این است که یک گور خر شکار کنی و من با روده گور خر شما را مداوا می کنم. شیر گور خری را شکار کرد و شکم آن را پاره کرد. روباه مکار با روده گور خر، شیر را محکم بست. خورشید که بالا آمد، در اثر گرما روده خشک می شد و به شیر فشار می آمد و نعره می کشید. موشی نزد شیر رفت و گفت: من می توانم ترا نجات دهم . او شروع به خوردن روده کرد. شیر آزاد شد، ولی از آن جنگل فرار کرد. اهالی جنگل علت را پرسیدند. شیر گفت: در جایی که روباه ببندد و موش باز کند، جای ماندن نیست!! @Harf_Akhaar
💕دوستی می گفت؛ بچه که بودم، یه جوجه داشتم. خیلی دوستش داشتم. یه روز گرفتمش جلو صورتم باهاش حرف بزنم که یهو نوک زد توی چشمم. خیلی دردم اومد. تو عالم بچگی کلی بهش فحش دادم. اما الان میفهمم که تقصیر اون نبود! تقصیر خودم بود! هر وقت کسی که شعور و فهم درستی نداره رو به خودت نزدیک کنی حتما بهت آسیب میزنه! این یه قانونه @Harf_Akhaar
🌷 مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند ! بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی ! صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت . سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد خداوند پژواک کردار ماست آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است. @Harf_Akhaar
پدرم به من نصیحتی کرد که هنوز در ذهنم میچرخد ، گفت : هر وقت میخواهی از کسی ایرادی بگیری یادت باشد همه مردم دنیا شانسی را که تو داشتی نداشتند ... 👤 اسکات فیتس جرالد @Harf_Akhaar
🤴🌱 پادشاهی تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند اما بر اساس قوانین کشور، پادشاه می‌بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند، در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می‌کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت اما در پایان ۹۰ روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی‌ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی‌خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که ۹۹ دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت: عروس من این دختر است! قصد من این بود که صادق‌ترین دختر را بيابم! تمام بذر گل‌هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد. @Harf_Akhaar
📚کدام هستید؟ شیشه یا آئینه جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه می‌بینی؟» گفت: «آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.» بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟» گفت: «خودم را می‌بینم!» عارف گفت: «دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی شیشه‌ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی یا ...) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری @Harf_Akhaar