🌅 زیارت امام موسی کاظم , امام رضا امام محمد تقی و امام هادی علیهم السلام
( چهارشنبه )
☀️ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
🍃🌻 السَّلامُ عَلَيْكُم ياأَوْلِياء الله ِ، السَّلاُمُ عَلَيْكُم ياحُجَجَ الله ِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا نُورَ الله فِي ظُلُماتِ الاَرْضِ ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ صَلَواتُ الله عَلَيْكُمْ وَ عَلى آلِ بَيْتِكُمْ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، بِأَبِي أَنْتُمْ وَ اُمِّي، لَقَدْ عَبَدْتُمْ الله مُخْلِصِينَ، وَجاهَدْتُمْ فِي الله حَقَّ جِهادِهِ حَتَّى أَتاكُمْ اليَقِين ُ، فَلَعَنَ الله أَعْدائكُمْ مِنَ الجِنِّ وَ الاِنْسِ أَجْمَعِينَ ، وَ أَنا أَبْرَُ إِلى الله و َإِلَيْكُمْ مِنْهُمْ. يا مَوْلايَ يا أَبا إِبْراهِيمَ مُوسى بْنَ جَعْفَرٍ، يا مَوْلايَ يا أَبا الحَسَنِ عَلِيّ بْنَ مُوسى، يا مَولايَ يا أَبا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِي ٍّ، يا مَوْلايَ يا أَبا الحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُحَمَّد ٍ، أَنا مَوْلىً لَكُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَجَهْرِكُمْ مُتَضَيِّفٌ بِكُمْ فِي يَوْمِكُمْ هذا و َهُوَ يَومُ الاَرْبِعاءِ، و َمُسْتَجِيرٌ بِكُمْ فَأَضِيفُونِي وَأَجِيرُونِي بِآلِ بَيْتِكُمُ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ .
🌟🎉💎چهارشنبه 25 مهر ماهتون گلباران🌷
😀🎉🌟امروزبرای تک تکتون
🌟🎉😀ازخدا میخوام🌷
😀🎉😀بهترین طعم ها را بچشید🌷
😀🎉😀طعم روزگارتون شیرین
😀🎉😀طعم لحظه هاتون شادی🌷
😀🎉😀طعم عشقتـون پاکی و
😀🎉😀طعم زندگیتـون خوشبختی باشـه🌷
🤲 🤲 🤲
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
انسان شناسی ۳۰۲.mp3
11.02M
#انسان_شناسی ۳۰۲
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
√ مفاتیح الجنان یا صحیفه سجادیه
شبیه یک ترازو هستند که قادرند وزن باطن ما را مشخص کنند.
• وقتی کتاب ادعیه را باز میکنید،
قلباً تمایل به خواندن چه دعاهایی دارید؟
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
📸 #گزارش_تصویری
طرح ختم جمعی قرآن مجید و صلوات همراه با قرائت زیارت عاشورا به همت خواهران خادم الشهداء و پیشکسوتان بسیجی با حضور مجاورین ، پیشکسوتان و زائرین در حرم مطهر شهدای گمنام برگزار گردید.
۱۴۰۳/۷/۲۵
🌹خواهران خادم الشهدای پیشکسوت بسیجی در قرارگاه فرهنگی اجتماعی ۱۴ شهید گمنام خضر نبی «علیه السلام» 🌹
#اسم_تو_مصطفاست|
#قسمت: ۱۳۱
فاطمه دوروبرم می چرخید و محمد علی گریه می کرد.
به پدرت گفتم:
«بیایین اینجا.» . چیزی شده؟ - فقط بیاین! آمد. وضع مرا که دید پرسید: «چی شده؟» - مصطفی مجروح شده، حالش
خیلی بده! - اون چند بار مجروح شده، بار اولش که نیست! - ولی این دفعه فرق میکنه! میگفتم فرق میکنه و از درون خودم را آماده می کردم برای شنیدن خبر شهادت. پدرت سعی کرد تماس تصویری بگیرد که بتوانیم صحبت کنیم، دوستش گفت: «حالش خوب نیست، بیهوشه!» - از کدوم ناحيه مجروح شده؟ - گلوله خورده به قفسه سینهش، مجروحیتش شديده و الان بیمارستانه.
یادم آمد دوشنبه همان هفته وقتی رضا خاوری شهید شد، تو به من پیام دادی حجت شهید شد. خواهرش پیام داد: «از سیدابراهیم بپرسین ببینین از رضا خبر داره؟» از طریق تلگرام پرسیدم، درحالی که مطمئن بودم. پیش از اینکه با خواهر رضا تماس بگیرم، خودش دوباره تماس گرفت: «یکی از دوستان رضا پیام داده الان پیشش نیست، دو ساعت دیگه میره اونجا و خبر میده.» آن دوست همین کسی بود که حالا چشم من به پیام هایش بود. او دیگروارد شده بود خبر شهادت را چطور آرام آرام بدهد. مثل زهری که قطره قطره بخوری و ذره ذره جان بکنی. به پدرت گفتم: «آقاجون فکر کنم برای مصطفی اتفاقی افتاده. میگن مجروح شده، اما برای دل ما دروغ میگن!» حالا پدرم و مادر و برادرت هم آمده بودند. جمعیت مدام بیشتر میشد و هرکس می آمد می گفت: «چرا اینجوری میکنی، خب مجروح شده، دفعه اولش که نیست!» از ساعت هفت تا دوازده همین
حرف ها بود: مجروحیت، مجروحیت، مجروحيت. دلم می گفت شهیدی، ولی همه می گفتند مجروحی. سردرگم بودم.
محمدعلی را بغل کرده و راه میرفتم و می گفتم: خدایا به همین بچه ای که توی بغلمه قسم، هیچی از تو نمیخوام. فقط مصطفی برگرده. حتی اگه قطع نخاع باشه هم مهم نیست، فقط برگرده. فقط چشماش باز باشه، من خودم کنیزیش رو می کنم و هیچ گله ای هم نخوام داشت. مامانم حالش خراب شد. چادر سر
کرد و گفت: «من میرم مزار شهدای گمنام.» یکی از خانم های همسایه هم بلند شد و با او رفت. من هم بچه ها را گذاشتم و پشت سر آنها رفتم. ساعت دوازده شب بود که رسیدم آنجا، دیدم مامان ضجه میزند و از شهدا می خواهد مصطفی سالم برگردد. پدرت با ماشین آمد و زن همسایه رفت پیش پدرت چیزی گفت. من کنار مزار شهدا بودم که پدرت آمد صفحه موبایلش را روبه روی صورتم گرفت و در حالی که سرم را می بوسید گفت: «این پیام رو
الان دادن.» نگاه کردم: سیدابراهیم به ملکوت
اعلی پیوست.
دوسه دقیقه گریه کردم. بعد ساکت شدم و دور و برم را نگاه کردم. دیدم پر از مرد است. بلند شدم و آمدم طرف خانه. مادرم سوار ماشین پدرت شد، اما من پیاده آمدم. باید پیاده میآمدم. چند نفر از دوستانم به من پیوستند. آنها را چه کسی خبر کرده بود؟ آمدیم خانه. مادرم هم آمد بالا. پدرت و دوستانت. مادرت نشسته بود کنار بچه ها. رفتم پیش او، زانو زدم و در بغلش فرورفتم. یادم نیست
چه حرف هایی زدیم. یادم نیست چه گفتم و چه گفت. فقط حس می کردم چقدر بوی تو را میدهد. پدرم که آمد حیرت کردم: «بابا چرا دولادولا راه میری؟» به همین جوری!
⬅️#ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨صبور بودن عاليترين
نماد ایمان است
✨و خویشتن دارے
عاليترين عبادت
✨ناڪامى به معنى آزمايش است،
نه شڪست....
✨و نتيجه توڪل و اعتماد
به خداوند، آرامش است.
شبتون آرام با یا خدا 💫🌟
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠