هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_اول 🍃 ــ ببخشید مهدیه خا
بفرمایید ازینجا چشمنوازی کنید،
رفیق رفقاهای مَشتی😍☝️
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
#صرفاجهتاطلاع . .
رفیق؛
این دنیا همه چیزش فانیه...
دل نبند...
بستی، به اهلش دل ببند🌱...!
اهلش همونیه که پیامبر گفته:
''مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة''
آدرس بیشتر از این؟!
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
◇ #فتوا_جاتے ⁉️ ◇
تا حالا براتون سوال شده ڪسی ڪه موی مصنوعی داره چجوری باید وضو بگیره یا غسل ڪنه؟ یا شما هم مثل من حتما باید بهش برسید تا برید دنبال جوابش😁 بریم ببینیم اینجور مواقع وظیفه مڪلف چیه
آیا غسل و وضوی ڪسی که جلوی سرش موی مصنوعی گذاشته است، اشڪال دارد؟
اگر موی مصنوعی به صورت ڪلاه گیس باشد، باید برای غسل و وضو برداشته شود؛ ولی اگر مو بر پوست سر ڪاشته شده و مانع رسیدن آب به پوست سر باشد و برداشتن آن ممڪن نباشد (یا مستلزم ضرر یا مشقت غیر قابل تحمل باشد)، باید غسل و وضوی جبیره ای انجام شده و بنابر احتیاط، تیمّم نیز انجام شود🙂
جرعهاے از فنجانِ ایمانشناسے😋☕️
📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
یڪ روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود...🤔
بغض گلوی ما را گرفت بدون شڪ شهید شده بود. آماده میشدیم برویم پائین ڪه حسن بلند شد و لباسهایش را تڪاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود.😁خیلی شرمنده شد، فڪر نمیڪرد من باشم والا امڪان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!😂😂😂
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi•[🎨]•
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_ششم 🍃 فردای آن روز سلم
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_هفتم 🍃
از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد و مرا بیدار می کرد
نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی
اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم.
اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود. بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت. همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب. حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا اوامرش را اطاعت کنم. نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند. چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد. به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود. صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد. من هم دسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم، گذاشتم.
کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود. ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم.
ــ بشین دخترم...
سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رودررو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت. مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت:
ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید
پدرم گفت:
ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی...
ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟!
پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت:
ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟
صورتم گل انداخت. نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!!
ــ والا چی بگم؟؟!!
سلما به فریادم رسید و گفت:
ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن.
پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم.
"واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود"
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_هفتم 🍃 از همان اول صبح
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_هشتم 🍃
سکوت را صالح شکست.
ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟
ــ بله؟؟؟!!!
لبخندی زد و گفت:
ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟
ــ نه...
از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم:
ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم.
فقط...
سرش را بلند کرد و لحظه ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید
ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟!
ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم.
ــ مثلا چی؟
ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده
با چشمان متعجبم گفتم:
ــ تعقیب می کردین؟!!
سری تکان داد و گفت:
ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا
چادرم را جلو کشیدم و گفتم:
ــ باید منم ببخشم.
خندید و گفت:
ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش.
خنده ام گرفت و گفتم:
ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده
پس دینی به گردنتون نیست. حلال...
دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد.
ــ شما شرطی برای من ندارید؟
نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم.
ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم.
از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
رسولخدا'ص به ابوذر فرمودند:
ابوذر تو را پندی مےدهم، خوب به آن توجه
ڪن. هرڪس عمرش با شب زندهداری و
نمازشب پایان یابد، بهشت از آن او است.
📚منبع: همان، ص۲۷۲
.
.
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #جارچے 📬 ]
سلااام مامانِ خانوم🌝
مبارڪ باشه😍✨
هم براے شما😌
و هم براے همهے مامانا ☺️
و هم براے نےنےهـا🤓
دعا مےڪنیم ڪه
همیشه سالم و صالح
و از سربازاے امامزمانمون'عج
باشن😇🌿
انشاءالله زودے بیایین و
خبراے خوبخوب بگین بهمون😍🙈
-
• پیام شما ،،
حکمِ سمعاً و طاعتاً برای ماست☺️
"🌿 Harfeto.timefriend.net/16641205526430
-
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #جارچے 📬 ]
و علیڪمالسلام بر شما😅😎
شبے دوپارت ڪمه؟🤭💔
صبور باشید و پاے قصهے
شخصیتها بشینید😉 ؛؛
مثل خودِ ما😶😂
-
• پیام شما ،،
حکمِ سمعاً و طاعتاً برای ماست☺️
"🌿 Harfeto.timefriend.net/16641205526430
-
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #جارچے 📬 ]
سه پارت رو بهتون قول نمےدیم
ڪه خدایناڪرده بدقول نشیم🤔
ولے مےتونیم یه ڪاری ڪنیم که
یڪمے پارتها طولانےتر بشن😎
خوبه؟ راضے هستین از ما؟😅
-
• پیام شما ،،
حکمِ سمعاً و طاعتاً برای ماست☺️
"🌿 Harfeto.timefriend.net/16641205526430
-
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
💙… مَـا وَدَّعَـكَ رَبُّـكَ …💙
☘… هیچوقت رهات نڪردم ...🍀
💕… سورہ ضحے،آیہ ۳ …💕
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•[ #کلید_اسرار 🔑 ]•🍃
🤫هیششششش!!!
🤔 چرا؟؟
🧐باید این ڪار در سڪوت ڪامل
انجام بشه. تا مؤفق باشی.
مثل #شهید_طهرانی_مقدم
🚀 #موشکهایی که الان رونمایی میشن برای زمانی هست که ایشون
هنوز شهید نشده بودن.
اسرار نهفته را دریاب😉
🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi