⊹🌸⊹
#دل_آرا ¦ ᴅᴇʟᴀʀᴀ 💞
❜❜↲ فرضکن«حضرتمهدی»بهتومهمانگردد!
-«ظاهرت»هستچنانیکهخجالتنکشی؟
-«باطنت»هستپسندیدهصاحبنظری؟
-«خانهات»لایقاوهستکهمهمانگردد؟
-«لقمهات»درخوراوهستکهنزدشببری؟
-حاضری«گوشیهمراه»توراچکبکند؟
-«باچنانشرطکهدرحافظهدستینبری»
-واقفیبر«عملخویش»توبیشازدگران؟
-میتوانگفتتورا«شیعهاثنیٰعشری»؟ ❛❛
‹ 💟 ›↝ #امام_زمان
‹ 🖇 ›↝ #اعمال_منتظران
੭੭ حَواسَمهَستچیتودِلِتمیگذَره
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🌸⊹
هیئت مجازی 🚩
⊹📜⊹ #عهدنامه ¦ ᴀʜᴅɴᴀᴍᴇ 🏷 ❜❜↲ روز سیزدهم چله🌱💚 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ من عبدک والمنتظر لظهور عدلک س
⊹📜⊹
#عهدنامه ¦ ᴀʜᴅɴᴀᴍᴇ 🏷
❜❜↲ روز چهاردهم چله🌱💚
نقله از آیتالله حسین وحید خراسانی که گفتند
اگه میخوایم با امام زمان باشیم
که با اون حضرت بودن منتهی الآمال جمیع اولیاء خدا است.
هر روز هر چقدر که میتونیم قرآن و سوره توحید بخونیم به حضرت هدیه کنیم🤍
امروز در کنار چله امون،سه تا سوره توحید
به امام زمان هدیه کنیم
که ثواب یه ختم کامل قرآن رو داره ✨♥️❛❛
‹ 📩 ›↝ #چله
‹ 📬 ›↝ #امام_زمان
੭੭ میشَوَدراهینِشانَمدَهیکهمَرابهتوبِرِسانَد
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹📜⊹
⊹🌧⊹
#سلام_حضرت_باران ¦ ʜᴀᴢʀᴀᴛᴇ ʙᴀʀᴀɴ 🖐🏼
❜❜↲ سَلامٌ عَلَىٰ آلِ يس...💚✨
امام مهدی(عج):
فِی ابنَةِ رَسولِ اللّهِ(ص) لی اُسوَةٌ حَسَنَةٌ .
در دختر پیامبر خدا، برای من، سرمشقی نیکوست.❛❛
‹ 🐚 ›↝ #گناه
‹ ☁️ ›↝ #امام_زمان
੭੭ عَجِّلعَلیٰظُهورِکاِیاولیناُميد
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🌧⊹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊹💞⊹
#طواف_دل ¦ ᴛᴀᴠᴀꜰᴇ ᴅᴇʟ 😇
❜❜↲ زمان بر امتحان من و تو میگردد
تا ببینند؛
که چون صدای هل من ناصر ِامامِ عشق برخیزد!
چه میکنیم!؟... ❛❛
‹ 🕊 ›↝ #جمعه
‹ 🌿 ›↝ #امام_زمان
੭੭ ماگِرِفتارِتاننَه،بَلکهدُچارِتانشُدهایم
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹💞⊹
1_1291415307.pdf
4.69M
⊹🌧⊹
#سلام_حضرت_باران ¦ ʜᴀᴢʀᴀᴛᴇ ʙᴀʀᴀɴ 🖐🏼
❜❜↲ صلوات ضراب اصفهانے🌱✨
سید ابن طاووس فرموده است:
این صلوات از مولای ما حضرت مهدی (عج) روایت شده است
و چنانچه تعقیبات روز جمعه را به جهت عذری نتوانستی بخوانی،
هرگز این صلوات را ترک نکن،
به جهت امری که خداوند(جَلَّ جَلالُه) ما را به آن آگاه کرده است. ❛❛
‹ 🐚 ›↝ #امام_زمان
‹ ☁️ ›↝ #جمعه
੭੭ عَجِّلعَلیٰظُهورِکاِیاولیناُميد
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🌧⊹
⊹🌡⊹
#طبیبانه ¦ ᴛᴀʙɪʙᴀɴᴇʜ 🩺
❜❜↲ روغن کرچک چه خاصیتی دارد ؟🔎
روغن دانه کرچک در غلظتهای متوسط باعث ترمیم زخم معده شده
این روغن حاوی ویتامینهای EوC است،ضمن افزایش میزان ترمیم و بهبودی زخم،سیستم ایمنی بدن را بالا می برد ❛❛
‹ 🧄 ›↝ #طب_اسلامی_سنتی
‹ 🥼 ›↝ #سلامتی
੭੭ گُفتهبودیکهطَبیبِدِلِهَربیماری
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🌡⊹
خیالبافی.mp3
9.35M
⊹🎧⊹
#نوازش_روح ¦ ɴᴀᴠᴀᴢᴇꜱʜᴇ ʀᴏʜ 🎼
سـلام مـولاے من! یـوسف زهرا! شنیدهام از مـا دلتنگترےبراے آمدنت شنیدهام نگران مایی…شنیدهام گریه مےکنی برای ما …کے تمام مےشود غروبهایے کـه دل ما گیرد دلتنگےات است آقا؟ تسبیحے بافتهام نه از سنگ … نه از چوب… نه از مروارید من بلورهاےاشکهایم را به نخ کشیدهام تا براے ظهورتـان دعا کنم
‹ 👂🏼 ›↝ #امام_زمان_عج
‹ 🎙 ›↝ #جمعه_های_دلتنگی
੭੭ گوشِدِلسِپُردهایمبهتو
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🎧⊹
⊹📚⊹
#یه_قاچ_کتاب ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔
❜❜↲ برگشتم سمت مرتضي ... كه حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش مي كرد ...
ـ دقيقا زماني كه داشتم فكر مي كردم كه آيا اين مرد، آخرين امام هست اي نه؟ ... اين سوال رو از من
پرسيد ... درست وسط بحث ... جايي كه هنوز صحبت ما كامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود كه توي
همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فكر مي كنم؟ ...
دقيقا توي همون نقطه دوباره ازم سوال كرد چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ...
و اين سوال رو با ضمير غائب سوال كرد ... نگفت چرا دنبال من مي گردي ... در حالي كه اون من رو به
خوبي مي شناخت ... و مي دونست محاله با چنين جمله اي فكرم نسبت به هويت احتمالي عوض بشه ...
مي دوني چرا اين سوال رو ازم پرسيد؟ ...
با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تكان داد ...
ـ من براي پيدا كردن حقيقت دنبالش مي گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يكي از پيروان
نزديكش ... همه چيز براي من روشن شده بود ...
اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ...
اول اينكه به من گفت ... زماني كه انسان ها براي شكستن شرط هاي مغزي آماده بشن، ظهور اتفاق مي
افته ... و يعني ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده ... اما تو هنوز براي اينكه با اسم خودم
... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي آماده نيستي ...
از دنيل قبلا شنيده بودم افرادي هستند كه هدايت بي واسطه ايشون شامل حالشون شده ... اما زماني كه
هويت رسما براشون آشكار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده نميشه ...
پس هر سوالي مي تونست نقطه صد در صد اتمام ا ني ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم دومين مفهوم، كه شايد از قبلي مهمتر بود اين بود كه ... من حقيقت رو پيدا كرده بودم ... به چيزي كه
لازمه حركت من بود رسيده بودم ... و در اون لحظات مي خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين
امام تعلق داره اي نه ... و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زماني كه داشتم به
چهره اش فكرش مي كردم ... يعني چرا مي خواي مطمئن بشي اين چهره منه؟ ... يعني اين فهميدن و
اطمينان براي تو چه سودي داره توماس؟ ... اين سوال نبود ... ايجاد نقطه فكري بود ...
شناختن چهره چه اهميتي داره ... وقتي من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم كه رسما با اسم امام، نسب
امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت كنم؟ ...
پس چيزي كه اهميت داره و من بايد دنبالش باشم شناخت چهره امام نيست ... ماهيت وجودي امام
هست ... چيزي كه بهش اشاره كرده بود ... تبعيت ...
و اين چيزي بود كه تمام مسير برگشت رو پياده بهش فكر مي كردم ... دقيقا علت اينكه بعد از هزار سال
هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ...
انسان ها به صورت شرطي دنبال مي گردن ... و اين شرط فقط در چهره خلاصه شده ... كاري كه شيطان
داشت در اون لحظه با من هم مي كرد ... ذهنم رو از ماهيت تبعيت و مسئوليت ... داشت به سمتي سوق
مي داد كه اهميت نداشت ... چهره اون جوان حاشيه وجود و حركت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ...
ظهور اون، ظهور چهره اش نيست ... ظهور ماهيت تفكرش در ميان انسان هاست ... نه اينكه براساس
يك ميل باطني كه منشا نامشخصي داره ... به دنبالش باشن ...
يعني اين باور و فكر در من ايجاد بشه كه بتونم به هر قيمتي اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعني بدونم
شيطان، هزار سال براي كشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزي سربازانش اين هدف رو عملي كنن ...
پس منم ايمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست اون از خواست من مهمتره ... تا خدا
به من اعتماد كنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم كه عامل
بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ...
اون سوال، سر منشا تمام اين افكار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ...
سوالي كه هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... ريو غ مستق مي به من گفت ... تا زماني كه ا ني
يشا ستگي در وجودم ايجاد نشه و از اينها عبور نكنم ... حق ندارم بيشتر از حيطه و اجازه ام وارد بشم ...
و من هنوز حتي قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...
چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ...
ـ و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چنداني از آشنايي ما نمي گذره اما
شك ندارم انسان شايسته اي هستي ...
مي خوام بهت اعتماد كنم ... و قلب و باورم رو براي پذيرش اسلام در اختيارت بذارم❛❛
‹ 💡 ›↝ #قسمت:صد وشانزدهم
‹ 📝 ›↝ #اسم کتاب:مردی درآئینه
੭੭ قاچبهقاچ،جَهانرابِخوان
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹📚⊹
⊹📚⊹
#یه_قاچ_کتاب ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔
❜❜↲ نفس عميقي از ميان سينه اش كنده شد ... براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن
نمناكش كشيد ... و صورتش رو با دستمال خشك كرد ...
ـ تو اولين كسي هستي كه قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي كه الان ذهن من ياري
مي كنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ...
حرف ها و باوري رو كه تو توي اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از
سال ها بهش نميرسن ...
من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ...
قد علم و معرفت كوچيك خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينكه چقدر درست بگم يا نه ...
مشخص بود داره خودش رو مي سنجه و حالا كه پاي چنين شخصي وسط اومده، در قابليت هاي خودش
دچار ترديد شده ... بهش حق مي دادم ... اون انسان متكبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم
انتخابش كردم ... انساني كه بيش از حد به قدرت فكر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و
فكرش رو مع اري سنجش حقيقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ...
اما جاي اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ... و اگر نبود،
من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ... همين كه به صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد
پيدا كرده بودم، براي من كفايت مي كرد ...
نشستم كنارش ... قبل از اينكه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش كمك مي كردم ...
ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس كدهاي ذهني خودشون از حقيقت برداشت و پردازش مي كنن ...
نگران نباشيد ... ديگه الان با اعتمادي كه به پيامبر پيدا كردم ... مي دونم اگه نقصي به چشم برسه ...
اون نقص از اشتباه كدها و پردازش مغز و ذهن ماست ...
اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه اي... در چ زي ي كه مي شنوم واقعا نقصي وجود داشته باشه ... اون
رو ديگه به حساب اسلام نمي گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق مي كنم تا به حقيقتش برسم ...
لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ... بيش از
اينكه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آكنده از درد بود ...
ـ شما تا حالا قرآن رو كامل خوندي؟ ...
ـ نه ...
دستش رو گذاشت روي زانو و تكيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب
كرد ...
ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوري و استراحت كني برگشتم رفت سمت در ...
مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ...
نمي دونستم درونش چه تلاطمي برپاست كه چنين حال و روزي داره ... شايد براي درك اين حالت بايد
مثل اون شيعه زاده مي بودم ... كسي كه از كودكي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ...
اون كه از در خارج شد، بدون اينكه از جام تكان بخورم، روي تخت دراز كشيدم ... شرم از حال و روز
مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ...
تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينكه ذكر بگم بين انگشت هام بازي بازي مي كرد ... مي
رفت و برگشت ... و بالا و پايين مي شد ... كودكي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي كودكانه رو
درونم حس كنم ...
تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل كردم ...
كدهاي انديشه ... بعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ...
به حدي در ميان افكارم غرق شده بودم كه اصلا نفهميدم ... كي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه
كرد ... و كشتي افكارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ...
تنها چيزي كه تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يك حقيقت و خصلت ساده وجود من بود
... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ...
هيچ وقت آدم ترسويي نبودم❛❛
‹ 💡 ›↝ #قسمت:صدو هفدهم
‹ 📝 ›↝ #اسم کتاب:مردی درآئینه
੭੭ قاچبهقاچ،جَهانرابِخوان
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹📚⊹
⊹📚⊹
#یه_قاچ_کتاب ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔
❜❜↲ با چند ضربه بعدي به در، كمي هشيارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت ديواري افتاد يهو
حواسم جمع شد و از جا پريدم ... ساعت 2 بود و قطعا مرتضي پشت در ...
با عجله بلند شدم و در رو باز كردم ... چند قدمي دور شده بود، داشت مي رفت سمت آسانسور كه دويدم
توي راهرو و صداش كردم ... چشمش كه بهم افتاد خنده اش گرفت ... موي ژوليده و بي كفش ...
خودمم كه حواسم جمع شد، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم ... دستي لاي موهام كشيدم و رفتيم توي
اتاق ...
ـ نهار خوردي؟ ...
مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خنديد و هيچي نگفت ... كيفش رو گذاشت روي ميز و درش رو باز
كرد ... يه كادو بود ...
ـ هديه من به شما با لبخند گرفت سمتم ... بازش كه كردم قرآن بود ...
همونطور قرآن به دست نشستم روي تخت و صفحه اول رو باز كردم ... چشمم كه به آيات سوره حمد
افتاد بي اختيار خنده ام گرفت ... خنده اي به كوتاه ي ي ك لبخند ... اون روز توي اداره، اين آيات داشت
قلبم رو از سينه ام به پرواز در مي آورد و امروز من با اختيار داشتم بهشون نگاه مي كردم ...
توي همون حال، دوباره صداي در بلند شد ... اين بار دنيل بود ... چشمش به من افتاد كه قرآن به دست
روي تخت نشستم، جا خورد ... اما سريع خودش رو كنترل كرد ...
ـ كي برگشتي؟ ... خيلي نگرانت شده بوديم ...
ـ صبح ...
دوباره نگاهي به من و قرآنِ دستم انداخت ...
ـ پس چرا براي صبحانه نيومدي؟ ...
نگاهم برگشت روي مرتضي كه حالا داشت متعجب بهم نگاه مي كرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگي از پشت
پرده چشم هاش فرياد مي كشيد ... نگاهم برگشت روي دنيل و به كل موضوع رو عوض كردم ...
ـ بريم رستوران ... شما رو كه نمي دونم ولي من الان ديگه از گرسنگي ميميرم ... ديشب هم درست و
حسابي چيزي نخوردم ...
دنيل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضي تقريبا همزمان به در رسيديم ... با احترام خاصي دستش رو
سمت در بالا آورد ...
ـ بفرماييد ...
از بزرگواري اين مرد خجالت كشيدم ... طوري با من برخورد مي كرد كه شايسته اين احترام نبودم ...
رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ...
چشم در چشم مرتضي يه قدم رفتم عقب و مصمم سري تكان دادم ...
ـ بعد از شما ...
چند لحظه ايستاد و از در خارج شد ...
موقع نهار، دنيل سر حرف رو باز كرد و موضوع ديشب رو وسط كشيد ...
ـ تونستي دوستي رو كه مي گفتي پيدا كني؟ ... نگران بودم اگه پيداش نكني شب سختي بهت بگذره ...
نگاه مرتضي با حالت خاصي اومد روي من ... لبخندي زدم و آبرو بالا انداختم ...
ـ اتفاقا راحت همديگه رو پيدا كرديم ... و موفق شديم حرف هامون رو تمام كنيم ...
مي دونستم غير از نگراني ديشب، حال متفاوت امروز من هم براش جاي سوال داشت ... براي دنيل
احترام زيادي قائل بودم اما ماجراي ديشب، رازي بود در قلب من ... و اگر به كمك عميق مرتضي نياز
نداشتم و چاره اي غير از گفتنش پيش روي خودم مي ديدم ... شايد تا ابد سر به مهر باقي مي موند ...
ـ صحبت با اون آقا اين انگيزه رو در من ايجاد كرد از يه نگاه ديگه ... دوباره درباره اسلام تحقيق كنم ❛❛
‹ 💡 ›↝ #قسمت:صدوهجدهم
‹ 📝 ›↝ #اسم کتاب:مردی درآئینه
੭੭ قاچبهقاچ،جَهانرابِخوان
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹📚⊹
⊹🍄⊹
#انعکاس ¦ ᴇɴᴇᴋᴀꜱ 🤍
❜❜ ↲ خدایا، شکرت که پرتقال رو آفریدی!🍊
شکرت بهخاطرِ این نعمتِ خوشطعم و
پرفایده که میتونیم وقتایی که سرما
میخوریم، ازش استفاده کنیم و زودتر
بهتر بشیم🧡 ❛❛
‹ 🤲🏼 ›↝ #شکرگزاری
‹ ☘ ›↝ #ماه_شعبان
੭੭ اِنعِکاسِجِلوهایاَزتو
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🍄⊹
⊹🕋⊹
#منبرنشین ¦ ᴍᴇɴʙᴀʀ ɴᴇꜱʜɪɴ 🌿
❜❜ ↲آقا امیرالمومنینعلیهالسلام:
ارزش انسان به اندازهی #همت اوست!
نهجالبلاغه،حکمت۴۷.❛❛
‹ ⭐️ ›↝ #امیرالمومنین
‹ 🌙 ›↝ #نهجالبلاغه
੭੭ خاکیشُدَندتارَهِاَفلاکواکُنَند
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🕋⊹