eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی روزا میشه غذاهای جدید و متوع درست کرد.😍مخصوصا اگر مقرون به صرفه هم باشه🤑 🍢🍡 @Golbanoooha🍣🥞 🥨🥞 @Golbanoooha 🍔🌭 🍮🥠 @Golbanoooha🍝🍕 🍰🥧 @Golbanoooha🍩🥟 👆👆👆 اینجا غذاهای عجیب و در عین حال خوشمزه ای رو آموزش دادیم. کدبانوهاااااا و طرفداران غذاهای جدید و فانتزی جوووین اجباری❌😍❌
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
بعضی روزا میشه غذاهای جدید و متوع درست کرد.😍مخصوصا اگر مقرون به صرفه هم باشه🤑 🍢🍡 @Golbanoooha🍣🥞 🥨🥞
🍞😕صبحونه ک همش بربری و نیمرو و املت نیس😒😖 دیگ از بس پنیر خوردیم کم مونده شبیه پنیر بشیم 😒😂😎 یه جا هس کلی چیزای خوشمزه برا صبحونه اموزش میده 💃💃 کاری کرده ک🥞 پنکیکام زبانزد فامیل بشه👇 https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39 ارزونتر از املت و نیمرو هم هس 💃😁❤️
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت151 بهش بگو زندگیت و دوس داری وقصد جدایی
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ دارم همه سعی خودمو میکنم بابا جونی -همه دغدغه و نگرانی من تو بودی عزیزم ،تا قبل از ازدواجت می ترسیدم که با تصمیم اشتباهی که گرفتم زندگیت و خراب کرده باشم ،بعد از ازدواجت هم می ترسیدم تورو مجبور به ازدواج کرده باشم وهمیشه شرمنده ات باشم -بابا خواهش می کنم دیگه نگران این مساله نباش ،باور کن من در کنار آرمین خوشبخت وراضیم -می دونم عزیزم ،آرمین تو رو خیلی دوس داره ،اون از بچگی پسر مهربونی بود وهوای تو رو داشته ،حالا هم هر وقت میاد اینجا اصرار میکنه تا برا درمون من رو ببره خارج ولی من خودم از حالم با خبرم و خارج ویه چیز بی خود میدونم سایه با تعجب گفت : -اما اون هیچ وقت در مورد بردن شما به خارج چیزی به من نگفته دوباره نفسی تازه کرد وگفت : -اون خیلی باشعوره ،نمی خواد تو نگران وضعیت بحرانی من بشی ،اونم از اینکه تو نتونی با این موضوع کنار بیای نگران ودلواپسه -بابا این چه حرفیه -این واقعیته دخترم،تو باید با بیماری من کنار بیای عزیزم بغض الود گفت : -درسته که منو سرو سامون دادی واز بابت من دلواپسی نداری ولی بابا پس مامان وساغر چی میشن -من اونها رو فراموش نکردم آرمین قول داده که ازشون مثل مادرو خواهر خودش نگهداری کنه (خدای من !.......، چه کسی !! بابای خوش خیالم ما رو دست چه آدمی سپرده ) اشکهایش سرازیر شدند وباگریه گفت : -ولی بابا هیچ کس جای شمارو برا ما پر نمی کنه لبخند تلخی زدو گفت : -خستگی از سرو روت میباره عزیزم ،پاشوبرواستراحت کن ،نگران منم نباش اشکهایش را پاک کرد وصورت نحیف پدرش را بوسید و از اتاقش خارج شد .پشت در اتاق پدرش لحظه ای ایستاد وگریست،ناهید در حالی که او را به آغوش می کشید غمگین گفت : -باز هم اشکت و در اورد ؟ با بغض گفت : -اون فقط از مردن حرف میزنه ومنم تحملش و ندارم با مهربانی موههایش را نوازش کرد وگفت : -خودت که چند بار با دکترش حرف زدی اون هیچ امیدی نداره ،پدرت فقط داره زجر میکشه،کاری از دست هیچ کدوممون بر نمی یاد با حرف مادرش گریه اش شدید تر شد وگفت : -آخه اینهمه آدم توی دنیا هستن چرا بابای من؟ - عمر دست خداست ما نباید نا امید بشیم... سپس او را از آغوشش بیرون کشید وگفت : -بیا بریم شام بخوریم. ساغر به خاطر تو امشب آشپزی کرده لبخند تلخی زد وبه همراه مادرش به طرف آشپزخانه رفت قاشق راکه به دهانش گذاشت با حیرت از طعم خوش غذا گفت : -هوم .....آفرین ساغر خانم ،می بینم کلی بزرگ وکدبانو شدی ،مامان حالا وقتشه که دیگه شوهرش بدیم ساغر نگاهی گذارا به او انداخت گفت : - تو خیلی کدبانو بودی شوهرت دادن ؟! -آخه من یه عاشق سینه چاک مثل شایان نداشتم که دراینجا رو از پاشنه در بیاره -آرمین تو که عاشق تره!..... با اون دستپخت افتضاحت نمی دونم دلش به چی تو خوشه هنوز بیرونت نکرده -من اصولا چون خیلی باهوشم ،یه چیزی رو فقط یه بار امتحان کنم فوت آب میشم ،مثل تو که خنگ نیستم -آره جون عمت، مامان ! اون روز که خونشون بودم یه قورمه درست کرده بود که آبش یه ور می رفت لوبیاش هم یه ور، من نمیدونم به این دخترت چی یاد دادی ناهید با ناراحتی گفت : -آخ بمیرم من ،حتما آرمین هم کلی از دستپختت می ناله با اعتراض گفت : -مامان جون ،شما دیگه چرا حرفهای این وروجک و باور می کنید ،آشپزی من حرف نداره ساغر خنده ای کرد وگفت : -تو فقط چشمای خوشگلت حرف نداره والا هیچی بارت نیست - من خیلی خسته ام ،تمام روز سر کلاس بودم ودیگه تحمل کل کل با تو رو ندارم، زیاد سر به سرم نذار یه وقت دیدی عصبانی میشم وهمه این ظرف وظروفها رو روی سرت میشکنما !! بعد از شام در حالی که ظرفها را جمع میکرد برای شستن پشت سینک ایستاد که ناهید مخالفت کرد و با مهربانی گفت : -عزیزدلم تو برو استراحت کن خودم اینا رو میشورم - باید منتظر آرمین بمونم -تو برو بخواب، هروقت آرمین اومد خودم خبرت می کنم -ولی ممکنه دیر وقت بیاد -ایراد نداره منم تا دیر وقت بیدارم از جا برخاست وگفت : -باشه ،پس شب بخیر سرش را روی بالش گذاشت، اما فکرش مشغول ودرهم بود و مانع استراحتش می شد ،حرفهای آرمین واینکه تنها راه خلاص شدن از دست نیما گفتن واقعیت است یک لحظه آرامش نمی گذاشت .اینکه او به آرمین علاقه دارد دروغ نبود اما از این می ترسید که پس از جدایی از آرمین این واقعیت باعث ترحم ودلسوزی نیما شود و اصلا در خودش این جسارت را نمی دید واقعیت را فاش کند نفس عمیقی کشید وتلفن همراهش را رو میز عسلی گذاشت و با فکر ورویای آرمین سعی کرد فکرش را آزاد کند وبخوابد 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➳💞Łovε ✷♡•° كار ديگرى نداريم من و خورشيد، براى دوست داشتنت بيدار مى‌شویم هر صبح! ☀️🌈 ﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
آرزوهای شهید تورجی‌زاده کاش آرزوهایم مثل تو بود داشتیم از آرزوهامون می‌گفتیم. محمدرضا گفت: آرزوی من اینه که... مکثی کرد و ادامه داد: "من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونن، زیاد باقیات‌الصالحات داشته باشم؛ می‌خوام بعد از مرگم ، وضعم خیلی بهتر بشه؛ دوست دارم هر کاری می‌تونم برای مردم بکنم، حتی بعد از شهادت... " به راستی که خداوند چه زیبا آرزوهای شهید محمدرضا تورجی‌زاده رو برآورده کرده؛ هم او دست مردم رو می‌گیره، و هم اکثر اوقات مزارش جزء شلوغ‌ترین مزارهای گلستان شهداست و مردم دارن براش فاتحه می‌خونن... 🌹خاطره ای از زندگی مداح شهید محمدرضا تورجی‌زاده 📚منبع: کتاب یازهرا سلام‌الله‌علیها ، صفحه ۱۷۰
تو رسیدی که یکی شاعری اش گل بکند چشمه‌ای خشک از این معجزه قل‌قل بکند 💞 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمی‌افتد چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم [عراقی] •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
💎امیر المؤمنین علیه السلام 👈هر کس نسبت به بسیاری از چیز ها چشم پوشی نکند زندگیش نا گوار میشود غرر الحکم حدیث 9149 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت152 دارم همه سعی خودمو میکنم بابا جونی -
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ در عمق خواب فرو رفته بود که با صدای زنگ تلفن همراهش سراسیمه در رختخواب نیم خیز شد، گیج ومنگ نگاهش رابه اطراف چرخاند ،اصلا موقعیت خودش را به یاد نمی آورد، انگار مخش هنگ کرده بود واصلا نمی دانست کجاست، دست برد وگوشی اش را که هنوزداشت زنگ می خورد را برداشت و خواب آلود دکمه وصل تماس را زد صدای آرمین در گوشی پیچید -پایین منتظرتم ،زود بیا در ذهنش به دنبال جوابی می گشت ،اما هیچ نمی یافت که بگوید آرمین دوباره گفت : -چی شد، دوباره خواب رفتی خواب آلود گفت : -هان .........نه نه....... باخنده گفت : -ولی لحن صدات که چیز دیگه ای می گه ،می خوای بیام بالا کمی موقعیت خودش را به یاد آورد به همین دلیل گفت : -نه.نه....... خودم میام پایین با لحنی آرامش بخش گفت : -پس مواظب پله ها باش خواب آلود گوشی را قطع کرد واز جا برخاست مقنه اش را پوشید و وسایلش را برداشت و در حالی که پالتویش را روی دستش می انداخت با تی شرت وشلوار تریکوی که پوشیده بود از اتاق خارج شد ناهید که در سالن بیدار نشسته بود با دیدن او گفت : -بیدار شدی عزیزم -آره آرمین پایین منتظرمه........ -خوب می گفتی بیاد بالا -ساعت چنده؟ -از یک گذشته -خوب من می رم خداحافظ می خواست از در خارج شود که مادرش با اعتراض ونگرانی گفت : -پالتوت و بپوش بیرون سرده سرما می خوری بدون اینکه جواب مادرش را بدهد خواب آلود از در بیرون رفت ناهید نگران ودلواپس به دنبالش از سالن خارج شد وروی پله ها دستش را گرفت وبه او کمک کرداز پله ها پایین برود آرمین درون ماشین منتظرش بود. با خروج ناهید به همراه سایه از در حیاط سریع از اتومبیل پیاده شد وبه طرفشان رفت وپس از احوالپرسی گرم به ناهید گفت: -چرا شما زحمت کشیدید ؟! ناهید در حالی که بازوی سایه را در دست داشت با لبخندی گفت : -دیدم هنوز خواب آلوده ترسیدم از پله ها پرت بشه آرمین کتابهایش را از دستش گرفت وگفت : -من که نمی دونم این بشرچقد می خوابه -می گفت تمام امروز رو کلاس داشته ،شام هم درست وحسابی نخورد وخوابید آرمین درب اتومبیل را باز کرد ودرحالی که بازوی سایه را می گرفت گفت : -حالا چرا پالتو دستته ونپوشیدیش خواب آلود نالید: -خوابم می اومد ،حوصله اش و نداشتم به او کمک کرد که سوار شود وگفت : -پس تا سرما نخوردی زودتر سوار شو سایه سوار شد وآرمین در را بست وبا تشکر از خانم ستوده خداحافظی کرد وبه راه افتاد مقداری از راه را که طی کرد .نیم نگاهی به سایه انداخت معصوم تر از همیشه به نظر میرسید اما با تی شرت وشلواری که پوشیده بود ازسرما در خودش مچاله شده ودر خواب ناز فرو رفته بود .اتومبیل را نگه داشت و با لبخند شیرینی به طرفش برگشت وگفت : -آخه چه جور می تونی اینجور راحت بخوابی برای کشیدن سگک کمربند به رویش خم شد گرمای نفس سایه در صورتش پخش می شد لحظه ای به چهره زیبا ودوست داشتنی اش خیره شد , چیزی در وجودش فریاد کشید -نه ............ سریع به عقب برگشت واز فکر خطایی که ناخواسته قصد انجامش را داشته عصبی شد .با دستپاچگی سگک کمربند را در قفل زد وپالتواش رابه رویش انداخت وبا روشن کردن وتنظیم همه بخاریها به روی سایه دوباره حرکت کرد در تمام طول راه فکرش مشغول کاری بود که می خواسته انجام دهد ،این دختر با این اخلاق منحصر به فرد چه به روزش آورده بود که همه اعتقادات و باورهایش را درهم خرد ونابود کرده بود . کلافه موههای روی پیشانی اش را عقب زد وآهی از عمق وجود کشید ،باید روی رفتارش بیشتر از اینها دقت می کرد 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ به برج که رسیدند آرام سایه را صدا زد اما او خوشخواب تر از این حرفها بود .دوست داشت با محبت تمام او را به آغوش می کشید وتا اتاقش می برد ولی او حتی از رفتارهای خودش هم می ترسید، نباید تا این حد در مقابل این دختر زیبا کوتاه می آمد ، این وضعیت به نفع هر دویشان نبود به همین دلیل کمی تن صدایش را بالا برد وبه تندی گفت : -نمی خوای بیدار بشی سایه سراسیمه چشمانش را گشود وبا وحشت گفت : -چیزی شده ؟ با لحنی سرد ویخ زده ای گفت : -آره رسیدیم ......اگه دوس داری همین جا توی ماشین بخواب از ماشین پیاده شداما سایه شوک زده هنوز نشسته بود طاقت نیاورد و باتمسخر گفت : -پس چرا پیاده نمی شی ،نمی خوای که تا بالا کولت کنم سایه که از بلندی صدایش خواب از سرش پریده بود در حالی که کمربندش را باز می کردپالتو و وسایلش را برداشت وپیاده شد وگفت : -مگه خودم پا ندارم که بخوام سوار کول تو بشم -گفتم شاید خودت و به خواب زده باشی که دل من برات بسوزه وکولت کنم جلوتر از او به راه افتاد وگفت : -من حتی به تو اجازه نمی دم جنازه ام و هم کول کنی همیشه از بحث با او لذت می برد به همین دلیل در حالی که به دنبالش به راه می افتاد با لبخند گفت : -باید افتخار کنی کنار اتاقک آسانسور ایستاد وگفت : -تو باید به وجود من در کنار خودت افتخار کنی کنارش ایستاد ودکمه احضارآسانسور را زد وبا اشاره به اوگفت : -با این ریخت وقیافه ، مگه چیزی هم برا افتخار داری -تو داری از قیافه من ایراد می گیری ، هرکه منو می بینه فک می کنه یه مدلینگم آرمین لبخند تمسخر آمیزی زد وگفت : -پس خانم مدلینگ لطفا پالتوت و بپوش ،چون با این لباست پاک آبروی منو بردی درب آسانسور باز شد و در کنار هم وارد اتاقک شدند وسایه گفت : -کی می خواد نصف شبی منو ببینه -ممکنه یکی بالا باشه اونوقت تو رو با این ریخت می بینه فک می کنه اینجور لباس پوشیدن مد روزه وفردا همه دخترا با لباس خواب میان خیابون کیف وکتابهایش را به دست آرمین داد و با غرغر کردن پالتواش را پوشید وارد آپارتمان که شدند بعد از روشن کردن همه لوستر ها یک راست به طرف پله ها رفت ودرحالی که خمیازه ای بلند می کشید از پله ها بالا رفت ،آرمین پشت سرش با تمسخر گفت : -خانم مانکن مواظب باش با این همه خواب چاق نشی از رو فرم بیرون بیای به طرفش چرخی زدو به تندی گفت : -اگه یه بار دیگه منو مسخره کردی هرچه دیدی از چشم خودت دیدی لبخند شیرینی به رویش زد وگفت : -می خوام بدونم چه کار می کنی انگشت اشاره اش را به طرفش نشانه رفت وتهدید آمیز گفت : -همین انگشت رو تو جفت چشمات فرو می کنم با خنده انگشت تهدیدش را پایین آورد و گفت : - تسلیم ،فعلا هنوز جوونم و به این چشمها نیاز دارم تو هم اینقدر بخواب تا بشی مثل اصحاب کهف می خواست وارد اتاقش شود که آرمین دوباره گفت : -راستی !اگه خوابت نبرد از یک تا ملیارد بشمار برا ریاضیاتت خوبه و با خنده وارد اتاقش شد ********************* فصل سیزدهم وارد کلاس شد همه بچه ها با وسواس خاصی سرگرم حل ومحابسه همورک بودند در حالی که نگاهش روی بچه ها می چرخید آرام از کنارشان گذشت وسرجای همیشگیش نشست از حرکات بچه ها خنده اش گرفته بود همه دستپاچه وهیجان زده بودند از اقتداروسرسختی آرمین بی اختیار پر ازغرور شد از اینکه مردی با شخصیت آرمین که برای همه قابل احترام وستایش بود همسر او بود .به خود می بالید اما ناخودآگاه از این فکر نسنجیده کوهی از غم بردلش آوارشد آرمین متعلق به او نبود واو نمی توانست به عنوان همسرش به خود افتخار کند آهی کشید وغمگین سرش را بر روی جزوهایش انداخت در همین لحظه امید مرادی یکی از بچه هایی که از سال اول با هم بودند وتقریبا تمام واحدها را باهم پاس کرده بودند کنارش ایستاد و در حالی که دفترش را روی جزوه اش قرار می داد با رویی گشاده گفت : -شرمند خانم ستوده ممکنه راه حل همورک رو به منم بگید لبخندی زد وگفت : -ولی شما که همیشه مشکلات بچه ها رو رفع می کنید باخنده گفت : -ولی امروز تو همورک گیر کردم ونمی تونم به جواب نهایی برسم سایه دفترش را برداشت و شروع به محاسبه کرد در نیمه های راه نگاهی به امید که بالای سرش ایستاده بود انداخت وگفت : -خواهش می کنم راحت باشید ،اینجوری من معذبم -نه من همین جوری راحترم مساله را تمام کرد ودرحالی که دفتر مرادی را به طرفش می گرفت گفت : -ببخشید اگه بیانم خوب نبود لبخندی زد وگفت : -اتفاقا برعکس بیان شما خیلی عالیه ،من همیشه از نحوه تدریس شما لذت می برم ،مطمئنم اگه یه روزی استاد شدید همه دانشجوهاتون عاشق تدریستون می شن خنده ای کرد وگفت : -جدی ،شما خیلی به من انرژی مثبت می دید 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨