فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب🌸✨🌸
یڪ سبد محبت💕
یڪ دنیا عشق💞
یڪ عالم خوشبختے🌸
یڪ دشت لالہ🌷
یڪ ڪوه دوستے💞
یڪ آسمان ستاره🌟
یڪ جهان زیبایے🥰
یڪ دامن نیڪ نامے🌸
و یڪ عمر سرفرازے😇
از خداوند براتون خواهانم✨🙏✨
شبتون پر از عطر خدا 🌸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت دهم ........
مریم که دهانش از تعجب باز مونده بود : نه بابا. یعنی اینقدر عوضیه .
من کاری به کثافت کاری های مردم ندارم ولی از طرفی دوس هم ندارم وجودم با یه همچین افرادی که دستشون کثیفه یکی بشه.
مریم که تازه متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده سریع از حرف صبحش عذر خواهی کرد .
منم بهش گفتم : عوض اینکه عذر خواهی کنی یکم چشمات رو باز کن تا اطرافیانت رو بهتر بشناسی .
چشماش رو تا سر حد ترکیدن باز کرد و به شوخی گفت : اینقدر خوبه؟
میدونستم تموم این کارایی که می کنه به خاطر اینه که حال من عوض بشه . من که از اینکه فوق قبول شده بودم اصلن راضی نبودم ولی به روی خودم و دیگران نمی اوردم اما حالا با وجود چنین استاد از خود راضی که باید چند ترم تحملش می کردم دیگر دوست نداشتم فوق را ادامه دهم .
همین لحظه بود که اتوبوس وی ای پی به آرامی چرخید در یک حیاط دلباز و بزرگ و گل کاری شده از حرکت ایستاد .
استاد کیایی به آرامی بلند شد : اقایون و خانوم ها رسیدیم همگی برید هتل ....... توی لابی هتل همدیگر رو می بینیم .
از اتوبوس که پیاده شدیم نگاهی به حیاط و منظره دل باز انجا کردم . کل دور تا دور اونجا رو گل کاری انجام شده بود که چشم را در لحظه اول خیره می کرد .
بعد حیاط با حدودا ده الی پانزده پله وصل به ورودی هتل می شد .
به سمت انبار اتوبوس رفتیم و ساک هایمان را برداشتیم و به سمت درب ورودی هتل حرکت کردیم .
به محض ورود به هتل مریم گفت : نگاه کن ...... مردک عقده ای داره برا کارای پذیرش با گارسون صحبت میکنه .
به سمتی که گفت نگاه کردم و از شانس بدم همون لحظه استاد کیایی سرش اورد بالا و به دور اطراف نگاه کرد و بلند صدا کرد : خانوم فرهمند چند لحظه تشریف بیارید .
اول با گام های کند پیش رفتم و ساکم رو به مریم سپردم اما در همون لحظه استاد دوباره صداش رو برد بالاتر و گفت : خانوم فرهمند میشه یک مقداری سریعتر تشریف بیارید .
اصلن حوصله این جور رفتار رو نداشتم و سعی کردم ظاهرم رو ارام نشون بدم . رفتم جلوی پیشخوان و گفتم : با بنده کاری داشتید استاد .
نگاهی بهم کرد : مثل اینکه روابط عمومی دانشگاه در مورد پذیرش دانشجو ها تمام کار ها رو انجام نداده ....... این لیست ها باید پر بشه .
بعد ادامه داد : یکسری رو من پر می کنم و یکسری زحمتش با شما ...... باید از این لیست پر بشه .
بدون کلامی اضافه خودکار رو از میز برداشتم و شروع کردم به نوشتن .
در قسمت نام سر پرست : نوشته شده بود امیر علی کیایی ........ پس اسم کوچیکش امیر علی بود ...... زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و مشغول نوشتن نامش شدم که همین طور که سرش پایین بود و مشغول نوشتن به حرف اومد :
چیه ؟ ..... به تیپ و قیافه ام نمیخوره اسمم این باشه؟ ..... یا بهم نمیخوره که وکیل پایه یک داد گستری باشم ؟
از اینکه اینقدر راحت فکرم رو خونده بود شوکه شدم : معذرت میخوام استاد .
لبخند کمی زد : اشکال نداره سر امتحانات جبران می کنید ....... و اینکه متوجه میشید که نباید از روی قیافه کسی رو قضاوت کنید .
این دیگر چه ادم عجیبی بود . خیلی خودم رو نگه داشتم چیزی نثارش نکنم ....... و از طرفی چون هیچ وقت با مرد ها اینطور راحت صحبت نمی کردم برایم سخت بود تا بخواهم جواب دندان شکنی بهش بدم .
کار نوشتن لیست که تمام شد لیست رو به طرفش گرفتم : بفرمایید تمام شد .
نگاهی کوتاه و گذرا به برگه ها کرد : بسیار خب ....... متشکرم ...... و برگه ها رو تنظیم کرد و تحویل حراست و پذیرش هتل داد .
منم به سمت مریم روانه شدم ...... که دیدم مریم با اخم نگاهم می کند ...... بهش گفتم : مریم جون معذرت میخوام تنها گذاشتمت . این استاد از خود راضی گفته بود که برم پیشش که این برگه ها زیاده باهاش کمک کنم بنویسه .
بعد نشستم رو مبل هتل و ادامه دادم : اولش که تو راه این طور حال منو گرفت و اشکم رو در اورد الانم اونجا برای من ادای آدمایی رو در میاره که مثلا فکر دیگران رو می خونن فکر کرده با بچه طرفه .
🌿 ادامه دارد ........
@kashaneh_mehrr
🌿 مژده به مخاطبین عزیز این رمان جذاب منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت یازدهم ........
اینا دو که داشتم میگفتم احساس کردم قیافه مریم هر لحظه زردتر میشه و چشماش درشت تر .
همین طوری ادامه دادم : من که پشیمون بودم از اینکه چرا فوق شرکت کردم با دیدن این ادم مزخرف از خود راضی پشیمون تر شدم . خدایا به من صبر بده .
مریم دقیق داشت رنگش به زردی می زد .احساس کردم از چیزی ناراحته و به چیزی پشت سرم زل زده بود.
بهش گفتم : مریم خوبی ؟ ........ چته دختر ؟
باتعجب خط نگاهش را گرفتم و به پشت سر نگاه کردم خودم برای یک لحظه رنگم پرید .استادکیایی با چهره ای که اصان قابل توصیف نبود درست پشت سرم بود . با صورت بر افروخته ای که داشت به من نگاه میکرد متوجه شدم تمام حرف هایی که در موردش زودم را شنیده است .
دیگر طاغت نگاه کردن بهش رو نداشتم و سرم رو انداختم زیر که با خشمی که در صدایش موج میزدبا کنایه گفت :
خانوم فرهمند اگر تعاریف و تمجید هاتون از بنده تموم شد بفرمایید کلید اتاقتون رو دریافت کنید .
بدون هیچ معطلی بلند شدم و دست مریم رو هم گرفتم به سمت پذیرش بریم تا کلید اتاق رو تحویل بگیریم .صدای نفس استاد به گوشم خورد که پر سرعت به بیرون پرتاب کرد.
لحظه ای که داشتم کلید رو می گرفتم استاد اومد نزدیک و گفت : همه چیز اینجا از ناهار و شام و صبحانه تابع قوانین هتله ..... اینا رو گفتم چون اون موقعی که سر مهمان دار داشت صحبت می کرد سر کار خانوم گوشی برای شنیدن نداشتید و فقط زبونتون کار می کرد.
انقدر عصبانی بود که از دندون های قفل شده به همش میشد فهمید .
چیزی نگفتم و به سمت اسانسور حرکت کردیم. استاد کیایی هم با ما اومد .
مریم همچنان جرات حرف زدن نداشت و منم کمی ترسیده بودم .
همین که وارد اسانسور شدیم استاد دکمه طبقه سوم رو فشار داد.
انقدر خجالت کشیده بودم که سرم کاملا پایین بود و متوجه نبودم که استاد دارد نگاهم می کند .
استاد بالاخره به حرف اومد و گفت : خانوم فرهمند من چندین ساله حتی از زمانی که خودم در حال تحصیل بودم استاد بودم .
اگر یکم در موردم تحقیق کنید متوجه میشد در مورد شاگردهایی مثل شما چه برخوردی انجام میدم ........
و اینکه چه تنبیه هایی در نظر می گیرم .
باز هم نگاهش نکردم موقعی که اسانسور ایستاد سریع که گفتم : استاد معذرت میخوام و اسانسور پریدم بیرون .
یعنی در واقع دوست نداشتم تکبر و غرورم در مقابل مردی نا محرم انهم در فضای کوچکی مثل اسانسور شکسته شود.
این طور که معلوم بود در طبقه ای که ما بودیم همه مدل ادم بودند . یعنی هم دانشجوی پسر در این طبقه بودند و هم دانشجو های دختر .
اصلن از این وضعیت راضی نبودم . همین که داشتیم با مریم در راهرو به سمت اتاقمون می رفتیم به مریم گفتم : چیه چرا ساکتی ؟ اتفاقی بود که پیش اومد از قصد نگفتم که .
با چهره ای که ازش غم می بارید گفت : فاتحه این فوق لیسانسمون رو با این استاد کیایی و حرفایی که زدی در موردش و همه رو شنید بخون .
بعد ادامه داد : شنیدی که در مورد خودش و دانشجو های بی انضباط داخل اسانسور چی گفت !
گفتم : دیگه تکرار نمیشه مریم جون . تازه ازش عذرخواهی هم کردم .
جمله ام داشت به انتها می رسید که دیدم از ته راهرو دو تا دانشجو پسر که فکر کنم مال دانشگاه ما هم نبودند در حال دویدن به سمت ما هستند .
انگار داشتند با هم شوخی می کردند .
همین که جمله ام تموم مریم گفت : اینجا رو با میدون اسب سواری اشتباه گرفتن . فکرشو بکن وکلای اینده کشورن .
همین که خواستن از کنار ما رد بشن یکی که از همه جلو تر می دوید به اشتباه میخواست پشت سری خودش رو هل بده و بکوبه به دیوار که دستش اشتباهی محکم خورد به کتفم و در یک لحظه کوبیده شدم به راهروی نسبتا تنگ هتل .
چشمم رو برای ثانیه ای بستم و باز کردم اما نفسم بالا نمی اومد .
🌿 ادامه دارد ........
@kashaneh_mehrr
🌿 مژده به مخاطبین عزیز این رمان جذاب منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
خیلی خستهام. سی سال است که نخوابیدم اما دیگر نمیخواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک میریزم که پلکهایم جرات بر هم آمدن نداشته باشد تا نکند در غفلت من آن طفل بی پناه را سر ببرند.
🔹️ بخشی از نامهی شهید حاج قاسم سلیمانی به فرزندشان
#ایران #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ
یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریڪَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدے و مولایَ ! الاَمان الاَمان..
تعجیل در فرج آقاصاحب الزمانصلوات
#امام_زمان
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌱
🔴 در سختترین مواقع هم افسرده نباشید⬇️
🔸انقلاب با چهرهها و دلهای افسرده تضمینشدنی نیست. انقلاب با دلهای پرشور و چهرههای شاداب تضمین میشود (تکبیر حضار)...
🔸هیچکس مرا در این دوره نشیب و فراز انقلاب در سختترین مواقع، نتوانسته است با قیافهٔ افسرده ببیند.
چرا افسرده باشیم؟ ما که به دنبال إحدی الحُسنَیَینیم؛
یا #شهادت یا پیروزی،
دیگر چرا افسردگی؟
🔸 افسرده نباشید چهرهها شاداب باشد، نشاط داشته باشید.آنوقت شعارتان همین است که آمریکا و مزدورانش هیچ غلطی نمیتوانند بکنند. (تکبیر حضار).
🔸ما در زیر بار سختیها و مشکلات و دشواریها قد خم نمیکنیم. «ما راستقامتان جاودانهٔ تاریخ خواهیم ماند.» تنها موقعی سرپا نیستیم که یا کشته شویم و یا زخم بخوریم و بر خاک بیفتیم و الّا هیچ قدرتی نمیتواند پشت ما را خم بکند (تکبیر حضار).
#شهید_بهشتی
📸 قتلگاه شهید آرمان علیوردی در شهرک اکباتان تهران
#شهید_آرمان_علی_وردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○°❣️
🏝بـه نظرت #امام_زمان(عج) از #پروفایلـی
ڪه گذاشتی راضیـه!!؟⁉️🏝
•• اللّٰهُــღــــمَّ_عجَّــل_لِوَلیـــک_ الفَــღــــرَج ••
#کد۱۴۴
السلامـُ ؏َـلےٰ قلبِ زینبِ الصبور|♥️🦋
||هدیه به روح شهداو شهدای مدافع حرم آل الله صلوات||♥️🦋
[اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم]♥️🦋
||اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه||
| #زمینه_سازظهورباشیم|♥️🦋
³¹³
.
إلهیاَعِنّی بِالْبُڪاءِعَلىنَفْسی
خدایا..!
کمکمڪُنتابرخودمبگریم..💔
#شهیدمحمدبلباسی🪴C᭄
.
•۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•