eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیا محل گذر است انسان هم رهگذر است یکی ازاهالی ترکیه در تويتر نوشته بود: خلاصه زندگی و لذت زودگذر آن چند روز پیش صاحب خانه مرا بیرون انداخت چون تقاضای افزایش بیش از حد اجاره می کرد. چند روز بعد از بیرون راندنم، زلزله رخ داد. حالا صاحب خونه‌ای که مرا بیرون کرد با من توی یک چادر باهم و درکنارهم پیش یک آتش می‌نشینیم! دنیا زودگذر است و کسانی که در آن هستند. بر دیگران سخت نگیریم. . اخلاقی و آموزنده و های
🌿 مراقبات روز آخر 🔅اوّل: غسل 🔅دوّم: روزه 🔅سوّم: نماز سلمان فارسی ▫️به اين صورت كه ده ركعت نماز گزارد، بعد از هر دو ركعت سلام دهد و در هر ركعت بخواند: ▪️سوره «حمد» یک مرتبه ▪️سوره «توحيد» سه مرتبه ▪️سوره «كافرون» سه مرتبه ▫️و پس از هر سلام دست‌ها را بلند كند و بگويد: ▪️لا إِلَهَ إِلا اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ حَيٌّ لا يَمُوتُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ ▫️سپس بگوید: ▪️وَ صَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظِيمِ ▫️سپس دست‌ها را بر چهرۀ خود بكشد. ✅ امروز و ۲۹ رجب است ، و این اعمال مربوط به فردا و سی رجب است 👌 تعجیل در فرج صلوات
از لحاظ روحی نیاز دارم یکی بهم بگه پاشو بیا سفرِ راهیان نورت جور شد:)💔
بسیجـی‌بابصیـرت‌اسـت اماازخـودراضـی‌نیسـت طرفدارعلـم‌اسـت ؛ امـاعلـم‌زده‌نیسـت متخلـق‌بـه‌اخـلاق‌اسلامـی‌اسـت امـاریاکـارنیسـت درکـارآبـادکـردن‌دنیاسـت اماخـوداهـل‌دنیـانیسـت ••!♥️ "" |شهید‌آرمان‌علی‌وردی🌷|
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت ۱۲۷ ........ چه خودش رو هم تحویل میگیره .... راستی مریم بعضی ها میخوان باب اشنایی تو رو با دوستاشون باز کنن بلکه شاید خیری بشه و یه وصلتی سر بگیره . از حرفی که از جانب ارین زده بودم خنده ام گرفت و مریم زود متوجه فهوای کلامم شد : به جناب شوهر جانتون بگید همین که خودش اومده بهترین دوستم رو با عشقش هوایی کرده و ازم جدا کرده بسه ..... لازم نکرده دوستاشون رو بفرستن سمت من ..... حالا حالاها قصد ازدواج ندارم . اگر همین طوری ادامه می داد از خنده روده بر میشدم . باشه .... باشه مریم گلی ..... حالا بیچاره ارین یه حرفی زده .... کاری نداری ؟ فردا عصر می بینمت عزیزم . نه بابا .... مراقب خودت باش ...... اینا عوارض عاشقیه که نصف شب زنگ می زنی مردم رو از خواب می پرونی . قبلنا خیلی بهتر بودی ..... ساعت نه نشده می خوابیدی ..... شب توام بخیر . یه دوست داشتم که عقلش سر جاش بود که اونم از راه به در شد . گوشی رو که قطع کردم . برق اتاق رو خاموش کردم و رفتم زیر پتو فردا روز مهمی بود . صبح تقریبا تموم کارهامون رو انجام داده بودیم و کتایون و مامان ملیحه تموم خونه رو برای پذیرایی از مهمونا اماده کرده بودن . حالام مریم داشت موهام رو با اتوی مو کمی صاف می کرد تا بتونه پشت سرم با یه مدلی با گیره ببنده . چون امروز مجلس زنونه بود با اصرار مامان قرار شده یه لباس باز تر بپوشم ولی از اونجایی که من زیاد از لباس های باز و لختی خوشم نمی اومد و هیچ وقت برا هیچ مهمونی از این لباسا خرید نداشتم هرچی داخل کمدم می گشتم کمتر پیدا می کردم . همین طوری که مریم داشت با موهام ور می رفت تازه یادم افتاد عمه منیژه از اخرین سفرش از ترکیه برام یه یه لباس ماکسی اورده بود که یقه لباس مدل قایقی باز باز بود و جنسش از مخمل با رنگ جیگری و تا روی زانو بود و استینش هم سه ربع بود . وقتی لباس رو در اوردم و به مریم نشون دادم عکس العملش خیلی خنده دار بود : اَ ......... این لباس رو از کجا اوردی کیانا .... چقدر قشنگه .... تا حالا بهم نگفته بودی از این لباسای خوشگل هم داری کلک ..... چه روزی بشه امروز .... تو امروز اینو بپوشی جاری کشونه . به پیشنهاد مریم قبل از بستن موهام با گیره لباسم رو تنم کردم و ساپورتم هم پوشیدم و مریم با گیره موهام رو مدل داد . بعد دستم رو گرفت و از اتاق رفتیم بیرون . همه مهمونایی که از طرف ما دعوت بودن برا امروز اومده بودن . عمه منیژه و مامان مریم با هم کِل می کشیدن و مامان ملیحه دور سرم اسپند می چرخوند . خاله مهناز هم اومده بود و توی کار ها به مامان کمک می کرد . به اصرار مامان یه گردنی که وان یکاد پلاکش بود و هدیه اقاجونم برا روز تولدم بود رو انداختم گردنم . تا مهمونا دیگه برسن با فامیلای خودمون مشغول صحبت و پذیرایی شدیم . عمه منیژه که از کوچیکی خیلی دوستم داشت حسابی قربون صدقه ام می رفت و دائم از اینکه خجالت و بذارم کنار و راحت باشم صحبت می کرد . نگاهی به دور اطرافم انداختم تا مریم رو ببینم کجاست بعدن نگه تو به من بی محلی کردی که دیدم خانوم روی یه مبل تک نفره نسسته و داره میوه پوست می گیره و خیلی خانومانه در سکوت به حرف ها گوش می کنه . ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود که ایفون خونه به صدا اومد و این نشون از این می داد که مهمونا اومدن . خاله مهناز دکمه ایفون رو فشار داد و رو به جمع کرد : مهمونا اومدن . مامانم فوری یه روسری انداخت سرش و راهی ایوان شد تا به مهمونا خوش امد بگه . کتایون هم کنار درب ایستاد و به مهمونا تک تک خوش امد گفت و اونا رو راهنمایی می کرد داخل . اول از همه مامان ارین اومد داخل که یه سبد گل زیبا دستش بود و اونو داد به من و صورتم رو بوسید : عزیزم .... انشاءالله خوشبخت بشی . بعدش اناهید اومد داخل که یا سینی بزرگ پر از کادو دستش بود که همه با یه رنگ کادو شده بودن و سینی رو گذاشت وسط جمع و اومد سمتم : وای .... خوشگل بودی خوشگل ترم شدی ...... ای کاش داداشم می اومد داخل تا ببینتت . با تعجب پرسیدم : مگه ارین هم اومده ؟ نویسنده اینجاست https://eitaa.com/joinchat/2555576648Ge0843e450f فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh 🌿 ادامه دارد... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
دلم‌میخواهدحاج‌احمددورنم یہ‌ڪشیدھ‌بخوابونہ‌زیرگوشم‌وبگہ اینجورےقراربودمجاهدبشۍ💔؟
پروردگارا امشب ازتو روحی وسیع میخواهم آنقدرکه فراموش نکنیم این توهستی که دلیل تمام لبخندها شادیهاخوشی ها و اتفاقات زیبای زندگی ما هستی شبتون زیبا🌙
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت ۱۲۸ ....... که مامانش در جوابم با خنده گفت : بچم دلش طاغت نیاورد اومد تا وسیله ها رو با ما بیاره بعد خودش رفت . خاله فرزانه ارین هم اومد و اونم دستش چمدونم بود که اورد تحویل داد و صورتم رو بوسید . نادیا هم اومد داخل و با همه دست داد و اومد سمت من : خوشبخت بشی عزیزم .... فکر نمی کردم پشت اون چهره با حجاب یه همچین هیکل و صورتی داشته باشی . از حرفی که توی جمع بهم زد خیلی تعجب کردم . دو تا از عمه های ارین هم اومده بودن که اونام اومدن جلو و کلی بهم تبریک گفتن . یکی از عمه هاش که اسمش مهدیه بود اومد جلو و رو به مامان ارین کرد : فروزان جون .... ارین یکی مثل خودش انتخاب کرده صورتش مثل ماه می مونه .... خدا در و تخته رو خوب با هم جور می کنه . بعد هم صورتم رو بوسید و رفت سر جاش نشست . همه خانوما مانتوهاشون رو در اوردن و با لباس راحتی نشسته بودن . مریم هم داشت پذیرایی می کرد . من تا اون لحظه از خجالت برای دیدار اولم با اقوام خانواده ارین سرم به زیر بود و با انگشتای دستم ور می رفتم و نگاهی با مهمونا نمی کردم که عمه مهشید ارین به حرف اومد : فروزان خانون .... یه عروس خوشگل پیدا کردی که از وجناتش معلومه که خیلی خانومه . عزیزم سرت رو یکم بیار بالا تا صورتت ماهت رو ببینیم . به ارومی سرم رو اوردم بالا و نگاهی به جمع کردم همه خیلی خوب بودن و لباسا کاملا پوشیده بود با اینکه مجلسمون زنونه بود اما یه دور که تو جمع نگاه کردم خشکم زد . نادیا یه تاپ بندی قرمز با شلوار جذب تنش کرده بود که خیلی زننده بود . دوباره دست از دید زدن کشیدم و سرم رو انداختم پایین که اناهید شروع به باز کردن وسایلم کرد و تک تک همه رو نشون داد . همه دوباره بهم تبریک گفتن . در همین احوال بودم که کتایون بهم گفت : گوشیت زنگ میخوره . از جام بلندشدم و گوشی رو از کانتر اشپزخونه برداشتم که دیدم ارینه : سلام خانوم خانوما .... خوبی ؟ خوش می گذره ؟ سلام .... مرسی .... اره همه چیز خوبه .... چقدر مامانت زحمت کشیده .... من که کلی وسیله خرید کرده بودم . قابلت رو نداره عزیزم .... همه این وسایل بالاخره نیازت میشه . راستی تو که اومده بودی ... چرا رفتی ؟ مگه منم راه می دادین داخل ؟..... اناهید نتونست جلو زبونش رو بگیره ؟ میدونستم راهم میدین نمی رفتم تا ببینمت . با شیرین زبونی پشتم رو کردم به جمع جواب دادم : نه خیرم .... مجلس امروز زنونه هست و شما رو راه نمی دادن . با خنده ادامه داد : اِ ...... که اینجوریاس ...... باشه ...... بالاخره که روز عروسیمون می رسه و من برا دیدنت دیگه نیاز به اجازه ندارم . ارین ..... تو که اینقدر خبیث نبودی ؟ چه کنیم؟ ...... خاصیت عشق همینه ..... ادم و مجنون میکنه . ولی تو شعرا نیومده مجنون ادم خبیثی بوده ؟ این خباثت رو فقط خودم و مجنون می دونیم خانومی .... بقیه خبر ندارن . بهتره بری به مهمونات برسی عزیزم . بعدن صحبت می کنیم . خنده ای ریز تحویلش دادم : باشه ..... مراقب خودت باش .... خداحافظ. گوشی رو سریع قطع کردم و رفتم سمت مهمونا که دیدم اناهید سر جای من نشسته و من مجبورا رفتم کنار نادیا نشستم . کمی کنار گوشم خم شد : ارین بود ؟....... اریا هیچ وقت مثل ارین مهربون نیست و نمیشه ..... این دوتا برادر دو تا قطب متفاوت یه اهن ربا هستن . متوجه منظورتون نمیشم ؟ یعنی بعد این همه مدت اشنایی ارین بهت نگفته من و اریا با هم مشکل داریم ؟ اروم تر از قبل جواب دادم : بازم متوجه نشدم .... ولی خب اینا چه ربطی داره بهم . اونم خیلی صداش رو اروم کرده بود : ربطش اینه که از وقتی ارین تو رو به خانواده اش معرفی کرد مشکلات من و اریا ده برابرشده . مغز سرم از صراحت و وقاحت کلامش داشت سوت می کشید . تازه متوجه رفتار بیش از حد سنگینش با خودم شدم . ترجیح دادم به بهانه ای از سر جام بلند شم و از کنارش دور شم تا حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشه. نویسنده اینجاست https://eitaa.com/joinchat/4126474568C29625714d6 فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh 🌿 ادامه دارد... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
لینک گروه رمان کیانا با حضور نویسنده😍 😍😍😍 https://eitaa.com/joinchat/4126474568C29625714d6
بچہ‌هابہ‌خُداازشہداجلومےزنید اگہ‌رعایت کنیدڪه‌دلِ‌امام‌زمان(عج)نَلَرزه...(:♥️ -حـاج‌حـُسین‌یـڪتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
18.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( شاید فردا دیر باشه ) (به یاد شهید سید مجتبی علمدار) مصطفی: محسن بیسیم رو بیار ببینم،مگه قرار نبود گروهان سلمان جلوتر از ما برن؟! محسن: خَ خبر ندارن شاید... مصطفی: یعنی چی خبر ندارن؟!!! مگه تو به سید مجتبی خبری ندادی؟!! محسن: را... راستش ...نه مصطفی: نه؟!!!!!!!!!!! چی داره میگی پسر؟! محسن: بَ بعد اینکه شما گفتین... گفتین تماس بگیرم. چَ چنتا انفجار پشت هم نزدیک ما بود!من نفهمیدم چی شد! ....شرمنده حول شدم..فَ فراموش کردم خبر بدم ... مصطفی: فراموش کردی؟!مگه مدرسه اس که دفتر مشقتو جا بذاری! مصطفی: فکر کردی خونه خالس اینجا؟! صداپیشگان: علی حاجی پور - مجید ساجدی - محمد علی عبدی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat