eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
#همسفر_تا_بهشت💞🍃♥️ #خاطره‌ی شهید آقامحمدحسین محمدخانی: 🌷 نشست رو به رویم. خندید و گفت: دیدید آخر به دلتون نشستم!💘 زبونم بند اومده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می‌ذاشتم و تحویلش می‌دادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش رو داد: رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی‌گید، امام رضاعلیه‌السلام از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: این‌جا جاییه که می‌تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن...... 🙆♂نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!💗 🌷 #اللّهُم‌َّالجْعَلْنٰا‌مِن‌ْشُهَدٰائِڪ ♡♡ #آشیونه‌تون‌گرم ☕️ 🔥 ✿💞ڪانال‌ڪــاشــانـہ‌ے‌مـہـر💞✿ 🏡 @kashaneh_mehr
#همسفر_تا_بهشت 💞🍃♥️ #خاطره‌ی همسر شهید آقا هادی شجاع: 🌷 وقتایی که ناراحت بودم یا این‌که حوصلم سر می‌رفت و سرش غر می‌زدم... می‌گفت: "جــــان دل هادی؟ چیه فاطمه؟" ♥️ چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود. یه شـب که خیلی دلم گرفته بود، فقط اشک می‌ریختم و ناله می‌زدم 💔😭 دلم داشت می‌ترکید. از بغض و دلتنگی، قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن... از دل تنگم گفتم... از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش... 📝نوشتم: هادی! فقط یه بار... فقط یه باره دیگه بگو جـــان دل هادی.. 😔 💌نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم...😴 بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم؛ دیدمش… با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام می‌کرد... مـن صدایش زدم و گفت عزيـزم جانـم! با همين یک کلمه قلب مـرا ريخت بهم... ♥️ صداش زدم و بهترین جوابی بود که می‌شد بشنوم... "جــــان دل هادی؟چیه فاطمه؟ چرا اینقده بیتابی میکنی؟ تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای..." 🌷 #اللّهُم‌َّالجْعَلْنٰا‌مِن‌ْشُهَدٰائِڪ ♡♡ #آشیونه‌تون‌گرم ☕️ 🔥 ✿ڪانال‌ڪــاشــانـہ‌ے‌مـہـر💞✿ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
#همسفر_تا_بهشت 💞🌿♥️ #خاطره‌ی همسر شهید آقاعبدالله میثمی: 🌷 هادے و حسیـن، دو فرزند کوچیکمون، دعواشون شده بود. موهای همدیگه رو می کشیدن. گفت: آمـاده‌شون کن ببرمشون بیـرون. یه ساعت بعد کہ اومد دیدم موهای هر دوتاشون رو کچل کرده ..... گفت: نمےخوام من کہ نیستم و تو جبہه‌ام، تو حرص بخورے ..... 💞💞💞 🌷 #اللّهُم‌َّالجْعَلْنٰا‌مِن‌ْشُهَدٰائِڪ ♡♡ #آشیونه‌تون‌گرم ☕️ 🔥 ✿ڪانال‌ڪــاشــانـہ‌ے‌مـہـر💞✿ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
💞🌿♥️ 🌷✨ همسر شهید آقامحمدجواد قربانی: قبل از آشنایـے با محمدجواد به زیارت حضرت زینب(سلام‌الله‌علیه) با خونواده‌ام رفته بودیم.💙 روبروے گنبد حضرت زینب بودیم و من با بی‌بی درد و دل می‌کردم. ازش خواستم که همسری به من بده که به انتخاب خودش باشه؛💕 البته اون روزها نمی‌دانستم که هدیه‌ای ویژه از طرف بی‌بی در انتظارمه و آن هم سرباز خود حضرت زینب، قراره مرد آسمانی و همسفر بهشتی من بشه..... 🌸🍃 از سفر که برگشتیم، محمدجواد به خواستگاری من اومد. اون زمان‌ها تو یه کارخونه مشغول به کار بود. تنها پسر خونواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود. 🌲 حتی از جوانـے و زمانی که محصل بود، تو تابستانهایش کار می‌ڪرده. تمام مخارج ازدواجمون از گل مجلس خواستگارے تا خرج مراسم عروسی رو خودش داد. بعد از آن شروع کرد به ساختن همین منزلـے که خونه‌ی من و بچه‌هامه.🏠 سر پناهے که ستونهاش را از دست داد... 😔 تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشے‌ها همه و همه به سلیقه‌ی من بود. آخه محمدجواد می‌گفت که تو قراره تو این خونه بمونے نه من...💔 همسر من! بی تو در این خونه روزها رو شب می‌کنم، تنها به شوق دیدارت تو زمان ظهور امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌شریف)..... 😍 🌷 ♡♡ ☕️ 🔥 ✿ڪانال‌ڪــاشــانـہ‌ے‌مـہـر💞✿ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
💞🌿♥️ ✨🌷 همســر شهید آقامیثم نجفی: بار اول که خیره شدم تو صورتش، وقتی بود که سر سفره‌ی عقد انگشتر فیروزه‌اش رو دستش کردم. نذر کرده بودم قبل ازدواج به هیچ کدوم از خواستگارام نگاه نکنم تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه👌 حالا اون شده بود جواب  مناجات‌های من! مثه رؤیاهای بچگیم بود. با چشایی درشت و مهربون و مشکی💗 هر عیدی که می‌شد، می‌گفت بریم چیزی بگیرم برات 💍💅🎁🛍 می‌گفتم بیش‌تر از این زمین گیرم نکن. چشات به قدر کافے بال و پرم رو بسته🎌 می‌خندید و مجنونم می‌کرد! دلش دختر می‌خواست که تو سه سالگـے، با شیرین زبونی صداش کنه: بابا 😍 یه روز با یه جعبه شیرینی اومد خونه. سلام کرد و نشست کنارم. دخترش به تکون تکون افتاد. مگه می‌شه دختر جواب سلام بابا رو نده؟ لبخندی کنج لباش نشست. از همون لبخندای مست کننده‌اش.😊 🍩 یه شیرینی گذاشت دهنم! – خیره ایشالا! – وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم. اشکام بود که بی‌اختیار می‌ریخت. خدایا یعنی به این زودی فرصتم تموم شد؟ – می‌دونی عزت تو اینه که مردم بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن؟ – می‌دونم ولی تو این هیاهوی شهر که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن، کسی هست که قدر این  مهربونیت رو بدونه؟ باز مست شدم از لبخندش... گفت: لطف این کار تو همینه! 💔 تو تشییعش قدم که بر می‌داشتم و بعد که رو تخت بیمارستان، رقیه‌اش رو واسه اولین بار دادن دستم، همون جمله رو زیر لب تکرار می‌کردم💞 🌷 ♡♡ ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
#هــم‌ســفـرٺابـہـشــٺ 💞🌿♥️ ✨🌷 #خــاطــره‌ے همسر شهید آقاعلی شاه‌ثنایـے 👰📸 شـب عروسـے وقت برگشـتـن از آتلیـہ، علـے آقـا به مـن گفتن: اگـه موافـق باشیـد قبـل از رفتـن پیش مهمون‌هـا اول بریـم خونـہ‌ے خودمون و نمازمون رو با هم بخونـیـم. یـڪ نماز دو نفره‌ے عاشقانـہ😍 📞 ایـن هم درحالـے بود ڪـہ مرتب خونوادهامون بهشون زنگ می‌زدن ڪہ چرا نمےآیین؟ مهمون‌ها منتظرن.... مـن هم گفتم: قبول! فقط جواب اون‌ها با شمـا. گفتن: مشڪلـے نیست، موبایلم را براے یہ ساعت می‌ذارم رو بـے‌صدا تا متوجه نشیم... 🏡با هم به خونہ‌ے پر از مـہر و محبتمون رفتیـم و بعد از نماز بـہ پیشنهاد ایشون یه زیارت عاشوراے دلچسب دو نفره خوندیم📖💑 بناے زندگیمون رو با معنویت بنا ڪردیم و بـہ عقیـده‌ے من اون بهترین زیارت عاشورایـے بود ڪـہ تا حالا خونده بودم و من اون شب بیشتر به عمق اخلاص و معنویت همسرم پـے بردم 🕊 👌 سفارششون هم به من همین بود ڪہ هیچ موقع خوندن زیارت عاشورا رو فراموش نڪن؛ ڪه من هر چه دارم از برڪات همینه. حتـے از سوریـہ هم ڪه تماس می‌گرفتن مرتـب این موضوع رو یادآورے می‌ڪردن🌿 🌷 #اللّهُم‌َّالجْعَلْنٰا‌مِن‌ْشُهَدٰائِڪ ♡♡ #آشیونه‌تون‌گرم ☕️ 🔥 ✿ڪانال‌ڪــاشــانـہ‌ے‌مـہـر💞✿ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
💞🌿♥️ ✨🌷 همسـر شهیدآقا حمیدرضا دایـےتقـے: حمیدرضا و خواهرش سمیه دوقلو بودن. سمیه و من تو فرهنگسرا باهم فعالیت می‌کردیم. یه نسبت فامیلی دوری هم داشتیم. دورادور حمیدرضا دیده بودم و می‌شناختم اما فڪرش رو نمی‌کردم روزے به خواستگاری‌ام بیاد. مادرم که موضوع خواستگارے حمیدرضا رو گفت، تعجب کردم اما خوشحال شدم😍 انتظارش رو نداشتم که حمیدرضا به خواستگاری‌ام بیاد. حمیدرضا جانشین فرمانده بسیج مسجد بود🍃 پسری با ظاهرے مذهبی و با اعتقاداتی محکم👌 هرچه بیش‌تر او رو می‌شناختم، بیش‌تر به تفاهم‌های اخلاقی بین خودمون پی می‌بردم. مراسم ازدواجمون، روز میلاد حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیه) برگزار شد. ساده و بی‌آلایش؛ بعدها حمیدرضا گفت: شما هدیه‌ی حضرت معصومه(سلان‌الله‌علیه) به من هستید. من از ایشون خواستم همسرے به من بدن و ایشون شما رو به من هدیه داد. وقتی برای بار اول وارد اتاقش شدم، اتاقش پر بود از عکس‌های شهدا🌷 رابطه‌ی قوے با شهدا داشت و یه ارتباط ویژه با شهید 🕊 💗 همسرم شهادت رو از دست دوستان شهیدش گرفت. 🌷 ♡♡ ☕️ 🔥 ✿ڪانال‌ڪــاشــانـہ‌ے‌مـہـر💞✿ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
#همسفر_تا_بهشت 💞🍃♥️ #خاطره‌ی همسر شهید آقا مهدی قاضی‌خانی: ما کرد هستیم و به زبون کردی خیلی سخته که بخوای بگی"دوستت دارم" ♥️ گاهی با خنده بهم می‌گفت: به کردی بگو دوسِت دارم ببینم بلدی یا نه؟ بعد به این نتیجه میرسیدیم که خیلی خوبه فارسی حرف می‌زنیم ☺️ گاهی شعر میخوندم براش و بیش‌تر این بیت رو زمزمه می‌کردم... صبر ایوب زمان صبرِ منه خونه بی تو خونه نیست، قبر منه اون مدتی که سوریه بود، تلفن که می‌زد، با ذوق حرف می‌زد مدتی هم که حرف می‌زدیم، حرفای زن و شوهری بود...💕 مثلاً می‌گفتم دلم واست تنگ شده💘 یا به شوخی بهش مي‌گفتم: اون‌جا زن نگیریاااا می‌زد زیر خنده و می‌گفت: نه بابا! خانوم این چه حرفیه؟! یه روز قبل شهادتش، از همسایه‌مون که همسرش رو از دست داده بود، پرسیدم: بدون شوهر بودن سخته؟ چه جوریه؟ گفت: من عادت کردم. پیش خودم گفتم اما من که نبودن مهدی واسم عادی نمی‌شه! مطمئن بودم که آقا مهدی شهید نمی‌شه. اون واسه نیومدن نرفته بود، واسه دفاع رفته بود. وقتی متوجه شدم که به شهادت رسیده، دلم می‌خواست گریه کنم ولی نمی‌تونستم. نکنه کسی اشکم رو ببینه و بگه: هان چی شد؟ اشکت در اومد؟! پشیمون نیستم از این که رضایت دادم به رفتنش ولی خیلی دلتنگ می‌شم💔 مخصوصاً غروبا؛ تنها شدن رو با همه وجودم لمس کردم🌾 روز تشییع و خاکسپاری هنوز تو شوک بودم. پیکرش رو که گذاشتن تو قبر، حلقه‌امو انداختم تو قبرش.. واسه دل خودم این کار رو کردم♥️ تا یادش بمونه که شفاعتم کنه💞 🌷 #اللّهُم‌َّالجْعَلْنٰا‌مِن‌ْشُهَدٰائِڪ ♡♡ #آشیونه‌تون‌گرم ☕️ 🔥 ✿ڪانال‌ڪــاشــانـہ‌ے‌مـہـر💞✿ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄═✾🏡 @kashaneh_mehr
#هـم‌ســفرٺابہـشـٺ 💞🌿♥️ ✨🌷 #خـاطــره‌ے همسر شهید آقامهدی خراسانی: 💍 سر سفره عقد، اونقد ذوق زده بود که منو هم به هیجان می آورد وقتی خطبه جاری شد و بله رو گفتم، صورتم رو چرخوندم سمتش تا بازم اون لبخند زیبای همیشگیش رو ببینم اما به جای اون لبخند زیبا، اشکای شوقی رو دیدم که با عشق تو چشاش حلقه زده بود… ♥️ همون‌جا بود که خودم‌ رو خوشبخت‌ترین زن دنیا دیدم. محرم که شدیم، دستام رو گرفت و خیره شد به چشام… هنوزم باورم نمی‌شد… ب ازم پرسیدم: چرا من…؟ از همون لبخندای دیوونه‌کننده تحویلم داد و گفت: تو قسمت من بودی و من قسمت تو… قلبم از اون همه خوشبختی، تند تند می زد و فقط خدا رو شکر می کردم به خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود؛🙏 🌀 هر روزی که از عقدمون می‌گذشت، بیش‌تر به هم عادت می‌کردیم. طوری که حتی یه ساعتم نمی‌تونستیم بی‌خبر از هم باشیم.هیچ وقت فکرش رو نمی کردم تا این حد مهربون و احساساتی باشه… ☺️ به بهونه‌های مختلف واسم کادو می‌گرفت و غافلگیرم می‌کرد.🎁 🌷 #اللّهُم‌َّالجْعَلْنٰا‌مِن‌ْشُهَدٰائِڪ ♡♡ #آشیونه‌تون‌گرم ☕️ 🔥 ✿ڪانال‌ڪــاشــانـہ‌ے‌مـہـر💞✿ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
#هـم‌ســفرٺابہـشـٺ 💞🌿♥️ ✨🌷 #خـاطــره‌ے همسر شهید آقاحمید باکری ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ، نمازای دو نفره مون بود. ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯﻣ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳم ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮنیم چقد ﺣﺲ ﺧﻮبیه ﻛﻪ ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷن؛ منطقه که میرفت، تحمل خونه بدون حمید واسم سخت بود، می‌رﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ. ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمی‌گشت، واسه پیدا کردنم، همه جا زنگ می‌زد. می‌گفتن: بازم حمید، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ. ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم می‌کرﺩ. ظرف ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ. ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگی‌ای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست ﻛﻪ خیلی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻴﮕﻢ:”عشق” ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الآن میگن ﻛﻪ ﻧﻪ ﺍصلاً ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست، از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ می‌شم.  ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشق رو درک نمی‌کنن؟! ﺍلآﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ رو خیلی ﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ‌آله! تو تقسیم کار خونه‌ست. ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨ‌ﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ، ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی می‌کرد ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ که ﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ. این در حالی بود که قبل ازدواج ﺗﻮ خونه بهم می‌گفتن ﺁﺷﭙﺰی ﻛﻦ می‌گفتم ﺁﺷﭙﺰ می‌گیرم می‌گفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ می‌گفتم ﻛﻠﻔﺖ می‌گیرم ﻫﺮ ﻛﺎﺭی می‌گفتن، ﻳﻪ ﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ.   ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم ﻧﻤﻴ‌ﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴ‌ﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ؟ حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ می‌بردم؛ 🌷 #اللّهُم‌َّالجْعَلْنٰا‌مِن‌ْشُهَدٰائِڪ ♡♡ #آشیونه‌تون‌گرم ☕️ 🔥 ✿ڪانال‌ڪــاشــانـہ‌ے‌مـہـر💞✿ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
#هـم‌ســفرٺابہـشـٺ 💞🌿♥️ ✨🌷 #خـاطــره‌ے همسر شهید آقاحمید باکری ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ، نمازای دو نفره مون بود. ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯﻣ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳم ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮنیم چقد ﺣﺲ ﺧﻮبیه ﻛﻪ ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷن؛ منطقه که میرفت، تحمل خونه بدون حمید واسم سخت بود، می‌رﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ. ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمی‌گشت، واسه پیدا کردنم، همه جا زنگ می‌زد. می‌گفتن: بازم حمید، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ. ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم می‌کرﺩ. ظرف ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ. ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگی‌ای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست ﻛﻪ خیلی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻴﮕﻢ:”عشق” ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الآن میگن ﻛﻪ ﻧﻪ ﺍصلاً ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست، از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ می‌شم.  ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشق رو درک نمی‌کنن؟! ﺍلآﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ رو خیلی ﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ‌آله! تو تقسیم کار خونه‌ست. ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨ‌ﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ، ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی می‌کرد ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ که ﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ. این در حالی بود که قبل ازدواج ﺗﻮ خونه بهم می‌گفتن ﺁﺷﭙﺰی ﻛﻦ می‌گفتم ﺁﺷﭙﺰ می‌گیرم می‌گفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ می‌گفتم ﻛﻠﻔﺖ می‌گیرم ﻫﺮ ﻛﺎﺭی می‌گفتن، ﻳﻪ ﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ.   ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم ﻧﻤﻴ‌ﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴ‌ﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ؟ حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ می‌بردم؛ 🌷 #اللّهُم‌َّالجْعَلْنٰا‌مِن‌ْشُهَدٰائِڪ ♡♡ #آشیونه‌تون‌گرم ☕️ 🔥 ✿ڪانال‌ڪــاشــانـہ‌ے‌مـہـر💞✿ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
💞🍃♥️ همسر شهید آقاغلام‌رضا جان‌نثاری: 🌷 هنوز یه دختر بچه بودم‌. یه روز از کنار بانکی تو میدان احمدآباد رد می‌شدم که داخل کوچه کنار بانک، ماشین ساواک ایستاده بود. تو همون حال، چند پسر جوون اومدن و شیشه‌های بانک رو شکستن و‌ آتیش زدن و می‌خواستن به سمت همون کوچه فرار کنن. من جلو رفتم و به یکی‌شان گفتم که داخل کوچه ساواکی‌ها منتظرن.... بعدها فهمیدم اون پسری که لنگه کفشش رو حین فرار تو میدون جا گذاشت، اسمش غلامرضاست!🍃 غلامرضا! پسری که حالا هم اسمش ‌رو تو شناسنامه‌ی من جا گذاشته.....📖💔 ☕️ 🔥 ✿💞ڪانال‌ڪــاشــانـہ‌ے‌مـہـر💞✿ 🏡 @kashaneh_mehr