#همسفر_تا_بهشت 💞🍃♥️
#خاطرهی همسر شهید آقامحمد مسرور:
🌾یادمه وقتی برای زیارت میرفتیم قسمتی مربعی مانند کنار قبرهای شهدای گمنام بود که اون قسمت رو برای من تمیز میکرد و من اونجا مینشستم و به کلمهی قرمز شهید گمنامی که بر روی قبرها حک شده بود زل میزدم.🌷
سرم را که بلند میکردم میدیدم که محمد همین طور به من خیره شده و لبخند میزنه. 😊
میگفتم: چی شده؟ چرا به من خیره شدی؟میگفت: نمیتونم به خانمم نگاه کنم؟!!😎
یادمه یه بار به این اسم زیبای شهید گمنام بر روی قبرها نگاه میکردم و در ذهن خودم شهادت محمد رو تصور میکردم و این که یه روز بخواهم به کنار قبرش بروم....
تو این مواقع دستانش را میگرفتم و اشکهایم جاری میشد و دلم بی قرار.
هیچگاه فکر نمیکردم این تصور به همین زودی به واقعیت بپیونده💞💔🍂
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashaneh_mehr
#همسفر_تا_بهشت 💞🍃♥️
#خاطرهی همسر شهید آقاصادق عدالتاکبری:
💍سر سفره عقد، چند دفعه تو گوشم گفت:
آرزوم یادت نره. دعا كن شهید شم؛ 🙏🌷
واسم سخت بود كه این دعا رو بكنم. هر چند خودم رو قانع كرده بودم كه شهادت بهترین نوع ترک دنیاست و تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیافته ولی باز ته دلم آشوب میشد. 😔
فردای روز عقد كه پنجشنبه بود رفتیم گلزار شهدای تبریز.
اونجا با خودم كلنجار میرفتم كه واسش شهادت بخوام یا نه؟
بعد به خودم گفتم:
الآن كه بین این مزارها راه میرم، اگه شهیدی هم اسم صادقم دیدم، مصرانه براش شهادت میخوام.
تو همین فكر و خیال بودم كه روبروم شهیدی هم اسم صادق دیدم!
نشستم و فاتحهای خوندم و گریه كردم...
صادق که اومد جریان رو براش گفتم و خوشحال شد😄
همون شهید همنام صادق، باعث شد که براش آرزوی شهادت كنم.....🕯
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashaneh_mehr
#همسفر_تا_بهشت 💞🍃♥️
#خاطرهی همسر شهید آقاغلامرضا جاننثاری:
🌷
هنوز یه دختر بچه بودم.
یه روز از کنار بانکی تو میدان احمدآباد رد میشدم که داخل کوچه کنار بانک، ماشین ساواک ایستاده بود.
تو همون حال، چند پسر جوون اومدن و شیشههای بانک رو شکستن و آتیش زدن و میخواستن به سمت همون کوچه فرار کنن.
من جلو رفتم و به یکیشان گفتم که داخل کوچه ساواکیها منتظرن....
بعدها فهمیدم اون پسری که لنگه کفشش رو حین فرار تو میدون جا گذاشت، اسمش غلامرضاست!🍃
غلامرضا! پسری که حالا هم اسمش رو تو شناسنامهی من جا گذاشته.....📖💔
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashaneh_mehr
#همسفر_تا_بهشت 💞🍃♥️
#خاطرهی همسر شهید آقااسماعیل دقایقی:
ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ تو ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻭ همرزم ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﻓﺎﻣﯿﻞ.
ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ۵۶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯم ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼﮐﺮﺩ.💐
ﻣﻦ ﮐﻪ اوﻥ ﻣﻮﻗﻊ تو ﺳﺮﻡ ﺗﺐ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺑﻮﺩ، ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ....😕
یه ﺳﺎﻝ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ، ﺍﻭن ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺁﯾﺎﺕ ﻭ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﺳﻌﯽ ﺩﺭ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺩﺍﺷﺖ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ یه ﺑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺣﺠﺖ اوﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ! ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺪوﻧﯽ که ﻣﻼﮎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺗﻮ، ﻇﺎﻫﺮ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻭﻟﯽ ﺍگه ﺑﺎﺯ ﻓﮑﺮ میکنی ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ منتفیه، ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺩیگه ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭﻡ ﺍﺫیتت ﻧﮑﻨﻢ.
ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻡ...
تو ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ که:
✨ﺍگه ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍتون اوﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﻮﺩ، ﺭﺩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﻣﻔﺴﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺍﺭه.
(نهج الفصاحه_ح۲۴۷)📖
ﻫﯿﭻ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺭﺍضیام.💍
🌷تو ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎمهش نوشته بود:
ﺍگه ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ میمونم...💕
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭو ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ نذﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮ ﺩلشون تکوﻥ ﺑﺨﻮﺭﺩه.
ﺯﻧﺪگیه دیگه...
ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ نشست. کی نوبتم میشه تا ﺍﯾﻨﻘﺪه ﭘﺸﺖ ﺩﺭاﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ چشم برام نمونه.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺑﺬﺍﺭ یه ﺑﺎﺭم که شده، ﺍون ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ رو بچشه.💔
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashaneh_mehr
#همسفر_تا_بهشت 💞🍃♥️
قبل ازدواج...💍
هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐
به دلم نمےنشست...😕
اعتقاد و #ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌
دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇
نه بہ ظاهر و حرف..😏
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...🙃😌
شنیده بودم چله #زیارت_عاشورا خیلی حاجت میده...
این چله رو #آیت_الله_حق_شناس
توصیه کرده بودن...✍
با چهل لعـن و چهل سلام...✋
کار سختی بود😁
اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...
ارزششو داشت،
واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم.
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...
۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...
چهره ش یادم نیست ولی یادمہ...
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚
دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...
یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدے..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...🙂
از اولین سفر #سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…❤
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
زهرا،
این یه تسبیح مخصوصه💕
به همه جا تبرک شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌
این تسبیحو به هیچکس نده!
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره...
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود...
✍همسر شهید امین کریمی چنبلو
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashaneh_mehr
#همسفر_تا_بهشت💞🍃♥️
#خاطرهی شهید آقامحمدحسین محمدخانی: 🌷
نشست رو به رویم. خندید و گفت: دیدید آخر به دلتون نشستم!💘
زبونم بند اومده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میذاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم.
خودش جواب خودش رو داد: رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم.
گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضاعلیهالسلام از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن......
🙆♂نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!💗
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashaneh_mehr
#همسفر_تا_بهشت 💞🍃♥️
#خاطرهی همسر شهید آقا هادی شجاع: 🌷
وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم...
میگفت:
"جــــان دل هادی؟ چیه فاطمه؟" ♥️
چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود.
یه شـب که خیلی دلم گرفته بود، فقط اشک میریختم و ناله میزدم 💔😭
دلم داشت میترکید.
از بغض و دلتنگی، قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن...
از دل تنگم گفتم...
از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش...
📝نوشتم:
هادی! فقط یه بار... فقط یه باره دیگه بگو جـــان دل هادی.. 😔
💌نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم...😴
بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم؛
دیدمش…
با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد...
مـن صدایش زدم و گفت عزيـزم جانـم!
با همين یک کلمه قلب مـرا ريخت بهم... ♥️
صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم...
"جــــان دل هادی؟چیه فاطمه؟ چرا اینقده بیتابی میکنی؟ تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای..."
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
#همسفر_تا_بهشت 💞🌿♥️
#خاطرهی همسر شهید آقاعبدالله میثمی: 🌷
هادے و حسیـن، دو فرزند کوچیکمون، دعواشون شده بود.
موهای همدیگه رو می کشیدن.
گفت: آمـادهشون کن ببرمشون بیـرون.
یه ساعت بعد کہ اومد دیدم موهای هر دوتاشون رو کچل کرده .....
گفت: نمےخوام من کہ نیستم و تو جبہهام، تو حرص بخورے .....
💞💞💞
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
#همسفر_تا_بهشت 💞🌿♥️
🌷✨ خاطرهی همسر شهید آقاامین کریمی:
اشک میریختم و اون مدام منو میبوسید
_اجازه میدی برم؟
حالا دیگه بوسههاش هم آرومم نمیکرد.
چرا باید راضی میشدم؟
گریه میکردم و حرف میزدم....
_نه میتونم تو این وضعیت تنهات بذارم و برم
نه میتونم سفرم رو کنسل کنم. تو بگو چیکار کنم؟😔
_ قول بده این اولین و آخرین سفر سوریهات باشه و خطری تهدیدت نکنه
خندید
_ این که دیگه دست من نیست!
_ اصلاً بیرون از حرم نرو..
_ باشه زهرا جان! اجازه میدی برم؟
به مرگ راضیام اما به رفتنت هرگز
نرو، بمان و بمیران مرا در آغوشت...
....
😴بعد از اون خواب، سوریه فکرم رو حسابی مشغول کرد.
وقتی که راضی نشد بمونه. بهش گفتم:
درسته که راضی به رفتنت نیستم ولی خوابی دیدم که میدونم حضرت زینب(سلاماللهعلیه) دعوتت کرده
خوابم رو تعریف کردم. وقتی گفتم: امضای بیبی پای نامه بود به قدری خوشحال شد که حقیقتاً این خوشحالی با تموم شادیهایی که قبلاً ازش دیده بودم، خیلی فرق داشت
_ اگه بدونی چقدر خوشحالم کردی زهرا جان.
خانومم. عزیزم...
با عصبانیت گفتم:
چرا که نه؟ چرا خوشحال نباشی؟! شما که به آرزوت میرسی. تنهام میذاری و میری سوریه. اصلاً منو میخوای چیکار؟
گفت:
انصافاً خودت که خوابش رو دیدی. دیگه نباید جلوم رو بگیری. انگاری من انتخاب شدم...
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
#همسفر_تا_بهشت 💞🌿♥️
🌷✨ #خاطرهی همسر شهید آقامحمدجواد قربانی:
قبل از آشنایـے با محمدجواد به زیارت حضرت زینب(سلاماللهعلیه) با خونوادهام رفته بودیم.💙
روبروے گنبد حضرت زینب بودیم و من با بیبی درد و دل میکردم.
ازش خواستم که همسری به من بده که به انتخاب خودش باشه؛💕
البته اون روزها نمیدانستم که هدیهای ویژه از طرف بیبی در انتظارمه و آن هم سرباز خود حضرت زینب، قراره مرد آسمانی و همسفر بهشتی من بشه..... 🌸🍃
از سفر که برگشتیم، محمدجواد به خواستگاری من اومد. اون زمانها تو یه کارخونه مشغول به کار بود.
تنها پسر خونواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود. 🌲
حتی از جوانـے و زمانی که محصل بود، تو تابستانهایش کار میڪرده.
تمام مخارج ازدواجمون از گل مجلس خواستگارے تا خرج مراسم عروسی رو خودش داد.
بعد از آن شروع کرد به ساختن همین منزلـے که خونهی من و بچههامه.🏠
سر پناهے که ستونهاش را از دست داد... 😔
تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشےها همه و همه به سلیقهی من بود.
آخه محمدجواد #همیشه میگفت که تو قراره تو این خونه بمونے نه من...💔
همسر من! بی تو در این خونه روزها رو شب میکنم، تنها به شوق دیدارت تو زمان ظهور امام زمان(عجلاللهتعالیشریف)..... 😍
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
#همسفر_تا_بهشت 💞🍃♥️
#خاطرهی همسر شهید آقا مهدی قاضیخانی:
ما کرد هستیم و به زبون کردی خیلی سخته که بخوای بگی"دوستت دارم" ♥️
گاهی با خنده بهم میگفت:
به کردی بگو دوسِت دارم ببینم بلدی یا نه؟
بعد به این نتیجه میرسیدیم که خیلی خوبه فارسی حرف میزنیم ☺️
گاهی شعر میخوندم براش و بیشتر این بیت رو زمزمه میکردم...
صبر ایوب زمان صبرِ منه
خونه بی تو خونه نیست، قبر منه
اون مدتی که سوریه بود، تلفن که میزد، با ذوق حرف میزد
مدتی هم که حرف میزدیم، حرفای زن و شوهری بود...💕
مثلاً میگفتم
دلم واست تنگ شده💘
یا به شوخی بهش ميگفتم: اونجا زن نگیریاااا
میزد زیر خنده و میگفت:
نه بابا! خانوم این چه حرفیه؟!
یه روز قبل شهادتش، از همسایهمون که همسرش رو از دست داده بود، پرسیدم: بدون شوهر بودن سخته؟ چه جوریه؟
گفت: من عادت کردم.
پیش خودم گفتم اما من که نبودن مهدی واسم عادی نمیشه!
مطمئن بودم که آقا مهدی شهید نمیشه.
اون واسه نیومدن نرفته بود، واسه دفاع رفته بود.
وقتی متوجه شدم که به شهادت رسیده، دلم میخواست گریه کنم ولی نمیتونستم. نکنه کسی اشکم رو ببینه و بگه:
هان چی شد؟ اشکت در اومد؟!
پشیمون نیستم از این که رضایت دادم به رفتنش ولی خیلی دلتنگ میشم💔
مخصوصاً غروبا؛
تنها شدن رو با همه وجودم لمس کردم🌾
روز تشییع و خاکسپاری هنوز تو شوک بودم.
پیکرش رو که گذاشتن تو قبر، حلقهامو انداختم تو قبرش..
واسه دل خودم این کار رو کردم♥️
تا یادش بمونه که شفاعتم کنه💞
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
┄═✾🏡 @kashaneh_mehr
#همسفر_تا_بهشت 💞🍃♥️
#خاطرهی همسر شهید آقاغلامرضا جاننثاری:
🌷
هنوز یه دختر بچه بودم.
یه روز از کنار بانکی تو میدان احمدآباد رد میشدم که داخل کوچه کنار بانک، ماشین ساواک ایستاده بود.
تو همون حال، چند پسر جوون اومدن و شیشههای بانک رو شکستن و آتیش زدن و میخواستن به سمت همون کوچه فرار کنن.
من جلو رفتم و به یکیشان گفتم که داخل کوچه ساواکیها منتظرن....
بعدها فهمیدم اون پسری که لنگه کفشش رو حین فرار تو میدون جا گذاشت، اسمش غلامرضاست!🍃
غلامرضا! پسری که حالا هم اسمش رو تو شناسنامهی من جا گذاشته.....📖💔
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashaneh_mehr