حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت98 فصل دهم در حالی که جزواتش را ورق م
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت99
آخر ساعت وقتی به همراه نازنین از در دانشگاه خارج می شد؛ نازنین گفت:
حالا برنامه ات چیه؟-
-میرم خونه مامان . اما اول باید برم خونه و کتابها و لپتاپم رو بر دارم ،فردا چند تا کلاس مهم دارم.
-می خوای منم همرات بیام ؟!
-نه بابا،می دونم برا جواب نیما دل تو دلت نیست.
من که تمام روز و تحمل کردم حالا یکی دو ساعت دیر تر که چیزی نمی شه.-
با صدای ممتد بوق اتومبیلی هر دو به عقب برگشتند و نیما را شاد وسرحال پشت سرشان دیدند.
لبخند زنان به طرفش رفتند . نیما خندان از ماشین پیاده شد و گفت:
شما دوتا کجائید ؟! نیم ساعتیه که اینجامنتظرتونم!-
سایه با ذوق گفت:
سلام نیما........خوبی ؟! رسیدن بخیر.-
سپس با یک لبخند زیبا اضافه کرد.
-میبینم که هوای جنوب بهت ساخته و کلی وزن اضاف کردی
نیما نگاهی کاوشگر به سر تا پای سایه انداخت وگفت :
بر عکسِ من ، تو یکی خیلی آب رفتی و ضعیف شدی ،چیه رژیم جدیده ؟-
نازنین خندید وگفت:
-داداش سایه ورژیم ؟! حالا من بودم یه چیزی !
نیما رو به سایه گفت:
-حالا چرا سوار نمی شید
سایه با شرم گفت:
-شما برید من یکم کار دارم
-خوب اول می ریم تو کارتو انجام بده بعد می ریم خونه .........
-نه من مزاحم شما نمی شم ،می تونم با تاکسی برم
نیما با دلخوری گفت:
-چی چی رو با تاکسی می رم ،سایه توقبلانا اصلا تعارفی نبودی
کلافه و با من ومن گفت:
-آخه........آخه.......مسیر من .........مسیر من باشما.......یکی نیست ،نمی خوام بد مسیر بشید
نیما گیج وسردگم پرسید:
-مگه خونه نمی ری؟
بی حوصله جوابش داد:
-چرا............ولی.........
نازنین که حوصله اش از این سوال وجوابها سر رفته بود وسط حرف سایه پرید وبی مقدمه گفت:
-داداشی سایه ازدواج کرده وخونشم از خونه ما خیلی دوره
نیما مثل ساعقه زده ها لحظه ای متحیر ماند. این حرف نازنین بیشتر شبیه شوخی بود تا واقعیت ،پس از لحظه ای به خودش آمد وگیج ومنگ گفت:
-ازدواج..........ازدواج ........کرده..... ؟!
نازنین بی ملاحضه گفت:
-آره بیشتر از دوماهه !
برای اینکه کنترلش را حفظ کند به اتومبیلش تکیه زد و زمزمه کرد :
-پس چرا اینهمه بی خبر ؟
نازنین دوباره گفت :
-خوب !خیلی سریع اتفاق افتاد
سایه که تحمل این وضعیت را نداشت برای رهایی از دست نگاه پرازدرد نیما گفت :
-با اجازه من دیرم شده
نیما با لحنی غصه دارگفت :
- می رسونمت
نازنین هم به دنبالش اضافه کرد:
-آره باهم میریم وسایلت و بردار وبعد هم برمی گردیم خونه
ناگزیر موافقت کرد و سوار اتومبیل نیما شد
در طول راه هر سه سکوت کرده وتنها به آهنگ غمگینی که از سیستم اتومبیل نیما پخش می شد گوش سپرده بودند
هیچ کدام جرات اینکه سکوت خفقان آوار بینشان رابشکند را نداشتند سایه احساس میکرد نیما اصلا حال عادی ندارد واین را از نحوه رانندگیش حس می کرد ،حالا می دانست که چقدر سخت و زجر آوراست که دل گرفتار عشق یکطرفه وپوچ شود ((چقدر سخت است تحمل وضعیتی که می دانی هرگزنمی توانی از دستش رهایی یابی.....))
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨