من معروفم به بانوی شلختگی🤭🤪
از بس خونم ریخت و پاش و کثیف بود😌
عین خیالمم نبود🤷♀
تا اینکه اینجا رو اتفاقی تو ایتا پیدا کردم😁
https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39
با کمکای این کانال الان شدم سرلوحه پاکی و تمیزی
بیا اینجابرا عید خونه تکونی یاد بگیر😍😍😍
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
من معروفم به بانوی شلختگی🤭🤪 از بس خونم ریخت و پاش و کثیف بود😌 عین خیالمم نبود🤷♀ تا اینکه اینجا رو
سبزه آرایی🥗
سفره آرایی هفت سین🍎
خونه تکونی راحت و آسون👩🎨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت98 فصل دهم در حالی که جزواتش را ورق م
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت99
آخر ساعت وقتی به همراه نازنین از در دانشگاه خارج می شد؛ نازنین گفت:
حالا برنامه ات چیه؟-
-میرم خونه مامان . اما اول باید برم خونه و کتابها و لپتاپم رو بر دارم ،فردا چند تا کلاس مهم دارم.
-می خوای منم همرات بیام ؟!
-نه بابا،می دونم برا جواب نیما دل تو دلت نیست.
من که تمام روز و تحمل کردم حالا یکی دو ساعت دیر تر که چیزی نمی شه.-
با صدای ممتد بوق اتومبیلی هر دو به عقب برگشتند و نیما را شاد وسرحال پشت سرشان دیدند.
لبخند زنان به طرفش رفتند . نیما خندان از ماشین پیاده شد و گفت:
شما دوتا کجائید ؟! نیم ساعتیه که اینجامنتظرتونم!-
سایه با ذوق گفت:
سلام نیما........خوبی ؟! رسیدن بخیر.-
سپس با یک لبخند زیبا اضافه کرد.
-میبینم که هوای جنوب بهت ساخته و کلی وزن اضاف کردی
نیما نگاهی کاوشگر به سر تا پای سایه انداخت وگفت :
بر عکسِ من ، تو یکی خیلی آب رفتی و ضعیف شدی ،چیه رژیم جدیده ؟-
نازنین خندید وگفت:
-داداش سایه ورژیم ؟! حالا من بودم یه چیزی !
نیما رو به سایه گفت:
-حالا چرا سوار نمی شید
سایه با شرم گفت:
-شما برید من یکم کار دارم
-خوب اول می ریم تو کارتو انجام بده بعد می ریم خونه .........
-نه من مزاحم شما نمی شم ،می تونم با تاکسی برم
نیما با دلخوری گفت:
-چی چی رو با تاکسی می رم ،سایه توقبلانا اصلا تعارفی نبودی
کلافه و با من ومن گفت:
-آخه........آخه.......مسیر من .........مسیر من باشما.......یکی نیست ،نمی خوام بد مسیر بشید
نیما گیج وسردگم پرسید:
-مگه خونه نمی ری؟
بی حوصله جوابش داد:
-چرا............ولی.........
نازنین که حوصله اش از این سوال وجوابها سر رفته بود وسط حرف سایه پرید وبی مقدمه گفت:
-داداشی سایه ازدواج کرده وخونشم از خونه ما خیلی دوره
نیما مثل ساعقه زده ها لحظه ای متحیر ماند. این حرف نازنین بیشتر شبیه شوخی بود تا واقعیت ،پس از لحظه ای به خودش آمد وگیج ومنگ گفت:
-ازدواج..........ازدواج ........کرده..... ؟!
نازنین بی ملاحضه گفت:
-آره بیشتر از دوماهه !
برای اینکه کنترلش را حفظ کند به اتومبیلش تکیه زد و زمزمه کرد :
-پس چرا اینهمه بی خبر ؟
نازنین دوباره گفت :
-خوب !خیلی سریع اتفاق افتاد
سایه که تحمل این وضعیت را نداشت برای رهایی از دست نگاه پرازدرد نیما گفت :
-با اجازه من دیرم شده
نیما با لحنی غصه دارگفت :
- می رسونمت
نازنین هم به دنبالش اضافه کرد:
-آره باهم میریم وسایلت و بردار وبعد هم برمی گردیم خونه
ناگزیر موافقت کرد و سوار اتومبیل نیما شد
در طول راه هر سه سکوت کرده وتنها به آهنگ غمگینی که از سیستم اتومبیل نیما پخش می شد گوش سپرده بودند
هیچ کدام جرات اینکه سکوت خفقان آوار بینشان رابشکند را نداشتند سایه احساس میکرد نیما اصلا حال عادی ندارد واین را از نحوه رانندگیش حس می کرد ،حالا می دانست که چقدر سخت و زجر آوراست که دل گرفتار عشق یکطرفه وپوچ شود ((چقدر سخت است تحمل وضعیتی که می دانی هرگزنمی توانی از دستش رهایی یابی.....))
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
امیدوارم در این صبح دل انگیز
عطر عشق خداوند باغ دل تان را معطر کند
و نگاه خداوند بر آسمان قلب تان بتابد
خداوند یار و یاورتان
صبحی شاد داشته باشید🌺🌺
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
----❤️❤️ @gharghate ❤️❤️----
🔴 #لقمهی_محبّت
💠 برخی کارها تنوع خوبی برای ایجاد علاقه و #محبت جدید در قلب همسر است.
💠 گاهی سر سفره #لقمه بگیرید و به همسرتان بگویید: این لقمهی #محبت و عشق است لقمهای مخصوص همسر #گلم.
💠 یا بگویید امروز دلم میخواد بهت #نزدیکتر باشم. پس بیا داخل یک بشقاب #غذا بخوریم.
💠 مهم این است که گاهی از تکراریهای زندگی خارج شوید تا #لذت جدید از همسرتان ببرید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🔴 #تشویق_شغلی
💠 مردها دوست دارند بدانند که شغل و فعالیت روزانهی آنها تاثیر مثبتی بر جای میگذارد و از با رضایتِ کاری است که آنها انرژی و اعتماد به نفس خود را به دست میآورند.
💠 وظیفهی شما این است که هم در داخل و هم خارج از منزل، او را برای کاری که انجام میدهد و برای تلاشی که میکند تشویق کنید.
💠 این کار، مرد را در کار خود با انگیزه کرده و ابهت و اقتدار او را تقویت میکند. مطمئن باشید بازتابِ حفظ ابهت مرد، شیرین و لذتبخش است.
🌷🌷🦋🦋🌷🌷🦋🦋
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت99 آخر ساعت وقتی به همراه نازنین از در
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت100
نازنین که متوجه شده بود نیما آدرس را نمی داند و تنها خیابان گردی میکند با دادن آدرس منزل سایه دوباره سکوت را برقرار کرد .وقتی رسیدند نیما توقف کردو سایه با تعارف به آنها اصرار کرد که بالا بیایند نازنین تحت تاثیر چهره غصه گرفته نیما آرام نجوا کرد :
-مرسی سایه جون ،ما همینجا منتظر تو می مونیم سعی کن زود برگردی
باگفتن پس زود برمی گردم سریع پیاده وبا حالت دو وارد برج شد
نیما که به رفتنش خیره شده بود آرام پرسید :
-شوهرش و می شناسم ؟
نازنین هم رد نگاه نیما را گرفت وآهسته گفت :
-فک نکنم !.....یکی از اساتید دانشگاهمونه
کلافه وعصبی پرسید با ابروهایی گره خورده
-استاد ارجمند؟؟
از تن صدایش ترسید به طرفش برگشت وگفت :
-نه اون نیست ... پسر یکی از دوستان صمیمی حاج علیه
-چطور حاج علی راضی شد ؟...
منتظر پاسخ نازنین نماند بعد از مکثی کوتاه ادامه داد :
- حالا چرا می خواد بیاد خونه پدرش ؟
-شوهرش بیرون شهر کار داره وامشب تنهاست
حس کرد هوای اتاقک ماشین خفه کننده است ونمی تواند به راحتی نفس بکشد ناگزیر پیاده شد ودر حالی که به ماشین تکیه میداد برای آرامش اعصابش چند نفس عمیق کشید
سایه با عجله وارد سالن شد ودر حالی که کفشش را از پا بیرون می آورد روفرشی اش را پوشید وسریع از پله ها بالا رفت از بس عجله کرده بود ریتم قلبش تند شده بود ونفس نفس میزد . کتاب و جزوات کلاسهای فردایش را برداشت وبا شتاب وسراسیمه از اتاق خارج شد اما با دیدن آرمین که در آستانه در اتاق و روبرویش ایستاده بود از ترس به خود لرزید وهمه وسایل در دستش به روی زمین پخش شدند آرمین با زهر خندی به طرفش قدمی برداشت وگفت :
قیافه من خیلی شبیه خون آشامه که هر بار منو میبینی اینهمه وحشت می کنی !
نفس عمیقی کشید وبالحن آرامی پرسید :
-تو اینجا چه کار می کنی ؟
-فراموش کردی اینجا خونمه ،حالا اینهمه عجله برای چیه ؟
با بی تفاوتی سرش را بالا نگه داشت وگفت:
-من عجله ای ندارم ،تو برای رفتن و اینکه ممکنه دیرت بشه خیلی عجله داشتی
-اومدم لباس عوض کنم ،با این لباسها که نمی شه رفت
با حالتی متعجب نگاهی به قیافه شیک ومرتبش انداخت ودرحالیکه برای جمع کردن کتابهایش خم می شد به سردی گفت :
-مگه داری می ری پارتی که می خوای لباس عوض کنی؟
برای کمکش خم شد وآرام جواب داد :
-نه می خوام برم خواستگاری!
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#حدیثعشق
روانشناسی زن و مرد
و درود خدا بر او فرمود: غيرت زن كفرآور، و غيرت مرد نشانه ايمان اوست
#نهج_البلاغه_حکمت_صد_بیست_چهاره
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
نگاه به صورت سمیه کردم انگار دراین عالم نبود وخیره به نقطه ای بود ,رد نگاهش را گرفتم...وای باورم نمیشد...سمیه...مات صورت علیرضا بود....
منتظر شدیم تا اونا تنها شدنو بعد به سمتشون رفتیم.سمیه با حالتی که پراز شیطنت بود گفت:
سلام علیکم حاج اقا,قبول باشه ان شاالله...این امانتی دوست مارا میشه لطف کنید,,فک کنم درطول دعا همش دلش,اونور بود...اخه پارچه چادری خودشه...
یکدفعه بااین حرف سمیه انگار برق سه فاز,بهم وصل کردند ,با لکنت گفتم:م م ممنون حاج اقا شما به زحمت افتادین ,این دوست ما یه کم کم داره شما به بزرگواری خودتون ببخشید...
بااین حرفم یه لبخند کمرنگ رولبای حاجی نشست وچادر را دادطرفم,علیرضا هم یه خنده ی نمکین کرد وارام گفت:کاملا معلومه....
سمیه که انگار انتظار این حرف را از من نداشت همچی دندان قروچه ای رفت وروبه علیرضا گفت:بله...شما چی افاضات فرمودید؟؟
علیرضا با حالتی که سرخ وسفید میشد,انگار که انتظار این همه رک بودن سمیه را واینقدر پررویی رانداشت گفت:من؟!افاضات؟؟؟ خدانکنه...
دستپاچه تشکری کردم وبه سرعت به طرف در حرکت کردم وصدای دویدن سمیه را پشت سرم میشنیدم اما اصلا براش واینستادم,اخه امروز کلی دسته گل اب داده بود....
در حالیکه کادو را به سینه ام میفشردم ورایحه ای را که ازش به مشام میرسید وبی شک عطری بود که یوزارسیف استفاده کرده بود را به عمق جانم میکشیدم ,زنگ در خانه را زدم......
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc