📚 رقص هزارپا و حسادت لاک پشت
هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛
همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت...
یک لاک پشت حسود...
او یک روز نامه ای به هزارپا نوشت:
"ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شما هستم و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید...
آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟
یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟
در انتظار پاسخ هستم...
با احترام، لاک پشت."
هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟
متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد ...
سخنان بیهوده دیگران از روی بدخواهی وحسادت می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود ...
#داستان
✨
🌹🍃🦋
#داستان 💫
در روزگاران قدیم مردی ثروتمند و غنی وجود داشت که با وجود بی نیازی اش از مال و منال دنیا همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروت های دنیا بهره مند بود هیچ گاه شاد و خوشحال دیده نمی شد.
او خدمتکار جوانی داشت که ایمان درونش موج می زد. و همیشه تنها کسی که به او امید به زندگی می داد همین خدمتکار جوان و مومن بود.
روزی خدمتکار وقتی دید مَرد تا حد مرگ نگران است به او گفت: ارباب آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما این جهان را اداره می کرد؟
او پاسخ داد: بله همین گونه بوده که می گویی…
خدمتکار جوان دوباره پرسید: آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟
ارباب ثروتمند پاسخ داد: بله همینطور خواهد بود…
خدمتکار با لبخندی زیبا بر روی لبانش گفت: پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا اداره کند؟
روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم.
آفتاب گفت: چطور؟
باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟
شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می آورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به
صورت گردباد هولناکی شروع به
وزیدن کرد.
هرچه باد شدیدتر میشد، پیرمرد کت را محکمتر به خود میپیچید...
سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت
بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید
که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش
را پاک کرد و کتش را از تن درآورد.
در آن هنگام آفتاب به باد گفت:
دوستی و محبت قویتر از خشم و اجبار است.
🔆 در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشاتر است.
#داستان
#داستان_آموزنده
📚 #داستان_تاریخی
هنگامی که به امیرکبیر خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باختهاند، وی بیدرنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد، باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد.
اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیرکبیر را بپذیرند.
شماری که پول کافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله کوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان میشدند یا از شهر بیرون میرفتند.
روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیرکبیر اطلاع دادند که در همه شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط 330 نفر آبله کوبیدهاند.
در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند.
امیرکبیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم.
پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده میشود.
امیرکبیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست دادهای باید پنج تومان هم جریمه بدهی!
پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم.
امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم بر نمیگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد.
در آن هنگام، میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود.
علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مردهاند.
میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور میکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هایهای میگرید.
سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.
امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید.
امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند.
امیرکبیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم!! 👌
🔸 برگرفته از کتاب «داستانهایی از
زندگانی امیرکبیر»
نوشته محمود حکیمی
#داستان
#داستان زیبای باغبان و وزیر
نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده...
سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است.
حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر...
#وزیر
🌛🌒
.
📕 تیر خلاص شیطان 🏹
فردی کیسهای طلا در باغ خود دفن کرده
بود و بعد از مدتی یادش رفت کجا دفنش
کرده. پس نزد مرد فهیم و فقیهی رفت.
مرد فقیه گفت: نیمهشب برخیز و تا صبح
نماز بخوان. اما باید مواظب باشی که
لحظهای ذهنت نزد گمشدهات نرود و نیت
عبادت تو مادی نشود.
مرد نیمهشب به نماز ایستاد و نزدیک
صبح یادش افتاد کیسه را کجای باغ دفن
کرده است.
سریع نماز خود را به هم زد و بیل را
برداشت و به سمت باغ روانه شد.
محل را کند و کیسهها را در آغوش کشید.
صبح شادمان نزد مرد فقیه آمد و بابت
راهنماییاش تشکر کرد.
مرد فقیه گفت: میدانی چه کسی محل
سکه ها را به تو نشان داد؟
مرد گفت: نه.
فقیه گفت: کار شیطان بود که دماغش را
بر سینهات کشید و یادت افتاد!
مرد تعجب کرد و گفت: به خدا که من برای شیطان نماز نمیخواندم.
مرد فقیه گفت: میدانم، خالص برای خدا
بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و
لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را
بچشی، دیگر او را رها میکنی.
نزدیک صبح بود، ملائک میخواستند لذت
عبادت شبانه را به کام تو بچشانند که
شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا
محروم شوی.
اگر یک شب این لذت را درک میکردی،
برای همیشه سراغ عبادت نیمهشب
میرفتی. شیطان یادت انداخت تا نمازت
را قطع کنی.
چنانچه وقتی قطع کردی و رفتی طلاها را
پیدا کردی، دیگر نمازت را نخواندی و
خوابیدی.
و اینجا بود که شیطان تیر خلاص خود را
به سمت تو رها کرد...
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨
📚 داستانی از یک عشق راستین ...
پیرمرد صبح زود از خانه اش خارج شد.
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به
اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان
کردند سپس به او گفتند: باید از شما
عکسبرداری شود چون ممكن است جایی
از بدنتان دچار آسیب و شکستگی شده
باشد.
پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و
نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران دلیل عجلهاش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: زنم خانهی سالمندان است.
هر صبح به آن جا میروم و صبحانه را با
او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستار به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او
آلزایمر دارد و چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمیداند
شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح
برای صرف صبحانه پیش او میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته به آرامی گفت:
درست است که او من را نمیشناسد اما من که او را میشناسم... 🥺❤️
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستان_کوتاه
.
📚 فرشته بیکار !
مردي خواب عجيبي ديد.
ديد كه رفته پيش فرشته ها و به كارهاي
آنها نگاه ميكند.
هنگام ورود دستهي بزرگي از فرشتگان را
ديد كه سخت مشغول كارند و تند تند
نامههايي كه توسط پيک ها از زمين ميرسند را باز ميكنند و آنها را داخل
جعبه هايي ميگذارند.
مرد از فرشتهاي پرسيد: شما داريد چكار
ميكنيد؟
فرشته در حالي كه داشت نامهاي را باز
ميكرد گفت : اينجا بخش دريافت است و
ما دعاها و تقاضاهاي مردم را از خداوند
تحويل ميگيريم.
مرد كمي جلوتر رفت. باز دستهي بزرگي
از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل
پاكت ميگذارند و آنها را توسط پيکهايي
به زمين ميفرستند.
مرد پرسيد : شماها چكار ميكنيد؟
يكي از فرشتگان با عجله گفت: اينجا
بخش ارسال است ما الطاف و رحمتهاي
خداوند را براي بندگان به زمين ميفرستيم.
مرد كمي جلوتر رفت و فرشتهای را ديد
كه بيكار نشسته بود.
مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما اينجا
چه ميكنيد و چرا بيكاريد؟
فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق
جواب است. مردمي كه دعاهايشان
مستجاب شده بايد جواب بفرستند ولي
عدهي بسيار كمي جواب ميدهند.
مرد از فرشته پرسيد : مردم چگونه
ميتوانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسيار ساده است. فقط كافيست بگويند: خدايا شکرت.
خدایا هزاران بار شکرت ای مهربانترین 🙏🌹
#داستان
کوتاه
.
📗 مراقب چشمانت باش!
جوانی به حکیمی گفت:
"وقتی همسرم را انتخاب کردم،
در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است ...
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند ...
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم ...
چند سالی که با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهترند."
حکیم گفت: "آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟"
جوان گفت: "بله."
حکیم گفت:
"اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی،
احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.!!"
جوان با تعجب پرسید:
"چرا چنین سخنی میگویی؟!!"
حکیم گفت: "چون مشکل در همسر تو نیست ...
مشکل اینجاست که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند، آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟"
جوان گفت: "بله."
حکیم گفت: "مراقب چشمانت باش و عشق به همسرت هدیه کن مثل همانروز اول که او را دیدی زیرا ظاهر همسرت فرقی نکرده بلکه طرز نگاه تو عوض شده است."
#داستان
📕 #داستان_کوتاه
نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی
میکرد به یک کارگردان سینما مراجعه
کرد و گفت: من میخواهم بازیگر شوم.
کارگردان از او پرسید: چه نقشی را
میتوانی اجرا کنی؟
نوجوان گفت: نقش یک آدم بدبخت و
فلاکت زده را.
کارگردان گفت: متاسفم. من در فیلم
خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط
نیاز دارم.
اگر تمایل داشته باشی میتوانی آن نقش
را بازی کنی، اما یک شرط دارد.
نوجوان پرسید: شرطش چیست؟
کارگردان گفت: شرطش این است که به
مدت یک ماه نقش آدمهای خوش بخت
را تمرین کنی.
نوجوان یک ماه نقش خوش بختها را به
خود گرفت؛ مثل آنها فکر کرد، مثل آنها
راه رفت، مثل آنها زندگی کرد...
در آخر ماه او به کارگردان مراجعه کرد و
گفت:من دیگر علاقهای به بازیگری در سینما ندارم.
یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر، میخواهم بقیه عمرم نقش
خوش بختها را بازی کنم.
#داستان
📗داستان طنز:
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را
صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی
زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ به زنش
گفت: من میخواهم تمامی اموالم را به
آن دنیا ببرم!
او از زنش قول گرفت که تمامی
پولهایش را به همراهش در تابوت دفن
کند.
زن نیز قول داد که چنین کند.
چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع
کرد.
وقتی مأموران کفن و دفن، مراسم
مخصوص را به جا آوردند و میخواستند
تابوت مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند،
ناگهان همسرش گفت: صبر کنید، من
باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.
بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش
بگذارم.
دوستان آن مرحوم که از کار همسرش
متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعاً
حماقت کرده و به وصیت آن مرحوم عمل کردهای؟!
زن گفت: من نمیتوانستم بر خلاف قولم
عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که
تمامی داراییاش را در تابوتش بگذارم و
من نیز چنین کردم.
البته من تمامی داراییهایش را جمع
کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم
ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان
مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در
تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را
وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند... 😅
#داستان
✨
#داستان واقعی...
شخصى مقیم لندن بود.
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد.
راننده بقیه پول را که بر می گرداند ۲۰ پنی اضافه تر می دهد!
می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.»
گذشت و به مقصد رسیدیم.
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.»
پرسیدم: «بابت چی؟»
گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم
اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم سوار ماشینم شُدید
خواستم شما را امتحان کنم.
با خودم شرط کردم
اگر بیست پنی را پس دادید بیایم.
فردا خدمت می رسیم!»
تعریف می کرد:
«تمام وجودم دگرگون شد.
حالی شبیه غش به من دست داد.
من مشغول خودم بودم
در حالی که داشتم
تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم !