خونه؟
خانومجون گفت عشق عسل نیست پسرم، قهوهی قجریهست، داغ و تلخ و کشنده. من خندیدم، اما حالا میفهمم چی میگفت. ما خزانِ بیبرگ شدیم، ریشههامون تو خاکِ دلتنگی پوسید، گل نکردیم، فقط پژمردیم.
یه وقتایی عشق مثل یه شعر ناتمومه، اولش مستی و شور، آخرش سکوت و خاکستر. بعد به خودت میای میبینی همهچی خلاصه شده تو چهارتا بیت، تو یه آهِ بیصدا، تو یه پنجرهی نیمهباز روبه باد. تو رفتی و از اون روز، پاییز شد و دیگه بهاری نیومد. باد، عطر شرقیِ موهات رو هر بار میکشه دم پنجرهمون، مثل یادِ کسی که نمیره. ما همون نهنگای تنهای غزلخونیم که تو اقیانوسِ خستگی گم شدن، همونایی که عشق رو باور کردن و بعد فهمیدن مرگ همیشه بیصدا میاد.
میگن یه روز غم تموم میشه، آدم دوباره سبز میشه، ولی من میترسم که هنوز بهار نیومده، دوباره خزان شم.
خونه؟
پاییز هم شبیه آدمیزاد شده؛ یه چیزی تو دلشه که نمیتونه بگه. همش حواسش پرته، یهجورایی گرفتهست. از اون غرورِ ساکتها که هم دلشون پره، هم بلد نیستن دردشونو بریزن بیرون. باد میزنه به برگها، خشخشش مثل حرفهای نصفهنیمهایه که از گلوی کسی بالا نمیاد.
راستی روزگار شما چطور میگذره؟ امیدوارم خوب باشه، همون خوب درستوحسابی. کاش همیشه آروم و آبی بمونید، همونقدر صاف که آسمون بعد یه بارون درست و درمانه. اگه حالودلتون گفت، بازم برام بنویسید. تو این روزای دلمردهی پاییز، حرفای شما واقعا حال آدمو بهتر میکنه، انگار یه ذره جون تازه میریزه تو روح آدم.
سرتون سلامت، آدم های پاییز.
خونه؟
-
میگفت خونه با آدماش جون میگیره، میگفت روح هر خونهای شبیه آدمهاشه؛ اگه بخندن، دیوارا گرم میشن، اگه حرف بزنن، صداش میمونه تو راهپلهها، اگه عاشق باشن، نور عصرها قشنگتر میتابه.
ولی خونهی ما؛ خونهی ما مدتهاست نفس نمیکشه، دیواراش نه صدا نگه میدارن، نه خاطره. انگار هرچی جون و روح بوده روزی که دلِ آدماش خسته شد، آروم جمع کرد و رفت. گاهی فکر میکنم اگه یه نفر فقط یهبار از ته دل بخنده، اگه یه چراغ بیبهونه روشن شه، اگه بوی چایِ دارچینِ تازهدم تو راهرو پخش شه، شاید این خونه هم دوباره یادش بیاد یه روز زنده بوده. اما فعلا شبیه یه پیکر سرد افتاده وسط کوچهخاطراته. منم هر بار که پام میرسه دم در، یاد عطر بارونخوردهی گلای پونه میافتم؛ یاد اون روزایی که خونه فقط یه سقف نبود چهار تا دیوار نبود. یه دلِ بزرگ بود که برا همهمون میزد. خونهی تو چی؟