eitaa logo
ھـور !'
920 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
570 ویدیو
109 فایل
ـــــــ ــ بِنام‌خدای‌نوروامید؛🤍 رسته‌هور، گوشـه‌ی‌دنجی برای‌برقراری‌حال‌خوب‌دلِ‌شما:).. عکاس‌هور Https://Instagram/Same.graph.Com گوش‌جان @Majnonemadar شروط‌‌وادمین‌تبادل @Hur_Tab @G0NAHKAR به پیام پین شدھ سربزنید* هور:نور،خورشید،روشنایی✨
مشاهده در ایتا
دانلود
😉°° . ❃ یڪ روز سید حسن حسینے از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقےها پیش پاۍ او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه ازسنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، . ❃ بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده بودیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تڪاند، پرسیدیم:حسن چه شد؟ گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، . ❃ پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود.😂 خیلےشرمنده شد، فکر نمےکرد من باشم والا امڪان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت! . °❋..🦋↷ 『 @bezibaeeyekrooya
😉°° . "لگد بر یزید" . ✤بعد از نوشیدن آب، یڪے یڪے، لیوان خالے را به سقـا مےدادیم. او اصرار داشت عبارتے بگوئیم ڪه تا حالا ڪسے نگفته باشد و برای همه هم جـالب باشد. یڪےمےگفت: «سلام بر حسین "ع"، لعنت بر یزید» . ✤دیگری مےگفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر صدام» اما از همه بامزه ‌تر عبارت: «سلام بر حسیـن"ع"، لگد بر یـزید» بود ڪه برای همه بسیار جالب بود! . 🦋^_^.. @Bezibaeeyekrooya
😉°° . حمام گُـردان⛲️.• . ※ مثل اغلب دوستـان،‌ من را هم خانواده نمۍ گذاشتند بـروم جِبھه؛ یك بار به قصد رفتن حمام خیلـۍ عادۍ از خانه خارج شدم؛ کارۍ که همه بچه ها بلد بودند و به این وسیلـه ساك حاوۍ وَسایل و لباسھایشان را از خانه خارج مۍكردند. . ※ بعد از چند روز كه در پادگان بـودیم رفته بودم حَمام گردان. موقع برگشتن گفتـم بد نیست یك تلفن به خانه بزنم. به مادرم تلفنۍگفتم: خُـدا مۍدونه تازه الان از حمـام اومدم بیرون و تا برگردم خونه، فكر مۍكنم چند ماه طول بكشـه!🤭 . .. 🌸🌿↷ 〖 @Bezibaeeyekrooya
°° . دامادصـدام🤵 . ❅ شب عملیات والفجر 9 بود. یکۍ از رزمنده ها خیلۍ جدۍ مۍگفت: بچه ها هیچ مےدونستین که من دامادصـدامم! جـواب‌دادیـم: نـه! گـفت: جشـن امشب به خاطـرهمین پیوند ترتیب داده‌شده! . ❅ نقـل‌ونبـات زیادۍ امشب قراره سر من وشمـا که دوستـام هستین بریـزند. رفتیم جلو، اتفاقاً آتـش خیلۍسنگیـن بود. به اوگـفتیم: عجب پدرزن دسـت ودل بازۍدارۍ.. گفت: ماییـم، مۍتونیم، دارندگۍو برازندگۍ.😎 . .. 🌿🌸..⇲ 「 @Bezibaeeyekrooya
😉°° درمیان‌کشته‌های عَملیات‌کربلای٥ جنازه‌افسرعراقی بود، سفیدرو، یک‌روز دوست بسیجی‌ام را دیدم که‌مشغول گل درست‌کردن‌است. گفتم: گل‌آب گرفته‌ای، خیر‌است.. گفت: میخواهم روی‌رفیقمان را بپوشانیم، آفتـٰاب‌داغ است میترسم صورتش‌بسوزد، حیف‌است. بعداشاره‌کرد به‌جنازه گفت: حالا کاری‌است شده، لااقل بدتر نشود. اگر فـردا درجھنم بھم برخوردیم، شرمنده‌اش نشویم.. ๑⁦⁦⁦♥️..⇝ @bezibaeeyekrooya
👨‍👩‍👦‍👦•<خدارحمت‌کند شھیداکبر جمھوری‌را قبل‌از‌ عملیات ازاوپرسیدم: دراین لحظات آخرراستش را بگو چه آرزویی داری؟ ازخداچه میخواهی؟ فوق العاده پسربذله‌گویی‌بود؛ گفت:با اخلاص بگویم؟ گفتم:بااخلاص گفت:ازخدادوازده تافرزندپسرمیخوام تاازآنھـا یکدسته عملیاتی‌درست‌کنم. خودم فـرمانده دسته‌شان باشم،‌ شب‌ِعملیات آنھا راببـرم درمیدان‌مینھا رهاکنم‌که همه یکی‌پس از دیگری شھیدبشوند‌؛ بیایم‌پشت سیم‌های‌خاردارخط دستم‌را بگیرم‌کمرم وبگویم:آخ، کمرم شکست! 🌿•➺ @Bezibaeeyekrooya
🇮🇷•|عازم‌جبھه ‌بودم؛یکی‌از دوستانم‌ برای‌‌اولین ‌باربود که‌ به‌جبھه‌ می‌آمد. مادرش ‌برای‌بدرقه ‌اوآمده ‌بود. خیلی‌ قربان‌صدقه‌اش ‌می‌رفت ‌و‌دائم ‌به‌دشمن‌ ناله‌ونفرین‌ میکرد . به‌او گفتم: مادرشما دیگه ‌برگردید فقط‌دعا کنید ما شھیدبشیم . دعای‌مادرا زودمستجاب‌ میشه.. او درجواب‌گفت:خدانکنه‌مادر، الھی‌صد‌سال ‌زیرسایه ‌پدرومادرت زنده بمونی!!! الھی‌صدام‌ شھیدبشه ‌که‌اینجوری‌ بچه‌های، مردم ‌رابه ‌کشتن‌میده!!!😅 ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
• [💌]در‌منطقه‌المهدی‌ درهمان‌روزهای‌اول‌جنگ پنج‌جوان به گروه ما ملحق شدند. آنهاازیک‌روستاباهم‌به‌جبهه‌آماده بودند. چند روزی گذشت. دیدم اینها اهل‌نمازنیستند! تااینکه‌یک‌روزباآنهاصحبت‌کردم. بندگان‌خداآدم‌های‌خیلی‌ساده‌ای‌بودند. آنهانه‌سوادداشتندنه‌نمازبلدبودند. فقط‌به‌خاطرعلاقه‌به‌امام‌آماده‌بودندجبهه. ازطرفی‌خودشان‌هم‌دوست‌داشتند که‌نماز را یادبگیرند. من‌هم بعداز یاد دادن‌وضو یکی‌از بچه‌ها راصدا زدم گفتم:این‌آقاپیش‌نمازشما،هرکاری‌کرد شماهم انجام بدید. من‌هم‌کنارشمامی‌ایستم‌وبلندبلندذکرهای نماز را تکرارمی‌کنم‌تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست‌جلوی‌خنده‌اش‌را بگیرد. چند دقیقه‌بعدادامه‌داد: دررکعت‌اول‌وسط‌خواندن‌حمد،امام جماعت‌شروع‌کرد‌سرش‌راخاراندن یک‌دفعه‌دیدم آن‌پنج‌نفر شروع‌کردند به،خاراندن‌سر!! خیلی‌خنده‌ام‌گرفته‌بود اماخودم‌راکنترل‌می‌کردم. امادرسجده‌وقتی‌امام‌جماعت‌بلندشد مُهربه‌پیشانیش‌چسبیده‌بود وافتاد. پیش‌نماز ‌به‌سمت‌چپ‌خم‌شد که‌مهرش‌رابردارد. یک‌دفعه‌دیدم‌همه‌آنهابه‌سمت‌چپ‌خم شدند ودستشان‌رادرازکردند. اینجابودکه‌دیگرنتوانستم‌تحمل‌کنم ‌وزدم پ‌زیرخنده!😂 • "خاطره‌ای‌از زبان‌شهیدابراهیم" • • ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
• سربازبودومسئول‌آشپزخانه‌كرده بودندش‌ماه‌رمضان م‌آمده‌بودواوگفته بودهركس‌بخواهدروزه‌بگيرد،سحري بهش‌مي‌رساند. ولي‌يك‌هفته‌نشده. خبرسحری‌دادن‌ها‌به‌گوش‌سرلشكرناجي رسيده‌بود. اوهم‌سرضرب‌خودش‌را رسانده‌بودودستورداده‌بود همه‌ی‌سربازهابه‌خط‌شوند وبعد،يكی‌يک‌ليوان‌آب‌به‌خوردشان‌داده بودكه«سربازهاراچه‌به‌روزه‌گرفتن!» وحالاابراهيم‌بعداز بيست‌وچهار‌ساعت‌بازداشت‌برگشته‌بود آشپزخانه. • ابراهيم‌باچندنفرديگر،كف‌آشپزخانه‌را تميزشستند وباروغن‌موزاييك‌هارا برق‌انداختندو منتظر‌شدند.‌برای‌اولين‌بارخداخدا مي‌كردند سرلشكرناجی‌سربرسد. ناجی‌دردرگاهِ‌آشپزخانه‌ايستاد.نگاه مشكوكی‌به‌اطراف‌كردوواردشد.ولی اولين‌قدم‌راكه‌گذاشته‌بود،تاته‌آشپزخانه چنان‌كشيده‌شده‌بودكه‌كارش‌به‌بيمارستان‌كشيد.پای‌سرلشكرشكسته‌بودومی‌بايست‌چند صباحی‌توي‌بيمارستان‌بماندتاآخر ماه رمضان،بچه‌هاباخيال راحت روزه گرفتند.😅 • "شهیدابراهیم‌همت" • ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
ازبچه‌های‌خط‌نگهدارگردان‌صاحب الزمان(عج)بود میگفتند‌شبی‌به‌کمین‌رفته‌بود که‌صدای‌مشکوکی‌شنید. باعجله‌به‌سنگرفرماندهی‌برگشت‌و گفت:بجنبیدکه‌عراقی‌اند گفتن:شایدنیروهای‌خودی‌باشند؟! گفته‌بود:نه‌بابا باگوش‌های‌خودم‌ شنیدم‌که‌عربی‌سرفه‌می‌کردند😂 ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
يک روز سيدحسن‌حسينی‌ از بچه‌های‌گردان‌رفته‌بود ته‌ دره‌ای برای ما يخ بياورد. موقع برگشتن پيش پای او را هدف گرفتن، همه سراسيمه از سنگر آمديم بيرون، خبری از سيد نبود، بغض گلوی ما را گرفت. بدون شک شھيد شده بود. آماده می‌شديم برويم پايين‌كه حسن بلند شد. سر و پا ولباس‌هايش راتكاند پرسيديم: حسن چه شد؟ گفت: آشنا در آمديم، پسرخاله‌ی زن عموی باجناق‌خواهرزاده‌ی نانوای محلمان بود. خيلی شرمنده شد، فكر نمی‌كرد من باشم والا امكان نداشت بگذارد بيايم. هرطور بود مرا نگه می‌داشت! ^آشنادر‌آمدیم😅😂^ ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
. |🦋|شب‌سیزده رجب‌بود. حدود 2000 بسیجی‌ لشگرثارالله در نمازخانه لشگرجمع شده‌بودند. بعداز نماز محمدحسین‌ پشتِ‌تریبون ‌رفت و گفت: امشب شب بسیار عزیزی‌است‌و ذکری دارد که‌ثواب بسیاردارد و درحالت سجده باید گفته‌شود. تعجب‌کردم! همچین‌ذکری یادم‌نمی‌آمد! خلاصه‌تمام این جمعیت‌به سجده ‌رفتند که محمدحسین ‌این‌ذکر رابگوید وبقیه تکرارکند. هرچه صبرکردیم خبری‌ نشد. کم‌کم بعضی‌از افراد سرشان رابلند کردند ودر کمال‌ناباوری‌ دیدند که‌پشت‌تریبون خالی‌است؛ واو‌یک ‌جمعیت2000نفری‌را سرکار گذاشته‌است. بچه‌ها منفجر شدند ازخنده‌و مسئولان به خاطر شادکردن، بچه‌هابه محمدحسین یک رادیو📻هدیه‌کردند! . . ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥