eitaa logo
ھـور !'
924 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
570 ویدیو
109 فایل
ـــــــ ــ بِنام‌خدای‌نوروامید؛🤍 رسته‌هور، گوشـه‌ی‌دنجی برای‌برقراری‌حال‌خوب‌دلِ‌شما:).. عکاس‌هور Https://Instagram/Same.graph.Com گوش‌جان @Majnonemadar شروط‌‌وادمین‌تبادل @Hur_Tab @G0NAHKAR به پیام پین شدھ سربزنید* هور:نور،خورشید،روشنایی✨
مشاهده در ایتا
دانلود
<🌱‌> . دوتا بچه‌بسیجی‌یه‌عراقی‌درشت‌هیڪل رو اسیرڪرده‌بودند های‌های‌هم می‌خندیدند🧐| بهشون‌گفتم‌این‌ڪیه؟! گفتند:عراقیه‌دیگه گفتم:چطوری‌اسیرش‌ڪردین؟! بازهم‌زدند زیرخنده‌وگفتند: مث‌اینڪه‌این‌آقا از شب‌عملیات یه‌جایی پنهون‌شده‌بوده‌تشنگی‌بهش‌فشار آورده و با لباس‌بسیجی‌خودمون‌اومده‌ایستگاه‌صلواتی گفتم:خب ازڪجا فهمیدین عراقیه؟‌!🤨| گفتند:آخه‌اومد ایستگاه‌صلواتی،شربت که‌خورد پول‌داد اینطوری‌لورفت😂| . ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
<🌱🛵> رفتم اسم بنویسم برای‌اعزام‌به‌جبهه گفتند:سنّت‌ڪمه یه‌ڪم‌فڪر ڪردم یه‌راهی‌به‌ذهنم‌رسید😃| رفتم‌خونه‌وشناسنامه‌خواهرم‌رو برداشتم « ه »سعیده‌رو بادقت‌پاڪ‌ ڪردم‌شد سعید این‌بار ایراد نگرفتند و اعزامم‌ڪردند هیچ‌ڪس‌هم‌نفهمید از آن‌روز به بعد دوتاسعید توی‌خونه داشتیم😅😂| . ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
<😆🍃> . اذان‌نماز رو ڪه‌گفتن‌رفتم‌سراغ‌فرمانده بهش‌گفتم‌روحانی‌نداریم بچه‌ها دوست‌دارن‌پشت‌سرشما نماز رو به جماعت‌بخونن😍^ فرمانده مون قبول نمی‌ڪرد می‌گفت: پاهام‌ترڪش‌خورده وحالم‌مساعد نیست یه‌آدم‌سالم بفرستین‌جلو تا امام‌جماعت بشه بچه‌ها گوششون‌به این‌حرفا بدهڪار نبود خلاصه‌با هر زحمتی‌شده فرمانده رو راضی‌ڪردند ڪه امام‌جماعت‌بشه😅^ فرمانده‌نماز رو شروع‌ڪرد و ماهم بهش اقتداڪردیم . بنده‌خدا از رڪوع و سجده‌هاش‌معلوم بود پاهاش‌درد می‌ڪنه وسطای‌نماز بود ڪه یه‌اتفاق‌عجیب‌افتاد وقتی‌می‌خواست‌برا رڪعت‌بعدی‌بلند بشه انگار پاهاش‌درد گرفته‌باشه،یهو گفت: یا ابالفضل‌و بلندشد نتونستیم خودمون رو ڪنترل ڪنیم ، همه زدیم زیر خنده😂^ فرمانده‌مون می‌گفت: خدابگم چیڪارتون‌ڪنه! نگفتم من حالم خوب نیست یڪی دیگه رو امام جماعت بذارین...☹️^ . ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
Γ•.😂💦| . در به‌در دنبال‌آب میگشتيم جايى‌ڪه‌بوديم‌آشنا نبود،واردنبوديم تشنگى‌فشار آورده‌بود یڪی‌از بچه‌ها گفت: بچه ها بيايين ببينين...اون‌چيه؟ . یڪ تانڪر بود هجوم‌برديم‌طرفش امامعلوم‌نبود چى‌توشه روى‌يه‌اسڪله‌نفتى هرچى ‌مى‌تونست باشه گفتم: ڪنار...ڪنار... بذارين اول من يه ڪم بچشم‌اگه آب‌بود شما بخورين با احتياط شيرش‌رو بازڪردم، آب‌بود . به روى‌خودم نياوردم یه دلِ سير آب‌خوردم😅^ بعد دستم رو گذاشتم روى‌دلم نيم‌خيز پا شدم‌اومدم اين‌طرف بچه‌ها با تعجب‌و نگرانى‌نگام مى‌ڪردن پرسيدند:چى‌شد؟ هيچى‌نگفتم دور ڪه شدم‌گفتم آره...آبه...شما هم بخورين... يڪ چيزى از ڪنار گوشم رد شد خورد به ديوار پوتين بود...😂^ . . ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
Γ•.😆🌿| . توی‌سنگر هرڪس مسئول‌ڪاری‌بود. یڪ بارخمپاره‌ای‌آمد وخورد ڪنارسنگر به‌خودمان‌ڪه‌آمدیم دیدیم‌رسول‌پای راستش‌را باچفیه‌بسته است.😨^ نمیتوانست‌ درست‌راه‌برود از آن به بعد ڪارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ڪم‌ڪم بچه‌ها به‌رسول‌شڪ ڪردند🤨^ . یڪ شب چفیه را از پای‌راستش‌باز ڪردند و بستند به‌پای‌چپش صبح بلند شدراه افتاد پای‌چپش لنگید! سنگر از خنده بچه‌ها رفت‌روی‌هوا🤣^ تا میخورد زدنش‌و مجبورش‌ڪردن تایه هفته‌ڪارای‌سنگر رو انجام‌بده. خیلی‌شوخ‌بود🙂^ همیشه‌به بچه‌هاروحیه می‌داد اصلا بدون‌رسول‌خوش نمی‌گذشت🙃^ . ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
Γ•.😆🌿| . "دعای‌ڪمیل‌از بلندگو پخش‌می‌شد در گوشه وڪنار هرڪس‌برای‌خودش مناجات‌می‌ڪرد. آن شب‌میرزایی و جعفری‌بالای‌تپه نگهبان‌بودند. میرزایی‌حدود دوڪیلو انار با خودش آورده‌بود روی‌تپه موقع پست‌بخورد☹️^ وقتی‌هنگام‌دعا عبارت‌خوانی‌می‌ڪردند آن‌ها را فشرده میڪرد و بعد از ذڪر مصیبت‌وگریه آن‌ها را یڪی‌یڪی همان‌طور ڪه سرش پایین‌بود می‌مڪید! ڪاری ڪه گمان نمی‌ڪنم ڪسی‌تا به حال‌ڪرده باشد.🤯^ به او می‌گفتم بابا یا بخور یا گریه ڪن هر دو ڪه باهم نمی‌شود ولی او نشان می‌داد ڪه می‌شود!😅😂^ . . ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
Γ•.😆🍃| °در منطقه ماموریت‌بودیم سال‌66 ماشین غذا را عراق زده‌بود. داغ‌شڪم‌جداً سخت‌است.☹️^ خدا برای هیچ‌ڪس‌نیاورد. وقت غذا بود، مثل بچه های مادر از دست داده،هرڪس گوشه‌ای زانوی غم بغل گرفته بود.😣^ شعار آن روز ما این بود: بخورید،بیاشامید البته اگر دیدید و دستتان به آن رسید!😂^ . ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
Γ•.🤣✨| . آقامهدی‌هر وقت می‌افتاد توخـط شوخی دیگر هیـچ‌کس‌جلـودارش‌نبود.😅^ یک‌وقت هندوانه‌ای‌را قاچ‌کرد لای‌آن فلفل پاشید🤯^ بعد به‌ یکی‌از بچه ‌ها ‌تعـارف‌ کرد. اون‌ هم برداشت و شروع کرد به ‌خـوردن!😰^ وقت حسابی دهانش سوخت..آقامهدی هم‌ صدای خنده ‌اش بلند شد. بعد رو کرد بهش‌گفت:داداش! شیرین بود؟!😂^ . ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
Γ•.😆🌿| . سال61 پادگان21 حضرت‌حمزه؛ آقای‌فخر الدین‌حجازی‌آمده بود منطقه برای‌دیدار دوستان. طی‌سخنانی‌خطاب به بسیجیان‌و از روی ارادت‌و اخلاصی‌که داشتندگفتند:من‌بند کفش‌شمابسیجیان‌هستم.☺️| یکی‌از برادران‌نفهمیدم. خواب‌بودیاعبارت‌رادرست‌متوجه‌نشد. از آن‌ته مجلس‌باصدای‌بلند و رسادر تایید وپشتیبانی‌از این‌جمله‌تکبیرگفت.😅| جمعیت‌هم‌با تمام‌توان الله‌اکبر گفتند و بند کفش‌بودن او را تایید کردند😂| . ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
Γ•.☘| توے خط مقدم فاو بودیم بچه ها سرآر پےجے رو باز میڪردند و داخلش سیر میریختند😆* شلیڪ ڪه میڪردیم براثرانفجار و گرما،بوے تند سیر فضا رومےپوشاند🤣* بیچاره عراقے ها فڪر میڪردند ایران شیمیایے زده!😅* یه‌ترسےوجودشون‌رو مےگرفت‌ڪه‌بیاوببین😂* . ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂•^به چپ‌چپ به راست‌راست ازجلو نظام‌خبردار! . °📺°• ➦°• @Bezibaeeyekrooya
^😴🌿'" . خيلی‌از شبها آدم تو منطقه خوابش نميبرد وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن😂| يڪی از همين شبها يڪی از بچه ها سردرد عجيبی داشت و خوابيده بود. تو همين اوضاع يڪی از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول! رسول‌با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چی شده؟؟😨| گفت:هيچی... محمد می‌خواست‌بيدارت ڪنه‌من نذاشتم!😌| رسول و می بينی داغ ڪرد افتاد دنبال اون‌بسيجی و دور پادگان اون‌رو می‌دواند🤣| . ↳•|❥ @Bezibaeeyekrooya •|❥