بخوام از تأثیرات علوم و فنون و پایههای آوایی تو زندگیم بگم، همین بس که فرقی نداره چه درس و جمله و کوفتی باشه. ناخودآگاه ریتم میگیرم و شروع میکنم به گفتن مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن و مرگ.
فیالبداهه.
بخوام از تأثیرات علوم و فنون و پایههای آوایی تو زندگیم بگم، همین بس که فرقی نداره چه درس و جمله و
دیگه کم کم دارم به جایی میرسم که رو حرف زدنِ آدماهم ریتم بگیرم. مثلا یهو وسط حرف زدن مامانم میگم عههه مستفعل فاعلات مستف.
هدایت شده از کشکولیتا 𓂆
پدربزرگم و مادربزرگم هر دو بیمارستان هستن
منت سرم بذارید دعاشون کنید.
یه روز این حسی که با هر چیزِ مربوط یا نامربوطی، بغض میندازه تو گلوم و میندازم تو کوچه. قول میدم.
اونجایی فهمیدم کار از کار گذشته و مغزم رد داده که وسط درس و مشغلهی زیاد، یهو حرفش تو ذهنم پلی شد و جوری که جلوم باشه ناخودآگاه براش دهنکجی کردم.