هدایت شده از کشکولیتا 𓂆
پدربزرگم و مادربزرگم هر دو بیمارستان هستن
منت سرم بذارید دعاشون کنید.
یه روز این حسی که با هر چیزِ مربوط یا نامربوطی، بغض میندازه تو گلوم و میندازم تو کوچه. قول میدم.
اونجایی فهمیدم کار از کار گذشته و مغزم رد داده که وسط درس و مشغلهی زیاد، یهو حرفش تو ذهنم پلی شد و جوری که جلوم باشه ناخودآگاه براش دهنکجی کردم.
فیالبداهه.
به قول همون شعره،
یک یا حسین گفتم و دیدم غمی نماند
تسکینِ دردهای دلِ مضطرم حسین..