eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
تا اول دبیرستان هم‌کلاس بودیم. فاطمه از آن دخترها بود که جز خوبی چیزی ازش نمی‌دیدی. بعدتر که ازدواج کردم فامیل هم شدیم. دور و نزدیک گاهی می‌دیدمش. آخرین‌بار پارسال بود، پنجم ششم محرم. تو حیاط با خنده طرفم آمد، مثل همیشه. گرم احوال‌پرسی شدیم. محمدمهدی بغلم بود. دستش را بوسید: این آخریه‌س؟ عزیزم! چارتاشونم که شبیه‌ن. دست گذاشتم روی چشم‌هایم. خندیدم: روم‌ نمیشه با چارتا بچه تو جمع باشم. ابروهایش بالا رفت: ای بابا! رو می‌خواد؟ منم سه‌تا دارم. تو یکی بیشتر داری. برای او یکی‌و روت نمیشه؟! تو بالکن نشستیم، کنار هم. پسرش دور دیگ غذا بود. دخترهایش نزدیک ما بازی می‌کردند. از بچه و بچه‌داری می‌گفتیم. از خوبی خواهرداشتن. از بارداری سختش گفت. از اذیت‌هایی که تا یک‌سالگی دخترها کشیده‌بود. بهشان نگاه کرد: همیشه دلم می‌خواست دوتا دختر داشته‌باشم. نمی‌گفتم دوقلو ها! ولی خدا دوقلو بهم داد. رفتم آب بدهم محمدمهدی یا دست و رویش را بشویم! یادم‌نیست. وقتی برگشتم، فاطمه رفته بود. امروز دیدمش. جلوی تاج گلی که عکس آرشیدا وسطش بود از پا افتاد. ضجه زد و دل همه‌مان را ریش کرد. دورش آنقدر شلوغ بود، نتوانستم کنارش باشم.‌ صدایش را می‌شنیدم: طفل معصومم... دخترش را روی دست آوردند. از حال رفت. حق داشت... صدای گریه‌هایش بین لااله‌الا‌الله می‌آمد. کی فکر می‌کردم صورت همیشه خوش‌رویش را روزی این‌طوری ببینم!؟ نشست سر قبر خالی تا آرشیدایش را بیاورند. به خانه‌ی کوچک خاکی نگاه کردم. خیلی خیلی کوچک بود... صدایش را نمی‌شنیدم ولی از حرکت لب‌هایش خواندم: دلم براش تنگ می‌شه.... نمی‌دانم چه مصلحتی بود که از دیروز قلب کوچک دخترفاطمه نزد! چرا دوام نیاورد! آرشیدا صاف رفت توی بهشت اما خواهش می‌کنم برای آرامش قلب فاطمه دعا کنید یا قرآن بخوانید یا صلوات بفرستید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠حجت‌الاسلام بندانی نیشابوری 🏴توفیق خدمت در دستگاه امام حسین علیه السلام... 🥀حسرت می‌خوبیم چرا یک اباعبدالله کمتر گفتیم ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسین علیه‌السلام امتحان کوفیان بود و فرزندش امام زمان عج امتحان ما... ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
34.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( امروز عاشوراست ) ♦️ قسمت پنجم ♦️ پس دیدم که کعبه را با منجنیغ کوبیدند و به آتش کشیدند!! سپس با شنیدن صدای اذان به سمت همان کعبه نماز خواندند!! ♦️ صداپیشگان: کامران شریفی - مریم حسینی - محسن احمدی فرد - میثم شاهرخ - امیر حسن مومنی نژاد - حسین عبدی -جواد جعفری - امیر مهدی اقبال - احسان فرامرزی - مسعود عباسی - امیر حسین مومنی نژاد ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه،دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat
دلخوش باش به باریکه‌‌ی نوری که از بین چین‌های پرده روی تخت تابیده به کتاب نیمه‌کاره‌ی روی میز به داغی فنجانت در هوای سرد... دلخوش باش به دو صندلی که هنوز روبه‌رو‌ی هم‌اند به تنظیم کردن زنگ ساعت برای صبح فردا... به دفترچه‌ی کوچکی که رویاهایت را نگه‌ می‌دارد! که معنی همین ریزریزهای ساده شاید زندگی ادامه دارد باشد ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
خدایا! اینقدر اخلاق ما رو خوب کن، که از هیچی ناراحت نشیم. ✍🏻 استاد پناهیان ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
40.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( امروز عاشوراست ) ♦️ قسمت ششم ( قسمت آخر) ♦️ پس دیدم که کعبه را با منجنیغ کوبیدند و به آتش کشیدند!! سپس با شنیدن صدای اذان به سمت همان کعبه نماز خواندند!! ♦️ صداپیشگان: کامران شریفی - مریم حسینی - محسن احمدی فرد - میثم شاهرخ - امیر حسن مومنی نژاد - حسین عبدی -جواد جعفری - امیر مهدی اقبال - احسان فرامرزی - مسعود عباسی - امیر حسین مومنی نژاد ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه،دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat
سلام به وقت بهشتی‌های صبور و گل🌷 عزاداری‌هاتون قبول باشه عذرخواهم به خاطر وقفه تو ارسال رمان چندوقته که می‌خوام یک روال خدمتتون ارسال کنم که برای خوندن رمان اذیت نشید و انتظار نکشید فکر می‌کنم در حالت عادی که مشکل و کار خاصی برام پیش نیاد می‌تونم هفته‌ای ۳برگ از رمان رو ارسال کنم. از این به بعد شنبه، دوشنبه و چهارشنبه‌شب در صورت آماده بودن، رمان ارسال می‌شه. در صورت آماده بودن لطفا دعا کنید خدا به وقتم برکت بده🌷
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۹ دم‌دمای عصر بود. راستین خوابش برد. متین داشت مشق
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه آسمان پر از ابر بود.‌ سیاه و خاکستری توی هم. از پشت پنجره کنار رفتم. دلم بیش‌تر می‌گرفت. متین داشت مشق می‌نوشت. پتوی راستین را کنار زدم: پاشو دیگه خیلی خوابیدی. دستش را گرفتم و بوسیدم. نگاهم ماند روی ناخن‌های کنگره‌ایش. انگار موش جویده‌ بودشان. پتو را جمع کردم تا زودتر بیدار شود. نستوه پای مبل مچاله شده‌بود. کنارش آرام رد شدم. صدای کتری درآمد. چندقدم بلند برداشتم و رفتم توی آشپزخانه. اجاق را خاموش کردم. یک قوری گل‌گاوزبان گذاشتم دم بیاید. نستوه جم از جا نمی‌خورد. حسم می‌گفت بیدار است. ظرف‌های روی میز را جمع کردم. بی‌سروصدا شستم. فنجان‌ها را توی سینی چیدم. پشت میز نشستم. متین را می‌دیدم. داشت کتاب دفترش را تو کیف می‌گذاشت. خانه ساکت بود. انگار توی مه غلیظی مانده بودیم. به نستوه نگاه کردم. دست به دست شد و نشست. فنجان‌ها را پر کردم. برای متین و راستین کم‌تر ریختم. فنجان خودم را برداشتم و سینی را بردم توی سالن. رفتم درِ اتاق بچه‌ها: متین! داداشت‌و بیدار کن. توی آشپزخانه مشغول شدم. نستوه هم نشست پای تلویزیون. داشتم بادنجان می‌شستم. متین آمد پیشم: قهری مامان؟ ابروها را بالا بردم: وا! چرا؟ انگشت کشید لب سینک: حرف نمی‌زنین! در بالکن را باز کردم. متین دنبالم آمد. گفتم: بابات این روزا خسته‌‌س. بادنجان‌ها را چیدم روی کباب‌پز. چهارپایه آورد نشست پهلوم: دیشب چی شده بود؟ داشتین دعوا می‌کردین؟! شانه بالا انداختم: چه دعوایی؟ مستقیم نگاهم کرد: صداتون بلند بود. فک کردم دارید دعوا می‌کنید‌. به خودم چسباندمش. سرش را بوسیدم: عزیــــــزم. چون از صدامون بیدار شدی فک کردی ما بلند حرف می‌زنیم. گوشی‌م شکست و ما ناراحت بودیم. دعوایی نبود. بلند شد. دست گرفت به نرده‌ها: آخه هر وقت دعوا می‌کنید بابا داد می‌زنه. بادنجان‌ها را وارو کردم: بحث همیشه هست. پیش میاد. دوباره‌ نشست کنارم. طرز نگاهش دلم را کباب کرد: وقتی دعوا می‌کنید من می‌ترسم. صورت متین را توی دست‌هام گرفتم: بحث بین هر دونفری پیش میاد. مثلا زن و شوهر. دوتا همکار. حتی دوتا دوست. صورت را مایل کرد یک طرف: تو رو خدا دیگه دعوا نکنید. قلبم مچاله شد. آه کشیدم: پاشو برو تو. سرما می‌خوری. بادنجان را ریختم توی کیسه. برگشتم آشپزخانه.‌ راستین لم داده بود به بابایش. سلام کرد. در بالکن را بستم: سلام به روی مـــــــــاهت. فنجان را سر کشیدم‌. از دهان افتاده‌بود. نم‌نم باران به پنجره آشپزخانه خورد. صدایش آرام‌بخش بود. انتظار نداشتم نستوه پا پیش بگذارد. دلم ازش پر بود. نمی‌خواستم باهاش هم‌کلام شوم چه برسد به آشتی کردن. غدتر از همیشه نشست روی مبل. چشمش توی تلویزیون بود. ابروهای به هم پیوسته‌اش قیافه‌اش را جدی‌تر نشان می‌دهد. با لاله از سالن آمفی‌تئاتر درآمدیم. استرس داشتم. رفتم آبی به سر و رویم بزنم. ته راهرو جلوی پنجره‌ی ایستاده‌بود. با همکلاسی‌مان. لاله چشم‌هایش را باریک کرد: این کیه پیش شبانی واستاده؟! نستوه همان‌ لحظه چرخید. قبل این‌که ببیندم، نگاه ازش گرفتم. رفتم توی سرویس بهداشتی. لاله دست‌بردار نبود. کیف را زد سر چوب لباسی: کی بود این؟ ندیدمش تا حالا. صورتم را شستم. وضو گرفتم. لاله مقنعه‌اش را درآورد: تو نمی‌شناسیش؟ با دستمال صورتم را خشک کردم: دانشجوی این‌جا نیست. حتما با حاج‌آقا اومده. لاله کش‌ موی‌ش را محکم کرد: آدم می‌ترسه ازش. با اون ابروهاش... لبخند به لبم آمد. کاش لاله اینجا بود. برای ساعتی از همه‌ی دنیا جدایم می‌کرد. زیر میرزاقاسمی را کم کردم. نستوه زد کانال پنج. قرآن پخش می‌شد. وضو گرفتم. تو اتاق سر سجاده نشستم. سالن آمفی‌تئاتر خالی بود. جز من و لاله و چندتا از بچه‌های تشکل کسی نبود. متنی که آماده کرده بودم را مرور کردم. دلهره داشتم. بچه‌ها گفتند برو پشت تریبون کمی حرف بزن تا ترست بریزد. رفتم پشت تریبون. شعر آغازی را از حفظ خواندم: "با دشمن خویشیم دمادم در جنگ او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ ما رود مدامی‌م، بگویید به تیغ ما شیشه‌ی عطریم بکوبید به سنگ"¹ لرزش دست‌هام کم‌تر شد‌. از میکروفن فاصله گرفتم. نفس عمیق کشیدم. لاله ردیف جلو نشسته ‌بود. دست از زیر چانه برداشت: خب سلام کن. پلک زدم و سر تکان دادم: با سلام. نستوه با شبانی آمدند تو. خجالت کشیدم. شبانی را کم داشتم، نگاه خیره‌ی نستوه هم بهش اضافه شد. ننشسته برگشتند. نفس راحتی کشیدم. دلم‌ نمی‌خواست نستوه توی مراسم باشد. سالن لحظه لحظه شلوغ‌تر می‌شد. ساعت ده رفتم پشت تریبون. همان دم حاج‌آقا حسینی از در تو آمد. نستوه هم پشت سرش. بسم‌الله گفتم. نگاه خیره‌ی نستوه دست از سرم برنمی‌داشت. از حاج‌آقا برای سخنرانی دعوت کردم. رفتم کنار لاله نشستم: بگو شبانی برای پایان بره. من دیگه نمی‌رم.
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۹ دم‌دمای عصر بود. راستین خوابش برد. متین داشت مشق
لاله گوشی‌ش را درآورد: الآن بهش پیام میدم. آقای حسینی از وظایف رسانه حرف می‌زد‌. دلم می‌خواست فقط تمام بشود و بروم خانه. یک دل سیر استراحت کنم. یک هفته دوندگی برای یک سخنرانی رُسَم را کشیده‌بود. سخنرانی تمام شد. دانشجوها صلوات دادند. صدای اذان بلند شد. ایستادم و قامت بستم. تمام دل‌گرفتگی‌ها و دل‌مشغولی‌ها را انداختم پشت سر. نیت کردم: الله‌اکبر. (۱). میلاد عرفان‌پور کپی یا انتشار به هر شکل است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
و تو چه میدانی خوابیدن داخل پشه بند چه لذتی داشت…😍 شبتون به دور از دلتنگی لیلی بانویی جااان⭐️🌗 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli