eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
کاربر: طلوع سپیده تهمت بدترین چیزه. وقتی دیوار اعتماد بین دونفر ترک می خوره خیلی سخته بخوای درستش کنی.مگه اینکه خود طرف یجورایی به اشتباهش پی ببره و عذرخواهی کنه یا حداقل تو رفتارش پشیمونی ش رو نشون بده. یا طرف مورد تهمت اینقدر باگذشت باشه که اونو ببخشه .ولی ممکنه تاآخر عمر زخمی که به روحش خورده جوش نخوره.
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۷ چای دم کشید. استکان‌ها را پر کردم. باران مرتب می
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه نشستیم روی چمن‌ها. پشت به آفتاب. گُرده‌مان را گرم می‌کرد. لاله پاها را دراز کرد: دیروز باز پسره زنگ زد. صورتش پر از خنده شد: مسعود‌و میگم. دوروبر را نگاه کردم: سعیده نباشه. لبخند هنوز روی لب‌های لاله بود: اتفاقا گفتم سعیده رو می‌شناسم. گف آره یه ماشین انداختیم زیر پاش بره حال کنه. کیف را مثل کوسن گذاشت زیر دست. ته محوطه را نگاه کرد: خونوادتن دنبال عشق و حالن. رد نگاهش را گرفتم: ماندم روی کلاغ‌هایی که سر شاخه‌های افرا کز کرده‌بودند: ته این حرفا چیه؟ پوست لب‌هایش را کند: مسعود فقط سرگرمیه. کلاغ‌ها تک و توک بالا پایین می‌پریدند. جیغ می‌زدند. صدایشان انگار گرفته بود. سر جا دعوایشان بود. بارانی‌م را روی زانوها پهن کردم: سرگرمی واسه شیطون. اون دور واستاده داره از خنده روده‌بر میشه. زیرزیرکی به لاله نگاه کردم: دلم برات می‌سوزه. این چه مرد بی‌خودیه! شست‌هایش را دور هم چرخاند: از خونه زنگ می‌زنه. بیش‌تر عصرا. ازش می‌پرسم زنت کجاس؟ میگه رفته گردش. مقنعه را عقب کشید و باز مرتب کرد. بند کیف را گرفت توی دست. گفتم: چیزی می‌خوای بگی؟ سر کرد توی کیف. کتاب‌هایش را پس و پیش کرد. چانه‌اش را گرفتم: لاله؟ کیف را ول کرد. صورت را عقب کشید: شماره‌ت‌و می‌خواد. چشم‌هایم را بستم. دندان‌هایم چفت شد. دنیا دور سرم چرخید. غارغار کلاغ‌ها بالا گرفت. نفسم مثل خرناس آزاد شد. تازه فهمیدم نفسم حبس بوده. دلم می‌خواست لاله را بزنم. دستم را مشت کردم: نشستی انقد باهاش وِر وِر کردی. انقد پرروش کردی که به خودش اجازه داده پا تو حریم من بذاره؟ غلط کرد حرف زد. رنگ لاله پرید. چشم‌هایش گرد شد. بازویش را گرفتم: تو چه مرضی داری که می‌شینی باهاش دل میدی قلوه می‌گیری؟ دستم را گرفت: به خدا حالا فهمیدم اون از اولم دنبال تو بود. من فقط پلم براش. دستش را فشار دادم. هل دادم طرف خودش: تو من‌و نمی‌شناسی؟ آب دهان را قورت داد: من که شماره‌بده نیسم. فقط خواستم بدونی... دویدم میان کلامش: برام اهمیتی نداره که یه هیز دلش بخواد باهام حرف بزنه. مرده‌شورش رو ببرن. بلند شدم. بارانی را روی دست انداختم. لاله پایین چادرم را گرفت. از دستش بیرون کشیدم. راه افتادم سمت ساختمان دانشگاه. ماریا و سعیده روی نیمکت نشسته بودند. داغ دلم تازه شد. سعیده مانتو را بالا زده و نشسته‌بود. مخم سوت کشید. رفتم طرفشان. ماریا گل از گلش شکفت: چطوری روزبهان؟ دست درازشده‌اش را گرفتم. کشیدم توی بغلش. از سرشانه‌اش سعیده پیدا بود. پلک‌هایم را فشار بستم و باز کردم. او هم همین کار را کرد. لب زدم: کمرت پیداس. اخم کرد: هوم! دوباره لب زدم: کمرت. نگاهم رفت دورتر. شبانی داشت کافه میکس را هم می‌زد.‌ دستش کار می‌کرد و چشم‌هایش مانده بود روی من. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 سلام خدمت دوستان همیشه همراه خیریه ریحانه النبی 🍃🌸 عزیزان قصد داریم برای مادری که نی نی ش
✨🍃 تهیه سیسمونی برای خانواده نیازمند به ارزش چهار میلیون و ششصد هزار تومان 🌸🍃 ان شاالله اجر همه بانیان با حضرت زهرا سلام الله علیها 🤲
کاربر: رضایی سلام ونور. قبلا که خانم خلیلی گفتند:اسم قصه بعدی الهه نستوه هست، ذهنم رفت به الهه ها وخدایان ایران باستان اما وقتی فهمیدم الهه و نستوه بینشون شکرابه گفتم شاید خیلی رابطه عمیق خوبی بوده اما یه اتفاق باعث شده نه الهه ،الهه نستوه باشه نه نستوه قابل ستایش😵‍💫 واینگونه بود که ما یک دفعه پرت شدیم وسط دعوای زن و شوهری که هرچی پیش می‌ره بهتر متوجه میشیم پایه ش با بی اعتمادی و یه طرفه قاضی رفتن شاید درست شده. چاره کار هم هرچی باشه،شکستن گوشی نسیت،ناسلامتی دوتا آدم عاقل وبالغید،دانشگاه رفته😒 شاید این مشکل ناشی از بدبینی مزمن نستوه باشه که ریشه در مشکلات روانی داره یا نه ریشه در رفتار و اتفاقات گذشته ای که براشون پیش اومده داشته باشه،ولی هرچی هست نباید مانع دیدار الهه وخانواده ش بشه، از نستوه که توقعی نیست،بنظرم الهه باید زودتر دنبال چاره می‌بودقبل اینکه قهرشون منجر به هم خونگی شدنشون ویه جورایی طلاق عاطفی بشه و حتی کار بجایی برسه که خانواده ش و خواهرش هم بدونن بینشون چی میگذره. اینکه الهه سابقه فعالیت فرهنگی و اجرایی دوران دانشجویی داره و الان یه جورایی خونه نشین خیلی ملموس و خوب روایت شده اما اون سوابق باید یه جایی بکار بیاد اگه الان بدرد نخوره پس کی ؟ روایت های دانشگاه و فعالیت های دانشجویی خیلی زنده و خوب بود ونوستالژی هامون زنده کرد. یه نکته ای که پررنگ بود اینکه تا دختری خودش نخواد پسری بخودش جرأت نمیده به حریمش وارد بشه. جالبتر هم حال مسعودی هست که همسرشو میپچونه وبقول لاله پل میزنه تا به یک دختر مجرد برسه،شاید هدفش فقط آسیب زدن به کسی که خیلی بولد شده تو دانشگاه باشه شایدم قلبش مریض باشه و ترمینال اما فکر کنم امتحان سخت الهه از همین جا شروع شده. موفق و منصور باشید خانم خلیلی عزیز
گاهی به آسمان بنگرید. آسمان، نان روزانه‌ی چشم است. ✍🏻رالف والدو امرسون ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
کاربر: سبیکه بعضی ها دنبال جذب مخالف خودشان هستند .میخواهند طرف مقابلشان آنچنان باشد که خودشان نیستند .نستوه هم ازدواجش اینگونه است . غافلند که تحمل این تفاوت ها را در سالهای زندگی ندارند و کم کم سعی میکنند طرف را شبیه خودشان کنند .حتی اگر به او آسیب بزنند . البته که هنوز مشخص نیست اول نستوه جذب الهه شده یا برعکس بوده . ولی در مورد مردها این فکر غلط هست که بعدها درستش میکنم .
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۸ نشستیم روی چمن‌ها. پشت به آفتاب. گُرده‌مان را گرم
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه الهه‌ی نستوه ۱۹ کلاس مدیریت داشتیم. استادش رئیس دانشگاه بود. ردیف دوم اولین جای خالی نشستم. لاله هم آمد. خودم را به ندیدن زدم. از جلویم رد شد. بغل دستم نشست: خیلی‌ خب حالا. ماریا و سعیده از کنارم رد شدند. پشت سرم نشستند. لاله با آرنج زد تو بازویم: قهری؟ یکی شانه‌ام را فشار داد. برگشتم. ماریا چشمک زد. خندیدم. استاد آمد. حضور و غیاب کرد. شروع کرد درس پرسیدن. لای کتاب را باز نکرده‌بودم. جلسه قبل هم که غیبت داشتم. تا خواستم صمُّ بکمُُ عمیُُ بخوانم، گفت: روزبهان! بلند شدم: میشه از من نپرسید؟ چشم از کتاب برداشت: چرو؟ یکی زد به در. سر کرد تو. دور تا دور کلاس را نگاه کرد. آخرسر به استاد ببخشید گفت و رفت. استاد خودنویس را روی تریبون گذاشت: روزبهان چت بوده درس نخوندی؟ در کلاس باز شد. شبانی بود. نگاهش به من افتاد. به استاد نگاه کردم. استاد گفت: بفرما. شبانی ببخشید گفت. در را بست. نفس بلندی کشیدم: فک نمی‌کردم بخواید بپرسید. آمد که حرف بزند ولی باز در کلاس را زدند. به در نگاه کرد. پسری آمد تو: اِ آقای احمدی شمایید؟ احمدی عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. پسر یک قدم عقب رفت: معذرت می‌خوام. در کلاس بسته شد. احمدی دست‌ها را توی هم قلاب کرد: کلاس ما اُموم‌زاده‌س¹. هر کی رد میشه یه دست روش می‌کشه. لبخند به لب‌هایم آمد. رو کرد به من: خب. بگو نقش چیه؟ _تعیین‌کننده‌ی وظیفه هر شخص در سازمان. چندتا سوال دیگر پرسید. جواب دادم. مثبت گذاشت جلوی اسمم: گفتی نخوندم! _یه کتاب تابستون مطالعه کردم. بر اساس اون جواب دادم. سر تکان داد: بشین. لاله در گوشم گفت: تابستونم کتاب دس می‌گیری؟ مصیبت! خرمن معرفت را بستم. به چهره‌ی‌ آیت‌الله شوشتری روی جلد دست کشیدم. متین آمد کنارم: مامان... شب کباب درست می‌کنی؟ دست گذاشتم تو کمرش: گوشت کبابی نداریم. دست کشید روی کتاب: به بابا بگو. می‌خره. دراز کشیدم: زنگ بزن. تلفن را آورد: بگم چی؟ _ بگو گوشت بگیر برای کباب. شال مبل را کشیدم. انداختم رویم. راستین روبه‌رویم تو اتاق بود. ریل قطاربازی‌ش را سرهم می‌کرد. متین صورتش را جلو آورد: بابا می‌گه دیگه چیزی نمی‌خواید؟ شال را بالاتر کشیدم: نه. متین سر گذاشت روی بالشم: مامان! دست گذاشتم زیر سر: جان. خودش را چسباند بهم: وسایل جمع نمی‌کنیم؟ خمیازه کشیدم: وسایل چی؟ دست گذاشت روی صورتم: مگه قرار نبود بریم شمال؟ دست گذاشتم روی صورتش: فعلا که بابا سرش شلوغه. نگاهش ماند روی عکس‌های بالای شومینه: کاش بشه بریم. راستین داشت واگن‌ها را به هم‌ وصل می‌کرد. صورت متین را نوازش کردم: نمی‌خوای بازی کنی؟ _ دلم می‌خواد تو بغلت باشم. دست بردم لای موهایش. من هم نگاهم رفت بالای شومینه. نستوه با عینک آفتابی به روبه رو نگاه می‌کرد. نیم‌رخش رو به دوربین بود. خورشید سرخ آن سر دریا داشت بالا می‌آمد. قطار راستین راه افتاد. نگاهم نشست روی قطار. رفت لابه‌لای درخت‌های دو طرف ریل. (۱): امام ‌زاده کپی یا انتشار به هر شکل حرام ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 تعجیل کن به خاطر صدها هزار چشم ای پاسخ گرامی اَمَّن‌یُجیب‌ ها . . .🪴 💠 اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌اللهِ‌الاَعظَم 💠 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الفَرَج 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
برای عوض کردن زندگیمان، برای تغییردادن خودمان هیچگاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد. 📚ملت عشق ✍🏻الیف شافاک ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
تنها نگران این بودم؛ که به جستجوی تو  در دورترین کوچه ی دنیا به خانه ات برسم و تو به جستجویم رفته باشی! چه غم‌بار وقتی نمی دانی گم کرده ای یا گم شده ای؟ 🌱روستای قلات 🌿استان فارس ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
کسی بیاید ما را دعوت کند به رفتن به "رفتن" از تمام کسانی که رفته‌اند و ما هنوز در آنها مانده‌ایم... ✍🏻فاطمه ضیاالدینی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯