#تحلیل
#مسرورخواه
تحلیل برگ-۵۱ «الهه نستوه»
تصویر سازی های بسیار زیبا و قوی از خونه قدیمی ننه مهری و صفا و گرمی خونه مادربزرگ(لق زدن پله زیر پا-قوریِ رو بخاری-...)
استفاده از لهجه داستان رو شیرین تر و ملوس تر کرده.
دعای ننه مهری برای جناب نستوه خیییلی زیبا بود.از اون دعا ها بود که میشه گفت فقط از زبون مادربزرگ و پدربزرگها میشنویم.
**مهمترین و زیباترین نکته این پارت هم بنظرم احترام به بزرگتر بود و حجب و حیای جناب نستوه.
(نکته تغذیه ای هم داشت: استفاده از دمنوش بجای چای.آخه این چای چه گناهی داره همش میگن نخورید نخورید🥺.)
(جناب نستوه اینقدر جذبه دارند که اصلا به زبونم نمیاد اسمشون رو تنها بگم😅)
🌱 آیتالله حائری داشتند از جایی رد میشدند.
یک سید فقیری آب دهان به روی ایشان انداخت. اما ایشان گفتند: بروید ببینید این سید چه میگوید.
🌱 یکی از اولیا به من گفت: والله کرامت این است، که روی آب راه رفتن به گرد پای آن نمیرسد.
🌱 آدم اینقدر قوی باشد که آب دهان به محاسن استادالفقها بیندازند و او آسوده بگوید بروید ببینید درد این سید چیست، این قدرت نفس را اگر به دست آوری، کرامت است.
📚#عطش
ناگفتههاییازسیرتوحیدیآیتاللهسیدعلیقاضیطباطبایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارشنبه_های_زیارتی
آقا!
از من بگیر هر چیزی که تو را از من میگیرد...
🎀🎈🎁🎊🎉
هدیهی تولد میلاد حضرت زینب سلاماللهعلیه
👆🏻بزن روی جمله و هدیهی من رو تحویل بگیر🌾🌷
عیدتون مبارک😍
نستوهخان هم چشم، به موقع میفرستم😊
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
روز و روزگارتون حسینی 🌾
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌿
سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتی، ای نفر ششم پنج تن!
بیش از هر کس، حسین از آمدنت خوشحال شد.
دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد کشید: «پدر جان! پدر جان! خدا یک خواهر به من داده است!»
📚 آفتاب در حجاب
✍🏻 سیدمهدی شجاعی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه (معامله با خدا )
زن فقیر: خدا اجرت دهد جوانمرد،کودک یتیمم از شدت گرسنگی از حال رفته است! با کمک تو امشب دیگر سر گرسنه بر زمین نمیگذاریم
مرد: خدا را شکر که طعام امشب شما محیا شد
حکیم : همممم، گمان کردم گرسنه هستی که نان را برداشتی ، اما میبینم با آن صدقه می دهی ؟!!!
صداپیشگان: علی حاجیپور - محمد حکمت - فاطمه آلبوغبیش
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
تصویر سازی: محمد علی عبدی
پخش هر هفته ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
هدایت شده از کانال باشگاه مخاطبین نشر ستارهها
زنگ گفتگو 🛎
به نیت امام رضا علیه السلام برای حدود ساعت ۸ امشب میخواهیم چالش داشته باشیم.
اگر موافقید ✅ بزنید.😍
دوست داریم که شما هم در این گفتگو در کنارمان باشید.
#بهترینمشارکتهدیهکتابچاپیتقدیممیشود.
┄┅┅┈⊰✼📚✼⊱┄┅┅┄
محفلی برای دوستان کتابخوان
https://eitaa.com/joinchat/4250665582C6ccc87121f
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۵۱ بالآخره مامان را مجاب کردم دوباره برویم خواستگار
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۵۲
الهه:
از دانشگاه برگشتم. تو راه، تمام فکرم پیش برنامهی شب بود. چیزی به لاله نگفتم. هنوز نه به بار بود نه به دار. اگر کارمان جور میشد، غرولندهای بعدش را چارهای میکردم.
از در حیاط تو رفتم. همهچیز را از دید نستوه نگاه کردم. چیز اضافهای تو حیاط نبود. مامان یا اسما، نمیدانم، یکیشان حیاط را آب و جارو کردهبود. گلهای بنفش مینا، آدم کور را بینا میکرد. فکر کردم مثل من، دل تو دلشان نیست ولی رنگ و رویشان قبراق است.
تو خانه، به جز مامان و انسیه کسی را ندیدم. بابا هم حتماً رفتهبود مسجد. از مامان پرسیدم: اسما کی میاد؟
_میگه هر وقت حتمی شد میاد.
سر و وضع خانه را نگاه کردم. هال جمع و جور بود. گوش شیطان کر، انسیه تن به کار دادهبود. رفتم تو اتاق پذیرایی. دو تا فرش دوازدهمتری کنار هم لم داده و دورتادور، پشتیهای یکرنگ دست به دست هم نشستهبود. برای خالی نبودن عریضه، روپشتیهای کرمرنگ را برداشتم. به جای مستطیلی، لوزی انداختم سرجایشان.
نستوه اولین پسری بود که به عنوان خواستگار راهش دادهبودیم. این هم به لطف قدمرنجهی عمهمهری عزیز. کی دلش میآمد به آن پیرزن که دیدنش همه برکت بود، نه بگوید؟ نستوهخان هم خوب میدانست چه کار کند!
شیشهپاککن بردم، آینهی توی طاقچه را تمیز کردم. کاش آن اتفاق تو مشهد نیفتاده بود. وقتی یادم به آن شب میافتاد، از خجالت دلم میخواست بمیرم. مردیکهی کثیف! خدا لعنتش کند.
کاش لااقل نستوه ندیدهبودم. خدا را هزارمرتبه شکر، همان موقع چشم تو چشم نشدیم. آخر من چهطور زن مردی بشدم که این فضاحت را دیدهبود؟
کاش میشد آن خاطرهی زشت را به راحتی آینه پاک کردن، از ذهن من و نستوه پاک کرد.
برفپاکن ماشین همراه با آهنگ میرفت و میآمد. بچهها از دوق باران بلند بلند حرف میزدند. علی زندوکیلی میخواند.
"تو خندههات آرامشه
رنگ صدات نوازشه
چی بین ماست که
بین من و عشق
قد یه آهم
فاصلهای نیست
هر اتفاقی
رخ بده بازم
بین من و تو
هیچ گلهای نیست".
نستوه هم که نافش را با صدای زندوکیلی بسته بودند. دست گذاشت روی دستم. نگاه از دانههای باران روی شیشه گرفتم. لبخند نشاندم کنج لب و نگاهش کردم. چشمک زد و همراه ضبط خواند: "چشمای تو تعریفی از زیبایی بی حد و مرزه
زیبایی تو فرصت نمیده نگاه من جز تو رو ببینه
هرجایی باشم، هرجا که باشی
عوض نمیشم حالم همینه".
تمام صورتش لبخند بود. دلم خواست همانجا هر چه دلخوری از نستوه دارم، کنار بگذارم. البته بارها این کار را کردهبودم ولی دوباره با یک جرقه همهاش انگار همین لحظه اتفاق افتاده، جلوی چشمم رژه میرفت.
دستم را فشار داد. تکیهام را راحت دادم به صندلی. انگشتهای جاندار نستوه، انگشتهای زنانه و سر شدهام را لمس میکرد.
"تنهاییهام رو
از تو نمیشه پنهون کنم
این روزای سخت رو
حتی تو خوابم پنهون کنم"
تصمیم گرفتم هر چه غم و غصه تو دلم دارم بریزم دور. بسمالله بگویم و محکم بایستم پای زندگی. مثل پیچک ساقه ضخیم کنم و بپیچم دور هر چه بین من و نستوه مشترک بود. برگهای تازهام را حائل کنم و نگذارم چشم غریبهای به داشتهی باارزشم بیفتد.
بابا آمد. همه چیز برای آمدن مهمانها آماده بود. زنگ زدند. دلم هری ریخت.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯