⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ11
خوابش نمیبرد و فقط دست به دست میشود. دست میگذارد زیر صورتش و فکر میکند، به تمام این چند مدت گذشته. دو دل است.
از اول باید جلوی دلم رو میگرفتم که تا اینجا پیش نیاد. چرا نتونستم فراموشش کنم؟ اگه امیر نیومده بود، میتونستم ولی وقتی راضی شدم دوباره بیاد...
کاش نذاشته بودم بیاد. نه! نباید قبول میکردم. باید با مامان حرف بزنم.
-چته بشری؟ چرا نمیخوابی؟!
گردنش را راست میگیرد، طهورا پتو را روی سرش کشیده. جوابی نمیدهد و آرام سر جایش برمیگردد. این بار نمیفهمد کی خوابش میبرد.
..............
طهورا را با کتاب و جزوههایش میگذارد و از اتاق بیرون میرود.
-برگشتی یه چیزیم بیار بخوریم.
متوجهی حرف خواهرش نمیشود.
-چی؟!
-گشنمه یه چیزی با خودت بیار بالا.
-آها باشه.
-درم ببند.
دوباره برمیگردد.
-چی؟!
-وا! تو چت شده دختر؟ میگم در رو ببند.
در را میبندد و پاسخ خواهرش را در دل میدهد.
فقط میدونم شک به دلم افتاده.
مادر را گوشی به دست میبیند و اشاره میکند کیه؟
زهراسادات دست روی گوشی میچسباند و آهسته میگوید:
-نسرینخانم!
پرتقالی را برای طهورا میبرد.
-این که بیشتر گشنهام میکنه!
سرش روی کتاب است و انگار توقع توجیه از خواهرش ندارد. بشری از خدا خواسته راهی پایین میشود، مینشیند کنار زهراسادات.
-باشه چشم. شما اجازه بدید ببینم بشری فکراش رو کرده؟
سر روی دامن مادرش میگذارد، انگشتهای زهراسادات تلهپاتی دارند با دل بشری، راه میافتند روی موهایش و جمعشان میکنند پشت گوشش.
تماسش تمام میشود، با دو دست صورت بشری را بین انگشت های گرمش قاب میگیرد.
-چی گفتی به پسر حاجسعادت؟
دست روی دست مادر میگذارد، با اینکه دلش موافق نیست، از زیر دستهای مادر کناره میگیرد و مینشیند.
-برای همین اینجام.
زهراسادات ساکت فقط نگاهش میکند و بشری نمیخواهد بیش از این مادر را منتظر بگذارد.
-نمیدونم اون کسی که میخواستم هست یا نه! هیچ نظر خاصی نداشت مامان. همه چیز رو قبول کرد حتی مراسم سادهی عروسی رو.
-خاتون؟! حرف دلت رو بزن.
-مامان!
-جان دل مامان!
-میترسم اشتباه کرده باشم.
-با دلت تصمیم گرفتی؟
حرراتی از ته قفسهی سینهاش تا روی گونههایش را داغ میکند. نفسش حبس میشود. سر به زیر میاندازد و لب پایینش را به دندان میگیرد.
زهراسادات لب اسیر شدهی بشری را با شستش از چنگ دندان آزاد میکند.
-سرت رو بالا بگیر.
-اشتباه کردم؟
زهراسادات سرش را تکان میدهد.
-نه! نه عزیزم. فقط باید خوب فکر کنی. هیچ اجباری نیست، عجلهای هم نداریم.
-من گناه کردم مامان.
-از چی حرف میزنی خاتون!
-این مدت خیلی بهش فکر کردم. همهاش هم احساس گناه داشتم.
-چرا احساس گناه؟!
آب دهانش را قورت میدهد. مثل کسی که میخواهد کوه روی دوشش جابهجا کند، به زحمت میافتد برای حرف زدن.
-من نمیتونستم بهش فکر نکنم. دست خودم نبود.
هیجانزده میشود. با عجله میگوید:
-خیلی استغفار میکردم، نگاهم رو ازش میدزدیم. کلنجار میرفتم با دلم که دست از سرش برداره.
با چشمهای معصومش صادقانه به زهراسادات نگاه میکند.
-ولی نشد!
زهراسادات به حرفهای دخترش فکر میکند. تن صدای بشری هم مقابل سکوت مادرش پایین میآید.
-به دلم نشست همون بار اول که دیدمش. همون روزی که شما در موردش ازم پرسیدین.
-خب اگه حرف دلت وسطه، اگه میبینی از پس دلت برنمیای، یه فرصت به خودت و امیر بده.
جدی نگاهش میکند و جدیتر میگوید:
-ولی چشات رو خوب باز کن. به همه چی منطقی نگاه کن. نذار احساست پرده بکشه روی عقلت. نسرینخانم میگفت خود امیر اصرار کرده، خودشم تو رو راضی کرده.
-آره باهام حرف زد.
-چطور با تو همکلاسی شده! اون دیگه باید درسش تموم باشه.
-مگه چند سالشه؟!
تاسف نگاه زهراسادات باعث میشود باز سرش را پایین بیندازد.
-تو چیکار کردی بشری! دیشب چی گفتین بهم که امیر از خداشه و تو هم پات زمین نمیرسه! تو حتی نپرسیدی امیر چند سالشه؟
-ملاکم رو گفتم، که پولش رو نمیخوام، مهم برام رضایت خداست. اون هم قبول کرد. بابا چی میگه؟
-یاسین که برای تحقیق رفته بود میگه یه پسر معمولیه. بشری! خیلی معمولی! بابات میگه نمیگم بده ولی شاید اون کسی که بشری میخواد نباشه. میخوای بیشتر فکر کنی؟
-فکرام رو کردم. اگه شما راضی باشین حرفی ندارم. من با یه مرد معمولی هم میتونم زندگی کنم ولی با مردی که دوستش نداشته باشم نه.
-خب یه مدت با هم باشین تا بهتر بشناسیش.
..
..