eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ23 پلک‌هایش باز
💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم قرار است بعد از سه ماه سیدرضا برگردد. یاسین که از دو روز پیش مستقیم به خانه‌ی پدری‌اش آمده بود، از صبح، فاطمه را برای سونوگرافی ان‌تی برده است. بشری و امیر دارند حیاط را آب و جارو می‌کنند. به لطف خدا، آنقدر این روزها باران باریده که حیاط شستنِ زیادی لازم نداشت. امیر و بشری با جاروهای دسته‌بلند، گرد و خاک از تن حیاط می‌گیرند. -چه حالی می‌ده این جاروها رو بگیریم دستمون بریم خیابونمون رو از بالا تا پایین جارو بکشیم. امیر به کودکانه‌های بشری لبخند می‌زند و همراهی‌اش می‌کند. -آره من این سمت. تو اون سمت. -هی واسه هم دست تکون بدیم! امیر دوباره می‌خندد. -اگه یه روز مجبور بشی این جارو رو بگیری دستت و خیابون رو جارو کنی، اون روز هم چادر می‌پوشی؟ بشری بدون معطلی جواب می‌دهد: -دلیلی نداره چادرم رو دربیارم. امیر جارو را کنار می‌گذارد و به خرمالو تکیه می‌دهد. -خوشم میاد می‌بینم محکم سر عقیده‌ات وامیستی. صدای زنگ در بلند می‌شود. بشری برای برداشتن چادر رنگی‌اش به طرف امیر می‌رود ولی در زودتر باز می‌شود و بشری هول می‌کند. امیر چادر را برمی‌دارد و روی سر بشری می‌کشد‌. -عجله نکن! بشری لبخند تشکر آمیزی می‌زند و به سمت در می‌چرخد. پیرمرد و پیرزنی از در وارد می‌شوند. بشری ذوق زده می‌گوید: -آقاجون! بی‌بی! امیر متوجه می‌شود که پدر و مادر سیدرضا هستند. بشری با سلام بلندی، قدم‌هایش را تند برمی‌دارد. -مشتاق دیدار؟ حوض کاشی را دور می‌زند و خودش را به آن‌ها می‌رساند. دست پدربزرگش را می‌بوسد و خودش را در بغل مادربزرگش می‌اندازد. عطر میخک مشامش را پر می‌کند. دست و صورت مادربزرگش را می‌بوسد. -دورت بگردم گل همیشه بهارم! پدربزرگ دست بشری را می‌گیرد و می‌کشد. -دردونه‌ام کی ان‌قدر بزرگ شده که داره عروس می‌شه؟! امیر هم جلو می‌رود. با پیرمرد دست می‌دهد. -لابد تو شوهر بشرایی؟ با امیر دست می‌دهد و پیشانی‌اش را می‌بوسد. -چه کار خوبی به درگاه خدا کرده بودی که این دختر نصیبت شد! من همه نوه‌هام رو دوست دارم ولی بشری یه چیز دیگس. گل سرسبد فامیل رو خدا واسه تو چیده! امیر به صورت شاداب بشری نگاه می‌کند. تو چی‌کار کردی که این‌جوری به دل همه نشستی؟ -آقاجون! امیرم بهترین مرد دنیاست. من اون‌ قدرم تعریفی نیستم! امیر لبخندی می‌زند. من واقعاً بهترین مرد دنیام؟! پدربزرگ آرام می‌خندد. -بفرما پسرم! همین الآن باید بهت ثابت شده باشه که حرفای من حقیقته. ببین چه طرف‌داری می‌کنه از شوهرش؟! دست‌ چروکش را روی شانه‌ی بشری می‌نشاند. -اگه بهترین مرد دنیا نبود که به دل بهترین دختر دنیا نمی‌نشست! مادربزرگ گرم و نمکین حرف می‌زند. -سیدکاظم! ببین بنده خدا سربه‌زیر ایستاده! کوتاش کن تا بریم تو خونه. .. .. تا نیم ساعت دیگر سیدرضا به خانه می‌رسد. دخترهایش جفت هم نشسته‌اند و طاها در حالی که موهای نم‌دارش را بالا زده از پله‌ها پایین می‌آید. زنگ خانه که به صدا درمی‌آید، راه کج می‌کند و گوشی آیفن را برمی‌دارد. به جز یک ماشین سیاه‌رنگ چیز دیگری از مانیتور نمی‌بیند. -بفرمایین. جوابی نمی‌شنود. بلند‌تر می‌گوید و صداهای نامفهمومی به گوشش می‌خورد. مثل این‌که چند نفر در حال صحبت با هم باشند. با صدای تق و توق آرامی که گویا وسیله‌ای را جابه‌جا می‌کنند. هم طاها و هم اهل خانه، کنجکاو می‌شوند. سیدکاظم دل‌نگران می‌پرسد: -کیه بابا؟ طاها گوشی را می‌گذارد. -فقط یه ماشین مشخصه با صداهای درهم و برهم. فکر کنم اصلاً صدای من رو نمی‌شنیدن. زهراسادات می‌گوید: -اگه سیدرضا باشه دوباره زنگ می‌زنه. شاید با همسایه‌ها کار دارن یا اشتباهی زنگ زدن. هنوز حرف زهراسادات تمام نشده، دوباره زنگ می‌رنند. طاها سریع گوشی را برمی‌دارد. صدای سرحال سیدرضا را می‌شنود. -باز کن باباجان. -سلام بابا خوش اومدین. در را باز می‌کند و همان‌طور که به سمت در سالن می‌رود خبر آمدن پدرشان را هم می‌دهد. همه با خوش‌حالی در حیاط جمع می‌شوند. سیدکاظم و بی‌بی هم لبه‌ی تراس می‌ایستند. بشری کنار امیر، چشم به در دوخته و گیج این معما شده که چرا این‌بار آمدن پدرش رنگ و بویی دیگر دارد و آرامش مادرش بیش‌تر از همیشه به چشم می‌آید؟! لحظه‌ای دلش فرومی‌ریزد، حدسش این است که اتفاقی افتاده و مادرش کاملاً در جریان آن اتفاق قرار دارد. تا حالا سابقه نداشته بابا ان‌قدر لفتش بده! و دوباره دلش آشوب می‌شود. انگار زیر دلش را اجاق روشن کرده‌اند و دیگ دلش به جوش آمده. طاها و یاسین جلوی در می‌ایستند، یاالله بلند مردی غریبه‌ از کوچه شنیده می‌شود. طاها و یاسین همزمان از جلوی در کنار می‌روند چرخ‌های یک ویلچر وارد حیاط می‌شود. سیدرضا روی ویلچر، با دست باندپیچی و پای گچ گرفته و بانداژ بسته‌شده دور سرش، حرکت پاها را به سمت خودش تند می‌کند.
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜ میانبر رمان بشری لینک https://eitaa.com/In_heaventime/6 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3585 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3590 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3592 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3595 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3599 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3602 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3606 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3608 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3612 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3614 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3618 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3647 لینک برگ ۳۵ https://eitaa.com/In_heaventime/4962 لینک برگ۴۰ https://eitaa.com/In_heaventime/5623 لینک برگ۴۵ https://eitaa.com/In_heaventime/6433 لینک برگ۵۰ https://eitaa.com/In_heaventime/7310 لینک برگ۵۵ https://eitaa.com/In_heaventime/8442 لینک برگ۶۰ https://eitaa.com/In_heaventime/8606 لینک برگ۸۰ https://eitaa.com/In_heaventime/9566 لینک برگ۱۰۰ https://eitaa.com/In_heaventime/10543 لینک برگ۱۲۰ https://eitaa.com/In_heaventime/11745 لینک برگ۱۴۰ https://eitaa.com/In_heaventime/12902 لینک برگ۱۶۰ https://eitaa.com/In_heaventime/14262 لینک برگ۱۸۰ https://eitaa.com/In_heaventime/15406 لینک برگ ۲۰۰ https://eitaa.com/In_heaventime/16928 لینک برگ ۲۲۰ https://eitaa.com/In_heaventime/18038 لینک برگ ۲۴۰ https://eitaa.com/In_heaventime/20759 لینک برگ ۲۶۰ https://eitaa.com/In_heaventime/21953 لینک برگ ۲۸۰ https://eitaa.com/In_heaventime/22597 لینک برگ ۳۰۰ https://eitaa.com/In_heaventime/24481
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜ میانبر رمان بشری لینک https://eitaa.com/In_heaventime/6 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3585 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3590 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3592 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3595 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3599 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3602 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3606 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3608 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3612 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3614 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3618 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3647 لینک برگ ۳۵ https://eitaa.com/In_heaventime/4962 لینک برگ۴۰ https://eitaa.com/In_heaventime/5623 لینک برگ۴۵ https://eitaa.com/In_heaventime/6433 لینک برگ۵۰ https://eitaa.com/In_heaventime/7310 لینک برگ۵۵ https://eitaa.com/In_heaventime/8442 لینک برگ۶۰ https://eitaa.com/In_heaventime/8606 لینک برگ۸۰ https://eitaa.com/In_heaventime/9566 لینک برگ۱۰۰ https://eitaa.com/In_heaventime/10543 لینک برگ۱۲۰ https://eitaa.com/In_heaventime/11745 لینک برگ۱۴۰ https://eitaa.com/In_heaventime/12902 لینک برگ۱۶۰ https://eitaa.com/In_heaventime/14262 لینک برگ۱۸۰ https://eitaa.com/In_heaventime/15406 لینک برگ ۲۰۰ https://eitaa.com/In_heaventime/16928 لینک برگ ۲۲۰ https://eitaa.com/In_heaventime/18038 لینک برگ ۲۴۰ https://eitaa.com/In_heaventime/20759 لینک برگ ۲۶۰ https://eitaa.com/In_heaventime/21953 لینک برگ ۲۸۰ https://eitaa.com/In_heaventime/22597 لینک برگ ۳۰۰ https://eitaa.com/In_heaventime/24481