💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ294
کپیحرام🚫
بر خلاف تصور راننده، بشری با روی خوش سلام کرد. البته به زبان ایرانی.
راننده گنگ نگاهش میکرد که دوباره بشری سلام کرد اما این بار به زبان آلمانی.
-هالو
راننده مردد جوابش رو داد. چمدانهاش رو برداشت و راه افتاد.
حتما به طرف ماشین میرفت. پشت سرش راه افتاد تا به ماشین رسیدند. در رو براش باز کرد و چمدانهاش رو توی صندوق جا داد.
نگاه خیرهی آدمهایی که رد میشدند نه از چشم بشری دور موند و نه از چشم راننده.
حتی بعضیهاشون برای چند لحظه مات میایستادند و نگاهش میکردند.
راننده چیزی نمیگفت و این سکوتش برای بشری در اون لحظات بهتر از هر چیزی بود.
اول اینکه خستگی سفر رو به تن میکشید و دوم هم آلمانی رو روان صحبت نمیکرد و هنوز احتیاج داشت که تمرین کنه.
ده روز دیگه کلاسهاش شروع میشد و تا اون زمان میتونست مکالمه رو کار کنه و بیشتر راه بیفته.
مسلماً هر اندازه هم که نخبه باشی، با یک دورهی فشردهی شش ماههی آموزش زبان آلمانی نمیتونی مثل خود آلمانیها صحبت کنی.
ساعت گرفت تا رسیدن به سوئیتش، نزدیک به چهل و پنج دقیقه تو راه بودند.
گوشیش رو از حالت پرواز خارج کرد و پیاده شد.
راننده داشت چمدانها رو پیاده میکرد و بشری نظرش به باغچهی سرسبز جلوی در خونهاش جلب شده بود.
باغچهی چمنکاری با نردههای فلزی، پر از گلهای رز سفید و قرمز.
اولین لبخند همانجا به لبهاش اومد. نگاهی گذرا به سرتاسر خیابون کرد.
سمت راست خیابون، سوئیتهای دانشجویی بود و ساختمانهای سمت چپ مسکونی و متعلق به شهروندان آلمانی بودند.
کلید رو از راننده گرفت.
-ممنون
باز هم نگاه راننده رنگ سوالی گرفت. و این بار هم بشری به آلمانی ترجمه کرد براش.
-دَنکشوون
وارد خونه شد. در رو به هم زد. اول همهی خونه رو نگاه و وارسی کرد.
یه سالن سی متری، آشپزخونهی شاید نه متری و یک اتاق پانزده متری مستردار.
بینیش رو به حالت چندش جمع کرد. هیچوقت از دستشویی توی اتاق خوشش نمیاومد اما چه میشد کرد؟
باید کنار میاومد.
به هر حال همه جا که خونهی باباش نبود...
شونهاش رو بالا انداخت.
میگذره دیگه. باید سر کنم.
نشست کف اتاق و زیپ چمدان لباسهاش رو باز کرد.
چند دست مانتوهای بلند و آزاد با آستینهای خفاشی و چند تا هم مدل عبایی آورده بود.
اونجا نمیتونست چادر بپوشه اما میتونست بهترین حجاب ممکن در اون شرایط رو داشته باشه.
چادر کریستال خوش دوخت و خوش حالتش رو جلوی صورتش گرفت. با حسرت بویید، مثل عزیزش باهاش رفتار میکرد.
چادر رو سر چوب لباسی زد و تو کمد آویزان کرد.
همهی لباسهاش رو جا داد.
آب حمام رو چک کرد. نیاز داشت به یه دوش تا از کرختی که بیشتر مربوط به روانش میشد تا جسمش، بیرون بیاد.
صدای گوشیش از تو اتاق اومد. حتما خانوادهاش بودند. پوفی کشید.
میخواست بعد از حمام، وقتی که سرحال میشد باهاشون تماس بگیره ولی...
آب سرد به صورتش زد تا از بیحالی دربیاد و قبل از اینکه تماس قطع بشه خورش رو به گوشی رسوند و با بشاشترین حالت ممکن جواب داد.
ده دقیقه با پدر و مادر و خواهرش صحبت کرد. تماس رو که قطع کرد. زد زیر گریه. هر اندازه هم که میخواست محکم باشه و آروم، حق دلتنگی رو که دیگه داشت.
زیر دوش تا چند دقیقه گریه میکرد. کم کم حال خوشی بهش دست داد. آب گرم حالش رو جا میآورد.
حولهاش رو پوشید و داشت نم موهاش رو میگرفت که باز هم صدای زنگ گوشی بلند شد.
اما اینبار صدای تلفن خونه بود.
از طرف دانشگاه تماس گرفته بودند. برای این که ببینند مشکلی نداره. همه چیز خوب هست و یا اگه از خونه خوشش نیومده، براش عوض کنند.
گوشی رو سر جاش گذاشت.
هنوز یه ساعت نیست من اینجام. چه میدونم چیزی کم هست یا نه!
لباسهاش رو پوشید و برای خوردن آب به آشپزخونه رفت. در یخچال رو که باز کرد با انباری از میوه و خوراکی رو به رو شد.
خب پس فعلا از گشنگی نمیمیرم.
کنجکاو شد و در کابینتها رو هم همون موقع باز کرد.
چی میدید!
خیلی از خشکبار و حبوباتی رو که ایرانیها مصرف میکردند تو کابینت دید.
خدا پدرتون رو بیامرزه.
مونده بودم چی بخورم این مدت.
با اون چیزهایی که مامان تو چمدون گذاشته برام میشه یه وقتهایی هم آشپزی سنتی راه بندازم.