به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ38
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ390
کپیحرام🚫
طبق عادت خانواده صدای زنگ در بلند شد و بعد کسی کلید انداخت. خیلی زود دوباره خانه باغ از سر و صدا پر شد. طاها که میخندیدند و معلوم بود دوباره موضوعی را برای شوخی دست گرفته تا شاید کمی از یخ مهدی آب بشود و از لاک کم حرفیاش در بیاید.
ضحا هم دست طاها را گرفته بود و با آن چادر کشدار مشکی و عروسکش به قول بشری خوردنیتر از هر وقت دیگری شده بود.
با دیدن لبخند بشری جلو رفت و روی پای عمهاش نشست. بشری گونهی دختر را بوسید و او را در حصار تنگ دستهایش به آغوش کشید. عروسک بافتنیاش با چادر مشکی نمونهی کوچکی از خود ضحا بود البته بیزبان. ضحا عروسک رو جلوی صورت بشری گرفت.
-بابونه هستا! که خودت بهم دادیش.
بشری یادش بود. شب آخر وقتی عازم آلمان بود عروسک رادبه ضحا هدیه داد. سرش را پایین برد و دوباره صورت ضحا رو بوسید.
-یادمه. فدای خودت و عروسکت بشم! چه اسم قشنگی هم داره! بابونه!
طاها و مهدی دوباره به سراغ منقل رفته بودند و این بار روشنش کردند. طهورا ظرف مرغها را برد که مهدی سر سیخ بزند. مهدی سریع از جایش بلند شد و ظرف را از دست طهورا گرفت.
-شما چرا زحمت کشیدی؟
طهورا لبخند به رویش زد و گفت:
-زحمتی نبود.
با خودش فکر کرد الآن چند ماه از نامزدیشان میگذرد و مهدی هنوز "تو" صدایش نکرده است. مهدی دست طاها را گرفت و ازش خواست که بلند بشود اما طاها قصد داشت بماند از جایش تکان نخورد و گفت:
-امشب قراره کباب طاهاپز بخورید.
مهدی اما مصر بود به مرخص کردن طاها. دستش را رها نکرد و گفت:
-شما بفرما بشین اونور. دست پخت منم بد نیست.
طاها فشاری به دست مهدی آورد و بلند شد. به چروکهای شلوارش دست کشید کرد تا صاف بشوند. چشمکی حوالهی مهدی کرد و بعد چشمش را به طرف طهورا چرخاند و گفت:
-خیلی محترمانه من رو دک کردی!
مهدی خندید.
-نفرمایین. دک چیه؟ شما بشین راحت. ما کباب رو میاریم خدمتت.
طاها رفت و طهورا سر جایش نشست. سر ظرف را باز کرد و هنوز دست به طرف مرغها نبرده بود که مهدی گفت:
-شما دست نزن.
-با هم درستش میکنیم دیگه.
مهدی به دستهای طهورا اشاره کرد.
-کثیف میشه دستات.
طهورا دست برد و یک سیخ برداست و تکهی مرغی را به سیخ زد. شانههایش را بالا انداخت.
-خب کثیف بشن. بعد میشورمش.
همانطور که سیخ را پر میکرد و حرفهایش را هم زد. حرفهایی که چندین روز میشد که میخواست به مهدی بگوید.
-چرا هنوز به من میگی شما؟!
مهدی سرش را بالا گرفت. نگاه مهربانش را به چهرهی همسرش دوخت.
-چون شما شمایی؛ هیچ وقت هم تو نمیشی.
طهورا شل و وارفته گفت:
-مهدی!
-جان مهدی.
طهورا با همهی محبتی که از طرف خانوادهاش میدید، نیاز داشت به مهربانیهای نردی که به عنوان همسر به او تکیه کرده بود. مثل هر دختر دیگری لبریز از انرژیهای مثبت میشد وقتی محبتهای ریز و درشت مهدی به وجودش تزریق میشد و با جان گفتن مهدی جان تازهای میگرفت.
-جانت بیبلا ولی دیگه بهم نگو "شما". من چند بار از دهنم پریده و "تو" صدات کردم ولی...
به این قسمت از حرفش که رسید، ساکت شد و با عجز به مهدی نگاه کرد. مهدی خیلی آرام بود. لبخندی زد و گفت:
-شما راحت باش. من رو "تو" صدا کن ولی من نمیتونم. شما از سلالهی حضرت زهرایی. هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم که "تو" صدات کنم.
طهورا با کلافگی دوباره کفت:
-مهدی!
-چونه نزن.
-من اینجوری راحت نیستم. خیلی معذبم. رابطمون رسمی میشه. میخوام باهام راحت باشی.
مهدی سیخهای آماده شده را روی منقل چید. لبخند انگار میهمان همیشگی لبهایش بود که دوباره به صورت طهورا لبخند زد.
-رابطمون رسمی نمیشه فقط احترام شما سر جایی که باید باشه میمونه.
-باز که گفتی شما!
-کوتاه بیا طهورا.
-آخه فقط همین نیست. مدام جلوی پای من بلند میشی. من اینجوری خیلی معذبم. نه فقط جلوی من. جلوی بقیه. حتی ضحی که کوچیکه. محمد هم چهار دست و پا میاد طرفت تو بلند میشی و بغلش میگیری. مهدی! انقدر خودت رو اذیت نکن
مهدی خیلی خونسرد گفت:
-من که اذیت نمیشم. این از محاسن وصلت با خونوادهی ساداته. یه توفیقه.
-ای بابا! خب من اذیتم. تو مگه دلت میخواد من رو اذیت کنی؟!
این بار مهدی یکه خورد.
-من غلط کنم بخوام تو رو اذیت کنم. سیدهای حرمتت واجبه تا آخر عمرم هم نوکرتم.
-پس دیگه از این کارهات دست بردار. اگه نمیخوای من اذیت بشم!
مهدی که آزرده خاطری طهورا را نمیخواست، قول داد که دیگر "شما" خطابش نکند. طهورا اما گفت:
-جلوی پام هم بلند نشو.
و مهدی با همان چهرهی خاصش دوباره لبخند زد.
-این یه قلم رو شرمندهام!
طهورا نفسش را کلافه بیرون داد.
-از دست تو مهدی!
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯