eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫    امیر از داشبورد یک بسته‌ی کادوپیچ شده‌ را برداشت. پشت سر بشری پیاده شد. بسته را دو دستی جلویش گرفت: دیروز برات خریدم. از قم. -دستت درد نکنه. -نندازیش. _ شکستنیه؟! امیر پشت گردنش را خاراند: نه. بشری به ماشین تکیه داد، نخ دور بسته را کشید: ببینم چی خریدی. نگرانی نندازمش! امیر دست به سینه نگاهش می‌کرد. بشری قدمی به طرف امیر برداشت: وای امیر! خیلی قشنگه. همون رنگیه که دوست دارم. -مبارکت باشه. -تا حالا هر چی قرآن دیده بودم، کرم بود یا قهوه‌ای یا سفید. ولی این بنفشه! قاب قرآن و مفاتیح را داد دست امیر. قرآن را با ورق زد. سرش را بالا گرفت: خیلی نازه! -پسندیدی؟ زل زد به چشم‌های امیر: باور می‌کنی قصد داشتم برم قرآن و مفاتیح بخرم؟ امیر کتاب‌ها را از دست بشری گرفت و داخل قابشان جا داد: چرا باور نکنم عزیزم. قاب را به بشری برگرداند: دیگه برو بخواب که چشمات حسابی خستن. هر اندازه که انرژی بشری سر گفتن دوستت دارم تحلیل رفت با دیدن قاب زیبای قرآن و مفاتیح، حالش جا آمد. بالای پله‌های مجتمع برگشت. امیر را دید که هنوز ایستاده. امیر برایش دست تکان داد و سوار شد. بشری ایستاد و رفتنش را تماشا کرد. به چهره‌ی خودش توی آینه‌ی آسانسور نگاه کرد. به بشرای در آینه که گونه‌اش گل انداخته بود گفت: هیچ وقت تو عمرم انقدر خوشحال نبودم! هدیه‌ی امیر را جای قرآن و مفاتیح کهنه شده‌ی خودش گذاشت. دراز کشید. دست را زیر سر گذاشت. به امروز فکر کرد. به امیر. با آمدن امیر پیمانه‌ی بزرگی از اتفاقات برایش پر شده بود. می‌خواستی بهم ثابت کنی که من رو فقط به خاطر خودم می‌خوای؟ می‌خواستی بفهمم که با بله گفتنم به آرامش رسیدی؟ امیر! خیلی مردی! خیلی دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯