به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ414
کپیحرام🚫
لیوانی از آب پر کرد. سینک ظرفشویی را آب کشید. دستکش را درآورد. خواست آویزانش کند، دستهای امیر دو پهلویش نشست.
آرنجهایش را چسباند روی دست امیر: قلقلک نده.
امیر کنار گوشش گفت: خسته نباشی!
با حس قلقلک پهلویش کنار آمد. دستکش را آویزان کرد: میخوای خسته نشم خب بیا کمک!
برگشت و دستش را وسط سینهی امیر گذاشت. به عقب هلش داد. قیافهاش را به خیال خودش جدی کرد. امیر اخم کرد و ابرویش را بالا داد. بشری فکر کرد اخم امیر دلش را میلرزند، حتی مصنوعیاش!
_ببین! معنی نداره مرد ظرف بشوره.
صدای کلفت امیر به نظرش بیشتر خندهدار میآمد تا جدی. پیشبندش را باز کرد و روی صندلی گذاشت: اولا که معنی نمیخواد. دوما چرا صداتو کلفت میکنی؟ صدای شما که به حد کافی بلغور هست!
خواست از کنار امیر دربرود. امیر دو تا مچش را توی یک دست گرفت. صدایش را کلفتتر کرد: چی گفتی؟
بشری صدایش را لرزان کرد.اما به زبانش مرخصی نداد: همین که شنفتی.
مچ دستهای بشری را رها کرد. بشری مچ سرخ شدهاش را ماساژ داد: آدم آهنی!
_تو که زورت نمیرسه چرا با من درمیافتی؟
بشری روی مبل دونفرهی سر راهش نشست: پس با کی در بیفتم؟! کسی رو اینجا میبینی؟
امیر به زور خودش را کنار بشری جا کرد: دلت تنگ شده؟
بشری غر زد: بگو برم کنار. زورکی خودتو جا میکنی!
-وقتی دارم میام این ور یعنی میخوام بشینم. خودتو جمع و جور کن.
-من که جمع و جورم!
-مگه من بهت گفتم چاق؟
اخم و چشمغرهی بشری را دید. بیاختیار خندید. از خندهی امیر بشری حسابی برزخ شد.
-د نکن این کار رو! چشغره و اخم به چشای عسلیت نمیاد.
بشری رو برگرداند: چند روز نبودی، حالام که اومدی حرف بار من کن.
-قهر کردی!؟
صورت بشری را گرفت و به طرف خودش چرخاند: نگام کن!
-بفرما! دیگه چی مونده بارم کنی؟
_من که نگفتم چاق! فقط پرسیدم مگه بهت گفتم چا....
-یه بار دیگه بگی چاق تکتک موهاتو میکنم.
امیر فقط خندید. آن هم نه آرام بلکه قهقهه زد.
بشری دندان بهم سایید. خون خونش را میخورد. به قول امیر شاید دلش تنگ شده یا گرفته بود. هر چه بود بشری تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند تا امیر کمتر بخندد و دستش بیاندازد.
-عزیزم! خانم گلم!
نگاهش نکرد. از عصبانیت سینهاش بالا پایین میشد. امیر سرش جلو برد: بشرایی! عزیز دل امیر!
برخلاف میلش زود دلش نرم و تسلیم شد. امیر صدایش زد: فینگلیم!
لب بشری رفت که از خنده بشکفد. خودش را کنترل کرد. لبخندی عمیق ردی لبهایش نشست. امیر ابروهایش را چین داد: مگه من چی گفتم دلخور میشی؟ اصلاً تو جات رو جفت چشامه! با هشتاد کیلو وزن ناقابل!
بشری انگار با آخرین سرعت به یک صخره برخورد کرد. کیسهی هوا به جای اینکه از روی فرمان فعال شده باشد، داخل سینهاش باز شده بود. احساس خفگی داشت. بغضی که از صبح روی گلویش چمبره زده بود، سرریز شد و یک دفعه مثل ابر بهار زیر گریه زد. قبل از اینکه فرصت هر عکسالعملی را به امیر بدهد بلند شد، خواست به اتاقشان برود اما راه کج کرد و وارد آشپزخانه شد. امیر وارفته با نگاه دنبالش کرد. بالآخره به خودش آمد و بلند شد و به آشپزخانه رفت: چرا گریه میکنی؟
بشری جواب نداد و بیهدف خودش را به جا به جایی لوزام روی کابینت سرگرم کرد.
امیر دستش را به کانتر گرفت و عمیق به حالات و رفتار بشری نگاه کرد.
-چرا نگاهتو میگیری؟!
بشری گریهاش را کنترل میکرد. شانههایش ریز میلرزید. امیر صدایش را کمی بالا برد: داشتم شوخی میکردم دیوونه!
بشری دست از کار کشید، دستمالی که برای گردگیری برداشته بود را داخل سینک انداخت: چرا داد میزنی؟ من دیوونهام! خوبه؟ تو که عقل داری چرا صداتو میاندازی سرت؟
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯