به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ422
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ423
کپیحرام🚫
بالای سر بشری ایستاد. موهایش روی صورت ریخته بود. پوشهی دکمهدار را باز کرده و جواب سونوگرافی؟ آزمایشها و عکسها را داخلش میگذاشت.
-میرم بیرون تو هم میای؟
بشری سرش را بالا گرفت. موها به کنارهی صورتش ریخت. به نظر امیر، این روزها سرحالتر میآمد.
-کجا ای موقع؟
-یه کار کوچیک دارم. شیرازیو!
-نمیام. ولی تو زود برگرد.
پشت پنجره ایستاد. همان پنجرهای که یک روز از شیشهاش بست نشستن امیر را دیده بود.
چراغ ماشین تا شعاع چند متری را روشن کرد.
شاید یک ساعت تا برگشتن امیر فرصت داشت. کیک شکلاتی مغز گردویی را از یخچال درآورد. خیلی ساده تزئینش کرد.
جلوی آینه ایستاد.
امیر آرایش ساده دوست داره!
لبش را به دندان گرفت و لوزامش را نگاه کرد. خب هر چی سادهتر بهتر، کارم زودتر تموم میشه.
خط چشم را کنار زد.
جدیدا امیر به سرمه بیشتر علاقه نشون میده. بازم بهتر. اینم راحتتره.
عقب ایستاد و صورتش را نگاه کرد. لبش را روی هم مالید تا رژش یکدست بشود.
دوباره به خودش نگاه کرد. نگاهش روی خودش باریک شد.
همچین یه نمه شکم دارم ولی امیر تا حالا به روم نیاورده.
شکمش را به زور تو دست جمع کرد.
یه لایهی کوچیکه. آبش میکنم.
لبخند زد.
بچه هم بیاد دیگه بدتر میشه. باید الآن یه فکری کنم.
دیدن پوشهی صورتی روی قفسه بدجور ذهنش را درگیر میکرد. حالتی بین خوف و رجا داشت. این کاغذها میخواستند تکلیف مادر شدن یا نشدنش را روشن کنند. همین کاغذهای چند میلیونی که به اصرار امیر توی بهترین کلینیکها و آزمایشگاهها تهیه شده بود. میخواست هیچ شک و دودلی برایشان باقی نماند و جواب قاطع گرفته باشند.
سرش را تکان داد. مثل اینکه بخواهد افکارش را پایین بریزد. قید دوباره زیر و رو کردن پوشه را زد. چندبار همه را ترجمه کرده بود و همین به قول امیر سر از خود ترجمه کردن، باعث معلق شدن در امیدواری و یاس شده بود.
شکمش را از چنگ آزاد کرد. نفسش را با آرامش رها کرد.
حسبنالله و نعم الوکیل. تو برام کافیای. هیچ کاری برات نداره اگه بخوای. اگه هم نخوای که هیچ. به خودم حق اعتراض نمیدم!
خودش را به کارهای خانه سرگرم کرد. واقعا اگه این کارا رو هم نداشتم دیوونه میشدم. این کارهای تکراری! امیر بیا زودتر. دلم زود به زود برات تنگ میشه.
با صدای آیفون سمت در رفت. از چشمی امیر را دید. در را باز کرد. دسته گل رز صاف رفت توی صورتش. خودش را کنار کشید: سلام!
امیر در را با پا بست. بشری بازوهایش را گرفت. شقیقهاش را بوسید.
امیر سبابهاش را روی شقیقهاش گذاشت: آی خدا خیرت بده. یه روز بوسش نکنی، ذقذق میکنه.
نگاهش به رژ جیگری سر انگشتش افتاد. قبل از اینکه بخواهد اعتراضی کند، بشری گل را از دستش کشید: جـــان! چه خوشسلیقه!
بعد دستش را به کمر زد. ابروها را بالا برد: کارای هرگز نکرده!
امیر موی بشری را پشت گوشش برد: مگه چند ساله برات گل نگرفتم؟
بشری پیشانیاش را خاراند. بینیاش را چین داد: بار آخر کی بود؟
-ده سال پیش.
خندید و امیر عاشق خندههای بلند و پاکش بود. به آشپزخانه نگاه کرد: چه بویی راه انداختی!
-عوده.
دستهایش را شست. حوله را از دست بشری گرفت: داری مثل قبل میشی.
_بدعادتت نشی!
دستش را خشک نکرد، حوله را تو بغل بشری هل داد. خیسی دستهایش را به یقهی بازش پاشید.
-نکن امیر. چندشه!
_نجسه؟
رفت تو آشپزخانه: بدم میاد.
کیک را وسط نیز گذاشت. شمعها را روشن کرد و لامپها را خاموش.
-چه خبره؟
بشری با لبخند به طرف امیر برگشت. امیر کنار گوشش لب زد: عروسیه!
بشری با خود گفت سر و ته تو رو بزنن، عروسی میمونه: اصولا وقتی همه لامپای خونه روشن باشه، میپرسن عروسیه؟
-این شمعا و اون عود عربی و اون عطر خاصُّ...
صاد را انقدر کشید تا جیغ بشری را درآورد.
-و اون رژ چی چیت؟
بشری صورتش را برگرداند. امیر مچ دستش را گرفت و برش گرداند: بودی حالا.
بشری را کنار خودش سر میز نشاند. به صورت بشری خیره شد. زیر نو لرزان شمع، معصومیت خاصی گرفته بود.
-بچه هم بیاد، این بساطا هست؟
-انقدر از اومدنش مطمئنی؟!
حرف نزد، به جایش پلکهایش را عمیق بست و باز کرد.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯