عکسنوشته✨
#ارسالی_آینور 🌷
✍🏻مٻــممـہاجـر
#بـُشــرے
#بهوقتبهشت
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️
😍😍
کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️
دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب واریز کنید
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزیتون رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹
توی این کانال روزانه ۱۰ برگ از رمان بین ساعت ۱۷ تا ۱۸ ارسال میشود. 📖🌹
به وقت بهشت 🌱
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️ دوستانی که
قابل توجه عزیزانی که درخواست وی آی پی دارید
رمان در این کانال از ابتدا شروع شده و الآن پارت ۷۰ هست البته تو سه روز.
اگر قصد دارید رمان رو از ادامه ی کانال ادامه بدید چند روز صبر کنید🌹
اعلام میکنیم 😍😍
عکسنوشته✨
#ارسالی_آینور 🌷
✍🏻مٻــممـہاجـر
#بـُشــرے
#بهوقتبهشت
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ162 کپیحرا
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ163
کپیحرام🚫
امیر کمی تن صدایش را بالا برد.
_بلند حرف بزن. من گوشام کره.
نگاه بشری رنگ تعجب گرفت. امیر حق به جانب و دست به سینه عمیق نگاهش میکرد.
_دلت با من هست یا نه؟
بشری با زحمت از جایش بلند شد. میخواست وضو بگیرد. با صدای بلند امیر سر جایش ایستاد.
-چرا جواب نمیدی؟
به اخم امیر نگاه کرد. حالت صورت امیر عصبانی بود اما درد را از چشمهایش میخواند. امیر مثل همیشه که کلافه میشد به موهای پرپشتش چنگ زد. چند بار پشت سر هم موهایش را بین انگشتهایش گرفت و رها کرد. متوجه بود که تند رفته. با صدای بلند و طلبکارانه حرف زده بود. صدایش را پایین آورد.
_ببخشید.
بشری فقط "خواهش میکنم" آرامی گفت. از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، امیر نفسش را محکم بیرون داد.
صبر نمیکنه من حرفمو بزنم!
تا برگشتن بشری دور خودش میچرخید. انگار حالا که بشری با او مخالفت میکرد، بیشتر دلش میخواست که داشته باشدش.
لبهی تخت نشست. با پایش ضرب گرفته بود. تا بشری آمد مثل فنر از جایش بلند شد. دست و صورت بشری خیس بود.
امیر خودش را کنترل میکرد ولی حالت نگاهش هنوز جدی بود. سرش را پایین آورد. از این زاویه، چشمهای سیاه امیر از پشت مژههای پر و خوشحالتش جذبهی خاصی داشت. بشری طاقت نیاورد. چشم از امیر گرفت. انگشت سبابهی امیر زیر چانهی بشری نشست.
_منو نگاه.
بشری نگاهش کرد. قفسهی سینهی امیر بالا و پایین میشد. امیر میخ چشمهای بشری شده بود. بشری گفت: اگه حرفی نداری من نمازمو بخونم؟
گوشهی چشمهای امیر باریک شد.
_دلت با منه یا نه؟
ناخواسته فشار محکمی به چانهی بشری آورد.
بشری با دست روی دست امیر گذاشت.
_فکم شکست!
امیر فشار دستش را کم کرد اما دستش را برنداشت.
_جوابمو بده.
بشری صورتش را نمیتوانست بچرخاند. نگاهش را از امیر گرفت. امیر از بین دندانهای کلید شدهاش غرید.
_آره یا نه؟
_اگه دوستت نداشتم باهات سر سفرهی عقد نمینشستم.
ستون فقرات بشری تیر میکشید. ضعف اعصابش باعث تشدید دردش میشد. در اوج ناباوری امیر چانهاش را تکان داد.
_الآن رو پرسیدم.
طاقت بشری طاق شد. تقریباً داد زد.
_ولم کن.
دست امیر شل شد. بشری صورتش را یک دفعه کنار کشید. جیغ زد.
_دست از سرم بردار.
چشمهای امیر از تعجب گرد شده بودند. بشری همانطور عصبی ادامه داد.
_چونهامو خرد کردی. خوبه وضعم اینه. دارم جون میکنم. سر پا نگهام داشتی بازخواست میکنی؟!
دست به کمرش گرفت.
_چیو میخوای بدونی؟ فک صاحاب مرده رو گرفتی تو دستت داری زورتو سر من خالی میکنی؟
بدی بشری به لرزش افتاده بود. میخواست روی صندلی بنشیند. امیر زودتر صندلی را برایش جلو کشید. بشری نشست و سجادهاش را باز کرد.
امیر از پشت سر دست انداخت گردن بشری. صورتش را به صورت بشری چسباند.
-جواب منو نمیدی؟
بشری کلافه شده بود. صاف نشست.
-جوابتو دادم.
توی دلش گفت: شنیده بودم اخلاق مردا مثل بچهها میمونه. الآن واقعاً بهش رسیدم.
مثل بچهها گیر داده که بگو دلت با منه یا نه.
نمیگه من با این حال نمیتونم انقدر روی پام بایستم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
عکسنوشته✨
#آینور
دست میکشد روی پوست داغ صورتش.
داری از دست میری دلم!
✍🏻مٻــممـہاجـر
#بـُشــرے
#بهوقتبهشت
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
دیر نیست صبح سپیدی که با ندای اناالمهدی جهان بیدار شود؛
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ16
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ164
کپیحرام🚫
امیر داشت نماز میخواند. بشری صورتش را به دستش تکیه داده بود. نمیدانست عکسالعمل امیر چه خواهد بود. با زحمت دراز کشید.
امیر سلام نماز را داد. سجادهاش را جمع کرد. با لبخند به طرف بشری برگشت. خواست حرفی بزند اما لبخند روی لبهایش خشک شد. یک نگاه به ساک و یک نگاه به بشری کرد. سر جاش وارفته نشست. نگاهش دلخور شد. بشری روی دستش چرخید. پشت به امیر پتو را روی خودش کشید.
-این کارا چیه بشری؟
بشری پتو را روی سرش کشیده بود. بین عقل و حرف دلش کشمکش داشت. این روزها با دل خودش میجنگید.
با پایین رفتن تشک متوجه نشستن امیر کنارش شد. امیر پتو را کشید. بشری لبهی پتو را گرفت. امیر تند گفت: ول کن پتو رو. میخوام حرف بزنم.
لحنش دلخوری او را به خوبی نشون میداد.
_منظورت از این کارا چیه؟
از سکوت بشری، عصبی شد.
_حرف بزن بشری!
_درد دارم. میخوام بخوابم.
_بخواب. زبونت که میچرخه. جوابمو بده.
امیر شمرده و عصبی کلمات را تلفظ میکرد.
_واسه چی ساک منو گذاشتی بیرون؟ منظورت چیه از این کار؟
از جواب ندادنهای بشری، کاسهی صبرش لبریز شد.
_دارم میگم حرف بزن.
بشری گوشهایش را گرفت. پلکهایش را کیپ بست. امیر آرام دست بشری را برداشت.
_چشماتو باز کن.
بشری صدای نفسهای امیر که با حرص آزادشان میکرد را میشنید.
_مث بچهها لج میکنی!
بشری همانطور با چشمهای بسته جواب امیر را داد.
-برو به کار و زندگیت برس. نمیخوام واسم دلسوزی کنی. برو به هدفت برس. تو که منو به چشم یه مانع واسه رسیدن به هدفت میدیدی! حالا من کنار کشیدم. برو به آرزوهات برس.
امیر دست بشری را رها کرد. از جایش بلند شد.
بشری صدای قدمهای امیر را میشنید. باز شدن در تراس را هم متوجه شد.
امیر توی هوای سرد چند نفس عمیقی کشید. به اعصابش مسلط شد. به اتاق برگشت. ساک را از کنار در برداشت و گوشهی اتاق گذاشت.
دست به کمر زد و به باکس زیر تشک طهورا نگاه کرد. جابهجا کردنش کار راحتی بود. این هم از مزایای سادگی خانهی سیدرضا بود.
طولی نکشید که تخت دو خواهر کنار هم قرار گرفت. امیر کنار بشری دراز کشید. دست روی شانهاش گذاشت.
_هر چی میخوای تلخی کن..
فاصلهاش را با بشری کمتر کرد.
_جات تو سینهامه. همین سمت چپ. میدونم که تو هم منو دوست داری. مثل همون قبل.
بشری چشمهایش را باز کرد.
_اشتباه میکنی. تو فقط داری خودتو خسته میکنی.
امیر ابروهایش را بالا انداخت.
_من خسته نمیشم.
_زندگی فیلم نیست. هر روز یه نقشی اجرا کنی.
امیر خیلی خوب معنی حرف بشری را درک میکرد. حق را به بشری میداد ولی کم نمیآورد.
_حرف نزن انقدر...
بشری با حالت جدی به امیر نگاه کرد. امیر گفت: چشماشو نگاه! این اداها بهت نمیاد بشری. همون مهربون فقط بهت میاد.
بشری پشت چشمی نازک کرد.
_بیمزه!
_در عوض تو نمکت زیاده ولی...
امیر لبش را جمع کرد.
_گاهی وقتا شور میزنی!
چشمغرهی بشری را که دید، زیر خنده زد. جوری که تشک میلرزید و تکان میخورد. صدای بشری این بار کلافه بود.
_من حسابی خستهام. احتیاج دارم که بخوابم.
امیر آرنجش را تکیهی سرش کرد.
_بخواب. بهتر. کمتر حرف میزنی ناراحتیم پیش نمیاد.
بشری زل زل به امیر نگاه کرد. خندهاش را به زور نگه داشته بود. با خودش گفت "خیلی بدجنسی"
_میدونم.
بشری سوالی به امیر نگاه کرد. با چشمهای ریز و اخمهای در هم. امیر از خنده ریسه میرفت.
_میدونم بدجنسم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯