💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ295
کپیحرام🚫
اینجا دیگه صدای اذان به گوش نمیرسید اما به صورت خودکار قبل از اذان ظهر با احساس گرسنگی شدید بیدار شد.
همون خوراکیهایی که تو هواپیما خورده بود و صبحونهی مختصر پرواز. با چند تا شکلات رفع کاذب گرسنگی کرد. آمادهی نماز شد. ولی..
نمیدونست قبله کدام سمته. کمی دور خودش چرخید. چادر نماز روی سرش بود. در رو باز کرد و رفت بیرون.
زیر نور آفتاب ایستاد و از روی سایه خودش که به سمت جنوب بود، بیست و سه درجه به غرب چرخید و حدود جهت قبله رو پیدا کرد. لبخند پیروزمندی زد و برگشت داخل.
نمازش رو خوند. دیگه شکمش به قار و قور افتاده بود. سراغ کابینتها رفت. همه رو زیر و کرد. دو بسته نودالیت برداشت. جای ناهار نمیگرفت اما نودالیت دوست داشت و فعلاً کاچی به از هیچی بود.
آب رو گذاشت که جوش بیاد. با صدای تلفن رفت تو سالن. گوشی رو برداشت.
-سلام
طرف پشت خط اما آلمانی سلام کرد و بهش گفت که ناهارش تا چند دقیقه دیگه میرسه دم در.
شعلهی گاز رو خاموش کرد. شال و مانتو پوشید و همان لحظه زنگ خونه به صدا دراومد.
به طرف در پرواز کرد. انقدر که گرسنه بود.
همون راننده پشت در بود. بستهی غذا رو گرفت. راننده ایستاده بود تا اگه چیز دیگهای میخواد براش تهیه کنه.
بستهی غذا رو زیر و کرد. نبود...
هیچ کجاش آرم حلال نبود.
مثل لاستیک پنچر شد. اصلاً اشتهاش رو از دست داد.
بسته رو کج به طرف راننده گرفت.
-حلال؟
اما او نمیفهمید منظور بشری چیه؛
دوباره پرسید:
-اسلامی؟
رانندهی بیچاره اما هیچی از حرفهای بشری نمیفهمید.
با بدبختی بهش حالی کرد که مسلمونا هر غذایی رو نمیخورند و ازش پرسید که این رو از رستوران اسلامی گرفته یا نه؟
با جواب "نه" راننده، دستهاش شل شد. غذا رو بهش برگردوند و با لبهای آویزان برگشت تو خونه.
دوباره شعلهی گاز رو روشن کرد. بستهها رو تو آب گرم خالی کرد و صبر کرد آب با مواد یکباره به جوش بیاد.
باز هم موقت خودش رو سیر کرد تا وقت کنه یه غذای درست و حسابی بپزه.
با ذوق و شوق کور شده بشقاب خالی رو تو سینک گذاشت. داشت سه تیکه ظرف شسته شده یعنی قابلمه و بشقاب و قاشقش رو آب میکشید که یک لحظه چیزی به ذهنش اومد.
سریع دستهاش رو شست و به طرف اتاقش دوید. در سرویس رو باز کرد و آه از نهادش بلند شد.
قدمی به عقب برداشت و تکیه داد به دیوار. حسابی کلافه شده بود. سنگ سرویس در جهت قبله قرار داشت.
زانوهاش رو جمع کرد تو سینهاش.
با دست سر خودش رو بغل گرفت.
چه مصیبتی!
خدای من اینجا چطور سر کنم؟
اصلاً یه دکترا انقدر ارزش داشت که این همه درگیر بشم!
یادش به تماس اول صبح افتاد. بهش گفته بودند اگه سوئیتش رو دوست نداره براش عوض میکنند.
همین باعث امیدواریش شد. بلند شد و از اتاق بیرون رفت اما قبل از اینکه گوشی رو برداره، تلفن برای بار سوم زنگ خورد.
دیگه میدونست که تماسها از طرف دانشگاست. شخص پشت خط معذرتخواهی کرد که غذا مناسب نبوده. خبر داد که ناهار دوباره براش فرستاده میشه و این بار از رستوران اسلامی خریداری شده.
تشکر کرد و درخواست داد تا سوئیتش رو هم عوض کنند و وقتی دلیلش رو پرسیدند، گفت:
-باید بیاید اینجا تا بهتون بگم
خب دلیل بشری که براشون زیاد موجه نبود اما قبول کردند که سوئیت رو براش عوض کنند.
قرار شد تا یک ساعت دیگه سوئیتی که مناسب با عقاید اسلامی بشری باشه براش آماده کنند.
و با کلی خنده بابت دلیل بشری ازش خداحافظی کردند و رفتند.
بق کرده جلوی در ایستاد.
من چطور سه چهار سال اینجا سر کنم؟!
اینا فقط واسه روز اول بود.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ296
کپیحرام🚫
خونه جدید بیشتر به دلش نشست. فضای بازش بزرگتر بود و دلبازتر و دوطبقه که همسایه طبقه بالاییش هنوز تشریف نیاورده بود.
بعد از رفتن مسئول دانشگاه، دوباره خونه رو نگاه کرد. نیازی به گردگیری نداشت. مثل همون سوئیت قبل.
همه اثاثش رو جاگیر کرد. وسایل تحریر و لپتاپش رو روی میز قرار داد.
مشکل بزرگ فعلیش این بود که خونه از بیرون دید داشت و تمام وقت باید پرده رو میکشید.
پنجرهی اتاقش هم رو به باغچهای شبیه همون باغچهی جلوی خونه باز میشد و در سوئیت طبقهی بالا هم از همون باغچه پشتی.
وقت ورود راهروهای سنگ فرشی که بلوکهای دو طبقه رو از هم جدا میکرد رو دید.
این یه راه باریک بود برای رفت و آمد راحت و میانبری برای رفتن به خیابان پشتی.
پردهی حریر سالن رو کنار زد. کوچههای رو به رویی نشون از یه محله میداد.
یکی از کوچهها دقیق رو به روی این پنجره قرار داشت و بشری از اون فاصله میتونست حتی تا انتهای کوچه رو هم ببینه.
اینبار که ظاهرا خونه ایرادی نداشت قبل از رفتن همون آقای راننده و مسئول امور خوابگاهیشون، ازش خواهش کرد که دانشجوی طبقهی بالا حتیالمقدور دختر باشه.
راننده که حالا فهمیده بود اسمش آدلف هست با تکون دادن سر گفت که سعیش رو میکنه.
به اسم آدلف فکر کرد. چهقدر براش آشنا میزد.
تا اینکه ابروهاش بالا پرید.
آهان. یادم اومد. آدلف! آدلف هیتلر؛
بلند خندید. صدای خندهاش شکافی شد در سکوت خونه. ساکت شد اما اکوی خندهاش هنوز به گوشش میرسید.
حوصله آشپزی رو نداشت و چون خیالش از بابت شام راحت بود، تصمیم گرفت بره بیرون و اطراف دوری بزنه.
باید موقعیت خودش رو پیدا میکرد.
خورشید رو به غروب میرفت که دور زدنش تمام شد و قصد برگشتن کرد. محیط امنی به نظر میرسید.
هوای سرد اما مطبوعی داشت. سرمای اونجا خیلی زودتر از ایران شروع شده بود.
دستهاش خیلی زود یخ کرد. بازوهای بغل کردهاش رو رها کرد و دستهاش رو تو جیبش فرو برد.
من سرمایی و هوای سرد اینجا!
دلتنگی دقم نده، سرما میکشدم؛
خوبی اون گشت و گذار این بود که آدرس سوپری، داروخانه، بوتیک زنانه و نان فانتزی یا همون نانوایی رو یاد گرفت.
شامش خیلی زود رسید. با تعجب در رو باز کرد. آدلف جلوی در بود در حالی که هیچ شباهتی به آدلف هیتلر معروف نداشت.
برعکس چهرهای مهربون، ساکت و جوانتر داشت.
-سلام
-گفتند خستهاید، شام رو زود بیارم
خدا خیرتون بده. خسته چیه؟ جنازهام!
تشکر کرد و برگشت داخل.
نشست کف سالن. نایلون غذا رو باز و به شکل یه سفرهی کوچیک پهن کرد.
با چشمهای ریز به قوطی نوشیدنی نگاه کرد.
الحمدلله اون هم آرم حلال داشت با طعم سیب.
اولین غذای آلمانی به دلش نشست.
یا من گرسنهام یا این خوشمزهاست.
به هر حال خدا امواتتون رو بیامرزه که من رو از آشپزی نجات دادید.
حالا تا یه کم جا بیفتم اینجا خیالم از غذا راحته.
خیلی زود خوابید.
میخواست فردا بره دانشگاه و ببینه چی به چیه.
یه چت اساسی تو گروه خونواده کرد و با روحیهی بهتر، ساعت گوشیش رو گذاشت.
آیهی آخر کهف رو هم طبق معمول خوند.
با آرامش خوابش برد.
خوابی عمیق و شیرین.
در حالی که نمیدونست فردا قراره با چه صحنهای رو به رو بشه....
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤يا رب چه قشنگ است و
🕌چه زيبا حرم قم
🖤 چون جنت اعلا،
🕌حرم محترم قم
🖤 بانوي جنان،
🕌اخت رضا، دختر موسی
🖤دردانه زهرا و ملائک خدم قم
🖤اين مژده بس او را
🕌كه بهشت است جزايش
🖤 هر كس كه زيارت كندش در حرم قم
🕯وفات كريمه اهل بيت حضرت
معصومه (س) تسلیت باد 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمه را خواستم
معصومه را زائر شدم
#وفات_حضرت_معصومه
🕯🥀🕯🥀🕯
مداحی آنلاین - جود و کرامت از کرمش جاودان شده - محمود کریمی.mp3
5.37M
🔳 #وفات_حضرت_معصومه(س)
🌴جود و کرامت از کرمش جاودان شده
🌴هر چه دخیل است به سویش روان شده
🎤 #محمود_کریمی
⏯ #روضه
•°~💌🕊
#شهیدانه
اگرڪسیدرجنگشھیدشود،یکبارشھید
شده؛امااگرڪسیباهواۍنفسخودش
بجنگد،هرروزشھیدمیشود ...🌱!
•💚🌱•
#امام_زمان
وَقتِآنشُدکِهبِهگُل
حَکمِشِکُفتَنبِدَهی...🌼
#السلامعلیڪیابقیةالله
🔴 لباسی از نور بر تن امام زمان علیهالسلام...
🌕 آقا امام رضا علیهالسلام فرمودند:
«عَلَیهِ جُيُوبُ اَلنُّورِ يَتَوَقَّدُ مِنْ شُعَاعِ ضِيَاءِ اَلْقُدْسِ»
و بر تن او (مهدی علیهالسلام) لباسهایی از نور میباشد که از پرتو قدس روشنایی می گیرد.
📗الغيبة (للنعمانی)، ج ۱، ص ۱۸۰
📗کمال الدين، ج ۲، ص ۳۷۰
📗الإمامة و التبصرة ج ۱، ص ۱۱۴
#امام_زمان
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🕊
⚠️گرگ هایی که به سر شوق دریدن دارند
پشت این موی پریشان شده پنهان شده اند
یعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِیماهُمْ فَیؤْخَذُ بِالنَّواصِی وَالأَقْدامِ﴾ (الرحمن: ۴۱)
(مجرمان از چهره هاشان شناخته گردند. پس، از (موی) پیشانی وپاها گرفته میشوند).
فتنه های آخرالزمان
آیه گرافی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 گناه های ذهنی...‼️
👤 #استاد_پناهیان