May 11
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ395
کپیحرام🚫
با رفتن امیر، یخ جمع کم کم باز شد. حالا حاجسعادت بود که رو به سیدرضا از امیر حرف میزد. مهدی اما با اشاره از طهورا خواست که بالا بروند. به خواست مهدی به اتاق سابق پسرها رفتند چون مهدی ملاحظهی بشری را میکرد که ممکن است بخواهد از اتاقش استفاده کند.
حواس طهورا نه پی حلقهشان بود و نه سرویس طلایش. فقط لب گزید و گفت:
-چرا اینجوری شد؟ امیر چرا یه دفعه بلند شد و رفت!
مهدی اما کیف طهورا را برداشت. جعبههای طلا را از کیف طهورا درآورد و گفت:
-بیا اینا رو بنداز ببینم چطوره.
طهورا اما لب برچید.
-مهدی! من خیلی ناراحت شدم.
-خب منم ناراحت شدم.
-چرا نذاشتی پایین بمونم؟
-صحبتهای اونا به ما ربط نداشت. مخصوصا در حضور امیر بهتر بود من نباشم اما خب اون لحظه اول اگه میاومدیم بالا بیاحترامی میشد.
طهورا مقابل مهدی نشست.
-تو تمام این چند سال هیچوقت امیر رو اینطور ندیده بودم!
-اگه اون اتفاقا برای من افتاده بود، من هم الآن مثل امیر بودم. خیلی سخته که اینهمه مصیبت ناخواسته واسه زنت پیش بیاری. امیر خیلی بشری رو دوست داره که الآن وضعش اینه و انقدر بهم ریخته. این رو از طرف من به خواهرت بگو. بگو امیر خیلی دوستت داره.
لبخند نمکینی به صورت طهورا نشست. حرفهای مهدی حقیقت بود. امیر بشری را دوست داشت. عاشقانه هم دوستش داشت. اینها را میشد از آرامشی که نداشت پی برد.
مهدی دو طرف صورت طهورا را گرفت. با لحنی که همیشه همسرش را آرام میکرد گفت:
-بیا از این به بعد کاری به هیچکس نداشته باشیم. سرمون تو زندگی خودمون باشه.
با نوک انگشتهای اشارهاش ضربهی آرامی به شقیقههای طهورا زد.
-مگر اینکه بتونیم و اونها هم بخوان که کمکی بهشون کنیم. نمیدونی چهقدر از خودم بدم اومده بود که ناخواسته تو اون جمع قرار گرفته بودم که یکی مثل امیر از حضورم معذب باشه. خبر نداشتم وگرنه فعلا نمیاومدم اینجا. دلم نمیخواد نه من نه تو تو بحثهای خونوادگی که بهمون ربط نداره باشیم.
طهورا حرفهای مهدی را قبول داشت. آنقدر که این مرد آرام را دوست داشت ترجیح میداد به نکتههایی که گوشزد میکرد عمل کند. نکتههایی که خودش اسمشان را نکات اخلاقی گذاشته بود. پلکهایش را بست و گفت: چشم.
بعد با شیطنت یکی از پلکهایش را نیمه باز کرد و گفت:
-معلم اخلاق!
مهدی دستهای طهورا را گرفت و ناراحت گفت:
-این رو دیگه نگو!
طهورا ناخواسته انگشت روی یکی از اسمهایی گذاشته بود که مهدی اصلا نمیخواست همسرش به آن اسم صدایش بزند. نمیخواست برای همسرش در هیچ زمینهای حکم معلم را داشته باشد.
-دقیق حرفی رو زدی که دلم نمیخواد!
طهورا با لحاجت شیرینی گفت:
-معلم اخلاق؟!
و مهدی دوباره به توضیح پرداخت.
-ما قرار نیست معلم همدیگه باشیم. به دید شاگرد هم حق نداریم به همدیگه نگاه کنیم.
طهورا دوباره پلکهایش را بست.
-چشم آقای معلم!
مهدی حرفی نزند. آنقدر که طهورا پلکهایش را باز کرد و چشم در چشم شد با مهدیای که لبخندش را مهار کرده بود اما چشمهایش از خنده برق میزد.
-از اذیت من چه لذتی میبری سادات خانم؟
-نمیتونی درکش کنی. خیلی کیف میده!
-باشه. کیف کن. گردنم از مو باریکتر.
جعبهها را پیش کشید و بازشان کرد.
-بنداز ببینم راضی هستی یا نه.
چیزی به اذان نمانده بود که مهدی و طهورا دوباره به پایین برگشتند. بشری از همان لحظه که امیر رفت در سکوت نشسته بود. حرفهای بزرگترها را تکرار گزارشاتی میدید که امیر همه را مفصل به خودش داده بود.
چشمان خستهاش را به زور باز نگه داشته بود اما باید برای آماده کردن شام به کمک فاطمه و طهورا میرفت. شامی که با تعارف سیدرضا باید آماده میکردند. قیافهاش به گونهای بود که فاطمه دلش نمیآمد او را به کار بگیرد. برای اینکه هوایی به سر خواهرشوهرش بخورد او را به بهانهی آوردن ترشی به زیر زمین فرستاد.
بشری چهرهی بی تفاوتی به خودش گرفت و از سالن رد شد. طاها بچهها را در حیاط سرگرم کرده کرده بود بچههای خودش و ایمان را.
بشری با حفظ ظاهری که کرده بود اما فکرش شدید مشغول بود. از کنار پلههای تراس راهی زیرزمین خانهشان شد که با صدای طاها به خودش آمد.
-کجا میری جوجه؟
ایستاد و طاها را نگاه کرد.
-ترشی بیارم.
طاها توپ قرمزی که دستش بود را بین بچهها رها کرد و به طرف بشری رفت.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
فقط به عشق حسن
حسن
حسن
حسن
🌷🌷🌷🌿🌿🌿
┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
🌹🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان
#سلامبرشهیدمظلومکربلا
🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.
🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ.
اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایِعتْ و تابِعتْ علی قِتله اللهمَّ العنهم جمیعاً
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
سلام آزاده هستم.
دوستان کانال کاشانه مهر فقط اسمش عوض شده
علت لفت دادنتون چیه؟؟؟
پی وی مو از دیروز که اسم کانال عوض شده سوراخ کردین😢😢
این لینکشه لطفا پی وی سوال نفرمایید🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
محال است !
خدا آرزویـے در قلبت قرار دهد
که برایش تدارک ندیده باشد 😌❣
#امام_زمان
#ماه_رمضان
❌❌❌❌حتما بخونید❌❌❌❌
سلام آزاده هستم.
دوستان کانال کاشانه مهر فقط اسمش عوض شده
علت لفت دادنتون چیه؟؟؟
پی وی مو از دیروز که اسم کانال عوض شده سوراخ کردین😢😢
این لینکشه لطفا پی وی سوال نفرمایید🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
به وقت بهشت 🌱
❌❌❌❌حتما بخونید❌❌❌❌ سلام آزاده هستم. دوستان کانال کاشانه مهر فقط اسمش عوض شده علت لفت دادنتون چیه؟
حتما عضو بشید پاک کنم دیگه لینک نمیدم👆👆