میگنالگوےیهبچھپدرشه
الگوےمابچهشیعههاهممولاعلےمونھ(:
ولے...!
چراهیچڪدومازڪاراواعمالمون
بوییازبابانبردھ؟
شبیہباباموننیست؟💔!'
#سڪوتجایز✋🏼!'
#بابا
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم.
نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید.
موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونههاش ریخت. ولی بیاهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد.
تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشتهی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینهای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره.
رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبههای چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره
دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش ....
بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ42
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ421
کپیحرام🚫
در ماشین باز شد. امیر سینی را جلویش گرفت. فالوده آناناسی خریده بود. ممنونی گفت و از دستش گرفت.
-نوش جونت.
امیر مثل همیشه زود کاسهاش را خالی کرد بشری تازه به نصفه رسانده بودش.
-خیابونگردیات گرفته؟!
جوابش سکوت بود. تکهی آناناسی را در دهانش جا به جا کرد.
-داری میری طرف چمران؟
فقط سر تکان داد.
-من به جز فالوده چیزهای دیگهای هم دلم میکشه.
عمیق نگاهش کرد و قبل از اینکه کنترل ماشین از دستش خارج بشود نگاهش را به جلو داد.
-چی مثلا؟
-محبت، هم صحبتی. حداقل وقتی چیزی میپرسم جوابم رو بده.
-چقدر پشیمونی از اینکه زن من شدی؟
پشیمون؟!
-چرا عاشقم شدی؟
-گویند چرا تو دل بدیشان دادی
ولله که من ندادم ایشان بردند
-آدم قحط بود تو عاشقش بشی؟
-چته امیر؟!
-نمیدونی؟
-من رو کشوندی آوردی بیرون. حالام داری چرت و پرت میگی!
-ما باید بریم دکتر.
بشری گنگ نگاهش کرد. امیر ماشین را کناری نگه داشت.
-مگه بچه نمیخوای؟
دست برد و انگشتهای بشری که در هم قفل شده بودند را باز کرد.
-ول کن اینا رو.
دست گذاشت کنار صورتش. شقیقهاش زیر دست امیر تند تند میکوبید.
-باید بریم دکتر. شاید خدا خواست و حامله شدی. چرا سر حرف یه دکتر باید ناامید بشیم. مقصر منم تا آخرش هم پات وایسادم. هر کاری بگن میکنم. تهران، یزد، موسسهی رویان.
بعد چشمهایش را با عجز بست و سرش را تکان داد.
-نهایت از بهزیستی میگیریم. چه فرقی میکنه؟ بچه خودمون نباشه. بزرگش میکنیم.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾سلام دوستان
🌸امروز تون گلباران
🌾امیدوارم
🌸نگاه پرمهرخدا
🌾همراه لحظه هاتون
🌸سلامتی ونیکبختی
🌾گوارای وجودتون
🌸بارش برکت ونعمت
🌾جاری در زندگیتون
🌸و نور و عشق الهی
🌾مهمون دلتون باشه
🌾روزتون زیبا و در پناه خـدا
1
:(:
اربعیـن قـرارمون اینجـاسـت༅. .
-
#حسیــــــــن ❣
#امام_زمان
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
شماباآهنگایفلانخوانندهمیریدتوفاز..
مابامداحیاشونمیریمکما:)! 🕶
#مـــداحـــی
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
دوستشھید:
بابکهمیشهتکهکلامشبود"فداتم"😅!
همیشهبهمناینحرفرومیزد!
آخـرینباریکهدیـدمشیکهفـتهقبلاز
رفتنشبهسوریهبود!
منخـبرنداشتـمقـرارهبـرهاینحرفشـو
همیشهیادمه،گفت:فداتم!ورفتفدایـی
حضرتزینب(س)شد..!
-شھیدبابکنوریهریس🌱:)!'
#شهیدانه
#زینبیه
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ422
کپیحرام🚫
دمر افتاده بود. به حرفهای طهورا گوش میکرد: اگه یکیشون پسر بشه، اسمش رو یاسین میذارم.
مردمک چشم بشری به یک طرف پرید. با شنیدن اسم یاسین لبخند زد: چه خوب!
-من دلم میخواد دمر بخوابم ولی نمیشه.
بشری مثل طهورا دستش را تکیهی سرش کرد: همچین با غصه نگام میکنی، خوابم کوفتم میشه.
نگاهش رفت روی ساق دست خالی از النگوی طهورا: طلاهات کو؟!
-فروختم.
-پوللازم بودی میگفتی قرضت بدیم.
-خوشم نمیاد آویزون کسی بشیم.
بشری به حرف خواهرش فکر میکرد. به قانع بودن به داشتههایش. به به قول خودش آویزان نبودنش. اینکه آویزانی نیست!
-واسه ماشین فروختیش؟
-پولمون نمیرسید. مهدی گفت وام بگیریم، گفتم چه جوری قسط بدیم؟
-مبارکتون باشه.
-دیگه آسایش دارم. هر بار میخواستم برم دکتر، سونو و آزمایش اذیت بودم.
بشری با لبخند نگاهش میکرد، طهورا خودش را جلوتر کشید.
-چته؟ دمغی!
-دفه بعد نوبت میگیری برا من؟
-نوبت که میگیرم ولی دیر نشدهها.
-سنمون داره میره بالا.
-اینو راست میگی. کاش همون سن پایین شوهرمون داده بودن. وقت واسه درس همیشه هست.
بشری خندید: منو شوهر دادن گلش رو چیدن؟
مچ دست بشری را گرفت: هنوز دلخوری؟ از امیر؟
طاق باز افتاد: قبول کردم تقدیر بوده.
-خوبه ولی خیلی پوستت کلفتهها.
بینیاش را جمع کرد: جم کن جلو من خودتو. عین گربه غلت میزنی!
بشری دوباره چرخید و مثل طهورا به پهلو شد. من حاضرم یه سال فیکس رو پهلو بخوابم ولی یکی از اون کوچولوها تو شکم منم باشه.
_انقدر سخته به پهلو بخوابی؟
طهورا متکایش را برداشت. جای سر و پایش را عوض کرد: یه مرضه انگار. وقتی آدمو از چیزی منع میکنن، یه کرمی به جون آدم میفته که اون کارو انجام بدی.
بشری موهایش را جمع کرد یک طرف: مهدی چطور دل کنده از سادات خانمش؟
طهورا لب برچید: همچینم دلبسته نیس. جدیدا حرف از رفتن میزنه.
آهنگ غوغای ستارگان از گوشی بشری پخش شد. بشری کش آورد تا از سر تخت برش دارد. با این حرکت دوباره به چشم طهورا شبیه گربه آمد.
-امیر میگه بیا تو تراس.
چادررنگی را زیر گلویش گره زد. امیر توی تراس اتاق خودش ایستاده بود: حالا من بت اجازه دادم تو باید بمونی؟
بشری دست گرفت به نرده: چیه؟ پشیمونی؟
_خوابم نمیبره.
-میخوای بیای ببریم؟
-نه زشته.
-خب تو بیا بمون.
-دیگه بدتر. صبح برامون دس میگیرن.
-خب...
-بس کن بشری. تزای آبکی میدی. یه دیقه واسا ببینمت بعد برو.
با نهایت بدجنسی که در خودش سراغ نداشت گفت: میخوام برم پیش آبجیم.
-پس مهدی هم...
بشری نگذاشت بقیه حرفش را بزند: برو بخواب. صبح پشت فرمون چرت نزنی!
-شبت به خیر
به اتاق برگشت خواست بپرسد "چی گفتی؟ مهدی کجا میخواد بره؟" اما طهورا خوابیده بود. در تراس را بست. آرام کنار خواهرش خوابید.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
ولی من قشنگ ترین نوشته هارو اینجا دیدم :))))🖤📓
⊰ • ⃟🌿྅https://eitaa.com/joinchat/951976121Ced0b5ad97d
⊰ • ⃟🌿྅