هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( کلاهت پس معرکس )
معلم: خب ،همه برگه ها بالا، ... آفرین بچه ها حالا هرکس برگه خودش رو بذاره تو کیفش ببرید خونه بدور از چشم کسی، خودتون تصحیحش کنین و نمرتون رو به من اعلام کنین.هر نمره ایی که بگید من قبول دارم
ناصر: هه اینطوری که همه بیستیم آقا
مرتضی: من 21 میشم
سلمان: من پورفسون میشم
بچههای کلاس: 😂😂😂😂😂😂😂
صداپیشگان : محمدرضا جعفری - مسعود صفری - امیر علی مؤمنی نژاد - محمد علی و محمد طاها عبدی - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده: مهدیه عبدی
کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
عصمتالسادات علوی:
سلام به همه دوستان
دو نکته در مورد چند پارت اخیر
1- بشری با خودش زیاد واگویه میکنه. فکرهای زیادی به ذهنش میرسه که هر کدوم حاصل بدبینی لحظهای به دیگران، یا قیاس دیگران با خوده، بعد دوباره به خودش نهیب میزنه که اینا فکر تو نیست. من باز یه مرحله رشد تو این حالت میبینم. ما یه دستیار داخلی و درونی تو وجودمون برای شیطان داریم به اسم نفس، که خوب گوشش به دهن شیطانه و حرف شیاطین رو چنان از درون ما بازگو میکنه که فکر میکنیم اینا افکار خودمونه! بشرای ۱۸ ساله تازه ازدواج کرده، بشرای ساکن مشهد یا آلمان، خیلی با این نفس درگیر نبود. تمام برنامه و زور و قدرت شیطان در مورد بشری، صرف برنامه و پلن دیگه ای میشد که اگه سقوط بشری رو به دنبال داشت، نه فقط بشرای نابغه و ممتاز از دست میرفت، که آبرو و منافع یک سرزمین اسلامی به خطر میافتاد. بشری از اون مرحله به سلامت عبور کرد و امیر رو هدیه گرفت. امیری که الان خودش در حد یکی مثل بشری ساخته شده است.
حالا ابلیس در مورد بشری برنامه مدون و بلندمدت نداره، از طریق نفس داره چنگ میندازه برای پیدا کردن یک دستگیره، گمان بد در مورد نیت مادرشوهر، حسادت به بارداری خواهر و همسر برادر و دوستش، به دل گرفتن حرفهای دیگران و کینه جمع کردن و .... پایه هم مشکل نازایی بشری است و البته خطر ستمی که میتونه به امیر بکنه. بشری قبلاً امیر رو بخشیده، منت گذاشتن، به رخ کشیدن و آزار امیری که خودش هم آزار دیده، میتونه اون پله سقوط برای بشری باشه. اما از طرفی تلاش خندهدار شیاطین و نفس برای به بیراهه کشاندن بندهای که از یک مرحله خطیر سربلند بیرون اومده خودش تفریح و سرگرمی برای مومنینه 😊😊
به وقت بهشت 🌱
عصمتالسادات علوی: سلام به همه دوستان دو نکته در مورد چند پارت اخیر 1- بشری با خودش زیاد واگویه می
۲- امیر شخصیت جذاب این پارتهای اخیره برای من. بیاید قبول کنیم که نازایی بشری مشکل امیر هم هست. همون قدر که نعمت مادر بودن برای بشری یک آرزوی سخت شده، امیر اگر بخواد با بشری بمونه، پدر شدن براش آرزو میشه. و نگیم که تقصیر خودشه و وظیفهاش و ... کم نیستند مردهایی که خودشون باعث صدمه و نقص در همسرشون میشن و بعد از مدتی همون نقص رو، یا سختی کنار اومدن با عذاب وجدان رو به خاطر رویارویی هرروزه با اشتباه قبلی خودشون رو بهانه برای جدایی و فرار از مسئولیت میکنند. اگر وجدان رو فاکتور بگیریم و کنار بگذاریم، شرع میگه ۵ بار دیه کامل یک زن یا مرد جبران خسارت مادی وارد بر اون شخص در ازای قدرت باروری شخصه. تازه بشری به مرحله تخلیه کامل و برداشتن تخمدان هم نرسید و فقط صدمه وارد شد.مردهای کمتوجه و کمغیرت در این زمینه کم نداریم.
اما امیر جزء اونا نیست. شاید مرگ رو زندگی کردن، چشیدن روزگار بدون بشری، بدون خانواده و مادر و بدون سرزمین و مردم و وطن، امیری ساخته که پابهپای بشری میاد و گاهی سبقت هم از بشری میگیره. بشری که با رفیق شهیدش دردودل میکنه، امیر به زبان راحتتر داره از شهدا میخواد که یه کمی جا اگر باز کنید جای منم میشه همین بغلها! الان فقط باید از بشری گذشت که چقدر سخته!
الان بند امیر به زمین بشری است. بند عشق بند زیباییه. عاشق باشی و بتونی در لحظه انتخاب رد بشی از این آخرین بند زمینی، همین عشق محکمترین طناب اطمینان برای صعود و قویترین بال برای پروازه.
بشری خواب یاسین رو دید که بهش گفت جای تو این بالاست، اون جایگاه قسمت امیر و بشری با هم، ان شاءالله
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ41
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ420
کپیحرام🚫
به زن رو به رویش نگاه کرد. شکننده شده بود و از این حال خودش، تهوع داشت. نمیدانست چرا امیر از جایش بلند نمیشود، همانطور که نمیدانست چرا به حرفش گوش داده و آمادهی بیرون رفته شده.
دست روی دست گذاشته و انگشتهای شستش را دور هم قل میداد. از سنگینی نگاه زن در آیینه سرش را بالا آورد، هنوز خیره نگاهش میکرد.
این خودش نبود! بشرایی که به نَفسِ خود قول داده بود چند پله بالاتر نشسته بود. پس چرا به جای بالا رفتن، به عقب برگشتهام؟! چرا انقدر زنجموره میکنم؟ چرا انقدر ضعیف شدهام؟ و چقدر حال بهم زن!
بلند شو! قامت راست کن؛ کو آن علیان که از بچگی همه "نابغه" را به سر درل بستند و در مغزش فرو میکردند؟ کو تاثیر نمازهای اول وقتت! کو نتیجهی زیر و رو کردن هر روزهی مفاتیحت؟ به کجا رسیدی! به جایی که انقدر ضعیف بشی که به خاطر بچهدار شدن بقیه، دلت هوایی شده؟!
از گوشهی چشم به امیر نگاه کرد. به مغروری که به مار زخم خورده میماند.
از درون ویران و از بیرون... نه! از بیرون هم همچین آبادان نبود. بم بود با شانههای فروریخته. دل بشری از جای خود کنده شد و مثل سنگ به ته قنات افتاد. امیر را همیشه ایستاده میخواست!
"همین تو برایم کافی است". حتی فکر دوری از تو را نمیتوانم کنم. دیوانه میشوم اگر نباشی. مثل آسمانی وحشی میشوم و آنقدر میبارم و گیسو به زمین میکوبم تا دل تمام زمین را با خود همراه کنم.
بچه شده ام؟ بچه میخواهم چکار؟! این هم شده دستمایهای برای شیطان که احساساتم را قلقلک بدهد؟ که یادم بیاورد نقص دارم و بشینم شیون کنم و مقصرش را نفرین کنم!
مگر مقصرش میخواست که من نازا بشوم؟ چندشش میشد از این لفظ! بشری حرفهایت بوی نا میدهد. بوی ماندگی...
بوی عقب ماندگی!
خودت را محدود نکن. بالهایت را باز کن. تو ماشین کار نیستی. تو یک خادمی، با علمت خدمت میکنی. به مردمت، به میهنت، به رهبرت، به رهبرت.
بیخود نبود که روز برگشتنت از آلمان، خواب یاسین را دیدی، یادت آورد که چه عهدی بسته بودی. قرار شد برگردی و همهی دانستههایت را به کار بگیری. برای سربلندی، برای خودکفایی. کار تو عین مجاهدت است. فراموش نکن رسالتت را.
نم نم ته دلش شیرین میشد. بچه مهم بود ولی نه آنقدر که زندگیاش پریشان بشود. رایحهی لجند بینیاش را تحریک و بعد امیر که با تلخترین لبخندی که بشری سراغ داشت کنارش ایستاد.
نشست و دست بشری را گرفت.
-انقدر نازی و معصوم که نمیدونم باید چه جوری باهات حرف بزنم؟ چی بگم؟ چطور عذرخواهی کنم؟
پیشانیاش را به پیشانی بشری چسباند.
-هیچی نمیتونم بگم. هیچوقت انقدر درمونده نشده بودم.
دست ظریفش را گرفت و گرم فشرد.
-فقط میدونم خیلی دوستت دارم. نفسم به نفست بنده.
-امیر!
-جون دلم.
لبهایش لرزید.
-ببخشید.
-انقدر شرمندهام نکن. من چیزی برای تو باقی نذاشتم. اون که باید همیشه عذرخواهی کنه منم. تو حق داری مامان بشی. چی رو باید ببخشم؟ اینکه یه ظلم بزرگ بهت کردم رو؟ نکنه میخوای بگی ببخشمت که داری به بچه فکر میکنی!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌼 دوشنبه تون به طراوت و شادابی گل
💛 ومتبرک به نگاه خدا
🌼 قلبتون مملو.
💛 از مهربانی
🌼 آرزوهاتون برآورده
💛 دعاهاتون مستجاب
🌼 امروزتون پُر از برکت و فراوانی
╭☆°𝓻𝓪𝓱𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱°☆🍃🌿🕊🍃
|
╰─┈➤@Rahe_Aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلح، نماد نوع دوستی و
همزیستی مسالمت آمیز است
و جمعیت هلال احمر پیام آور
این الگوی ارزشمند در
عرصه بین المللی و گویای حقِ حیات
قائل شدن برای هر ایده و عقیده ای است.
18 اردیبهشت،
روز جهانی هلال احمر
و صلیب سرخ گرامی باد 💐
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
💔اذان به وقت حلب🌕🕰
بعد از دو هفته از شهادتش ، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم. در نیمههای شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از مناره مسجد است یا نه! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است؛ وقتی خوب دقیق شدم؛ دیدم اذان از ساک کنار اتاق است. سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس در ساک بود؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد... روی صفحه نوشته بود: «اذان به وقت حلب»
شادی روح تمام شهدا امام شهدا صلوات🌿
میگنالگوےیهبچھپدرشه
الگوےمابچهشیعههاهممولاعلےمونھ(:
ولے...!
چراهیچڪدومازڪاراواعمالمون
بوییازبابانبردھ؟
شبیہباباموننیست؟💔!'
#سڪوتجایز✋🏼!'
#بابا
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم.
نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید.
موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونههاش ریخت. ولی بیاهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد.
تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشتهی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینهای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره.
رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبههای چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره
دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش ....
بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️