به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۱ الهه: گر گرفتم. سترگ از کجا آمد! کاش صدتا بیرق
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۲
ساعت سه بعد از ظهر بود. نستوه کمکم پیدایش میشد. زیر قرمهسبزی را روشن کردم، گرم بشود. متین پای تلویزیون خواب بود. متکا و پتو برایش بردم. پایم رفت روی لوگو. از درد جانم دررفت.
جمع کردم بردم تو اتاق. راستین آمد. آبیهایش را جدا کرد. گفتم: تو که بازی نمیکنی. بذا جمشون کنم.
مشت کرد توی سطل. چندتای دیگر هم درآورد: آبیا رو میخوام.
صدای در آمد. حتما نستوه بود. به راستین گفتم: میری گازو خاموش کنی؟
دوید بیرون: خاموش میکنم.
در سالن به هم خورد. راستین دوید طرف در: سلام بابا. گل خریدی؟
صدای ماچ آبدار نستوه آمد: بشین اینجا پویا ببین. باشه؟
آمد توی اتاق. قلبم به تاپ تاپ افتاد. پاهایش را میدیدم. بقیهی لوگوها را جمع کردم. آمد نزدیک: سلام.
خیلی عجیب بود. داشت پا پیش میگذاشت. تو مخیلهام هم نمیگنجید. نگاهم مانده بود روی جورابهای سفیدش. شستهایش را با هم تکان داد. به خودم آمدم: سلام.
در سطل را بستم. روی کندهی زانو چرخیدم. سطل را گذاشتم تو کمد اسباببازی. آمد کنارم. چند شاخه گل نرگس گرفت جلویم. از بغل چشم گلها را نگاه کردم. چرا حرفی نمیزد؟ عین مترسک ایستاده بود. یعنی هیچ حرفی بلد نبود بزند؟!
اولین بار بود گل میخرید برای آشتی. دستم برای گرفتن جلو نرفت. شاید اگر حرفی میزد وضع عوض میشد. وقتی کلامی نمیگفت اصلاً گل گرفتنش به چه درد میخورد؟
بیحرف برگشت و رفت. نفس بلندی کشیدم. تکیه دادم به اسب چوبی. این چه کاری بود نستوه کرد! چه عجب! حاضر شد غرورش را بشکند. از او بعید بود.
بیشتر از هر چیز شوکه بودم. وقتی رفت پشیمان شدم. باید از دستش میگرفتم. تا همینجایش هم زیادهروی کرده بود. نستوه را چه به این کارها!
صدای راستین میآمد: برای مامانه؟
_مامانت که نخواستش.
دلم برایش سوخت. خل بودم دیگر. بلند شدم رفتم توی سالن. نستوه لم دادهبود پای صندلی عثمانی. زیرچشمی میپاییدم. گل را روی کانتر پیدا کردم. برداشتم، چندبار عطرشان را نفس کشیدم. گلدان آوردم. گذاشتمشان توی آب. باز هم بوییدم: چه عطری داره؟
راستین آمد کنارم: گل چیه؟
با لبخند به گلها نگاه کردم: نرگس.
توی دست چرخاندم: خیلی خوشگلن!
سنگینی نگاه نستوه هنوز رویم بود. دیگر عذاب وجدان نداشتم. گل را گذاشتم کنار سینک. رفتم اتاق خودمان. روی تخت دراز کشیدم. از پنجره بیرون را میدیدم. گربهی سفیدی پرید روی نردههای سنگی بالکن. پشت به من نشست. دم را مثل عصا پیچ داد.
نستوه آمد تو. در را با پا بست. نه خیر. انگار عزمش را جزم کرده بود. نشست کنارم. تکیه زد به شکمم. جایش درست نبود ولی عقب نکشیدم. دست را پشت زانوهایم ستون کرد: بپوش بریم بیرون.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۳
نستوه سر جایش وول خورد. تکان نخوردم. چانهام را گرفت: الهه!
لب باز نکردم. نکند دلگرفتگیهایم بشوند اشک و راه باز کنند. رد نگاهم را گرفت: اون گربهه بهتر از منه؟
پوزخند زدم. روی دست چرخیدم تا نه نستوه را ببینم نه گربه. خم شد صورتم را بوسید: پاشو دیگه.
_من نمیام.
منتظر بودم بگوید ببخشید. عذرخواهی کند که راجع بهم بد فکر کرده. لااقل بگوید کارش اشتباه بود.
دست برد موهایم را پس زد. صورت روی صورتم گذاشت. کنار گوشم نفس میکشید. چشمهایم را بستم. دلتنگ عطر تنش بودم. به آغوشش محتاج. دلم لک زده بود سر بگذارم روی بازویش و خوابم ببرد.
اه! چقدر این لعنتی را دوست داشتم!
تهریش را روی گونهام کشید: پاشو یه هوایی بهت بخوره.
صورتم را کشیدم کنار: فقط میخوام برم پیش بابام.
هر چه خودداری کردم، شد برگ توی دست باد. اشکهایم راه افتاد. دست گذاشتم روی صورت. میان گریه گفتم: بذا به حال خودم بمیرم. دیگه خسه شدم. هر جور بات راه اومدم یه بهونه جدید پیدا کردی. حیثیتمو زیر سوال بردی...
احساس کردم جانم دارد بالا میآید: حالا میگی بیام هوا بخورم؟
شانههای لزرانم را گرفت: هی! الهه؟
دستم را کشید پایین. چشمهایش گرد شدهبود. قهوهای روشنش درماندگی را داد میزد. پرههای دماغ یونانیاش باز مانده بود.
شانهام درد گرفت. دستش را کشیدم. بیفایده بود. صدایم لرزید: ولم کن. خسته شدم نستوه. کاری بت ندارم. هیچی ازت نمیخوام... فقط باز شروع نکن. نمیخوام ده روز باهام گرم شی؟ به خوبیت عادت کنم. باز بحث راه بندازی. برسونیم به جایی که فک کنم هیچ نسبتی باهات ندارم!
مجبورم کرد بشینم. دست انداخت دور کمرم: هیس! بچهها میشنون.
_مگه تا الآن کر بودن؟ دور از جونشون کور بودن؟ نابودم کردی. میگی هیچی نگم؟ دو هفتهس تا پا میذاری تو خونه، میپان ببینن بحث خوابیده یا نه.
سرم را گذاشت روی شانهاش. زدم زیر گریه. اینبار بلند. قفسهی سینهاش بالا پایین میشد. دستش هم همینطور.
مشت زدم به شانهاش. رهایم نکرد. میخواستم و نمیخواستم توی بغلش باشم. درد و درمانم خودش بود. خود مغرور یککلامش.
پیراهنش خیس اشک بود. آرام که شدم، گفت: خوبی الهه خانوم؟ آروم شدی؟
دستها را باز کرد. سرم سر خورد روی بازویش. توی آینهی کنسول صورتش را میدیدم. نگاهش پایین بود: به بچهها گفتم میریم بیرون. تو ذوقشون نزن.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۳ نستوه سر جایش وول خورد. تکان نخوردم. چانهام را
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۴
دستم را گرفت و بلند شدیم. آه بلندی کشیدم. نستوه لبخند زد. لبهایش مثل خطی صاف کش آمد. همیشه وقتی شرمنده میشد، همینطور لبخند میزد. دم در ایستاد. توی نگاهش التماس بود: بجمبیا!
راهم را کشیدم طرف دستشویی. چند مشت آب زدم به صورت. قرمزی چشمهایم حالاحالا نمیرفت. وضو گرفتم، آمدم بیرون.
سرمهدان برنجی را برداشتم. کشیدم لای پلکهایم. سردیش حال چشمهایم را بهتر میکرد. چشم بستم. نشستم پای آینه. صدای خندهی نستوه با بچهها میآمد.
سرخوش. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. نمیخواستم به همین راحتی کوتاه بیایم. نستوه را دوست داشتم، درست ولی دیگر نمیتوانستم این کارهایش را تحمل کنم. حیف که دیر به خودم آمدم. کاش پای بچهها را به این دنیا باز نکرده بودم. طلاق میگرفتم و خلاص. حالا با وجود متین و راستین مجبورم با نستوه بسازم. ولی خب دوستش هم دارم. قد همان روزهای اول.
لباس عوض کردم. رفتم بیرون. نستوه نشستهبود پشت میز. ناهار میخورد. راستین نصفهنیمه آماده بود. آمادهش کردم و رفتم توی حیاط. نستوه آخر از همه آمد. بوی جوپ زودتر از خودش بهم رسید. از سرخوشی شیشهی عطر را خالی کردهبود.
سر خیابان نرسیده، راستین آمد بین دو تا صندلی: بستنی بگیر بابا.
نستوه از آینه نگاهش کرد: تو این سرما سگ سقط میشه. بسّنی میخوای؟
دست گذاشتم زیر چانه. خودم را به دیدن بیرون سرگرم کردم. درختهای لخت و عور از کنارمان میگذشتند. خیلی وقت بود بیرون نیامدهبودم. دیدن شهر حال و هوایم را عوض کرد.
آخر جلوی کافهبستنی نگه داشت: تو بستنی میخوای یا فالوده؟
_شیرکاکائو.
برای بچهها بستنی گرفت. برای خودمان شیرکاکائو.
کمکم خوردم. شهر را نگاه میکردم. نستوه بردمان طرف بلوار رحمت. تعجب کردم. رسیدیم به خیابان دارالرحمه. فکر نمیکردم بیاردم اینجا.
دست گذاشتم روی سنگ بابا: کاش بودی! من از این دنیا جز تو و مامان چیزی نمیخواستم.
گریهام نگرفت. دلم هم نمیخواست گریهزاریم را برای بابا ببرم. دل او را هم تنگ کنم. ولی چقدر محتاج آغوشش بودم...
دلم برای گرمی دستهایش تنگ بود. دستهای زبرش. چقدر عرق تنش را دوست داشتم. بوی امنیت میداد.
دلم میخواست خدا به ما هم دختر میداد تا یک روز نستوه بفهمد چقدر سخت است کسی دخترت را محدود کند.
سر شب برگشتیم خانه. تازه دلواپسیهایم شروع شد. نمیخواستم به همین راحتی نستوه سر و ته قضیه را بهم بیاورد. چهار روز خوشخوشانم باشد. باز روز از نو روزی از نو.
باز طوری رفتار کند که انگار ذرهی علاقه به من ندارد.
توی بالکن داشتم نیمبوتم را میکندم. پرسید: وسایل شمالو جم کردی.
در ساختمان را باز کردم: نه.
رفتم تو. دستهایش را گذاشت دو طرف پهلویم: چرا؟!
چادر از سر برداشتم. از توی بغلش درآمدم: فک کردم نمیریم.
کتش را انداخت روی صندلی: هتل رزرو کردم.
متین آمد میان حرفمان: هتل نه بابا. ویلا بگیر.
راست میگفت. من هم موافق هتل نبودم. نستوه دستهایش را گذاشت روی کانتر: جهنمو ضرر. کنسل میکنم ویلا میگیرم.
متین دوید تو اتاقشان: داداش داریم میریم شمال.
راستین درگیر پاچهی شلوار بود. پایش گیر کرده بود: کجا؟
متین دستهایش را مشت کرد. پرید بالا: میریم دریا.
راستین هم حرکت او را تکرار کرد: آخ جون دریا.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۴ دستم را گرفت و بلند شدیم. آه بلندی کشیدم. نستوه
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۵
وقت خواب بچهها بود. نستوه تشریف برد اتاق خودمان. خدایی سنگ پای قزوین پیش او کم میآورد. رفتم سراغ بچهها. متین کتاب طوقی و زیرک را آورد. برایشان خواندم. صفحهی سوم، راستین چشمهایش بستهشد. متین اما بیدار ماند تا آخرش. کتاب را تمام کردم. شبخواب را روشن گذاشتم. متین دستم را گرفت و بوسید: ممنون مامان.
لپش را بوسیدم: شبت به خیر.
راه افتادم طرف اتاق خودمان. نستوه موبایل به دست دراز کشیده بود. نور زرد گوشی توی چشم میزد. کلیپس را از موهایم درآوردم. شومیزم را با تیشرت عوض کردم. لب تخت دراز کشیدم.
نستوه گوشی را گذاشت کنار. کشیدم تو بغل. سرم افتاد روی بازویش. احساس غریبی میکردم. پر بودم از دلخوری و دلشکستگی. جدای از اینها، خوشحال بودم از شکستن دیوار بین خودم و نستوه. حس تنهایی هم تمام ضد و نقیضهای ذهنیم را ریشخند میکرد.
چشم باز کردم. دست نستوه ماندهبود دور گردنم. سردم بود. پتو را به زور، زیر نستوه درآوردم، کشیدم رویم. گرم شدم. خواب ولی از سرم پرید. قهر تمام شد ولی هیچچیز عوض نشد. حالا تا یکی دوهفته آرامش برقرار است. بعد باز می زنیم به تیپ و تاپ هم. خدا میداند بار بعدی نستوه چطور رفتار کند!
هیچچیز هم از کنار او بودن نصیبم نشد. جز یک حمام که مجبورم قبل نماز بروم. همین. نستوه بسمالله نگفته، تمامش کرد. به درک. آنقدر سرخوردگی دارم که اینیکی بینشان گم است. فقط میخواست هورمونهایم را خوابزده کند.
جانماز را پشت سر نستوه پهن کردم. بعد نماز تسبیح را دور مهر گذاشتم. نستوه تو سجده بود. نمیدانستم وقت مناسبی برای حرف زدن هست یا نه.
سر از سجده برداشت. گفتم: قبول باشه.
جانماز را تا کرد: قبول باشه. صبونه رو میاری؟ امروز باید زودتر برم.
قید حرفزدن را زدم. باید یکوقت سرحوصله سر حرف را باز میکردم. متین را برای نماز صدا زدم. تا سفره بچینم، لباسهایش را پوشید. خرمای تو نیمرو را گذاشت لای نان. متین آمد جفت بابایش نشست. برایش چای شیرین کردم.
یک قلپ از چای خورد: کمکم لباسا رو جم کن.
نبات انداختم تو استکان خودم: باشه. کی میخوایم بریم؟
_آخر هفتهی نو.
بلند شد: دستت درد نکنه خوشمزه بود.
همراهش بلند شدم: نوش جان.
دم در ایستادم تا کفشهایش را پوشید. واکس هم زد. پا شد دید نگاهش میکنم. رویم را بوسید: خدافظ.
لبخند به لبهایم آمد: به سلامت عزیزم.
برگشتم پای سفره. چای را برداشتم. این طعمش با دیروز فرق میکرد. بارقهی امیدی تو دلم روشن بود. من این زندگی را تغییر میدادم. متین آمادهی مدرسه رفتن بود. تغذیهش را دادم دستش. ایستادم در سالن تا در حیاط را بهم زد. چای را عوض کردم. قلپقلپ خوردم.
شب قدر بود. تو حیاط حسینیه چند فلاکس استیل گذاشته بودند. قبل از داخل رفتن، یک لیوان ریختم. ایستادم کناری. کمکم خوردم.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۵ وقت خواب بچهها بود. نستوه تشریف برد اتاق خودمان
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۶
چشمهایم میسوخت. بعدظهر یک ساعت بیشتر نخوابیدم. نشستم لب پلهی ورودی حسینیه. چای را گرفتم دست. دور و بر را نگاه کردم. در حیاط دولنگه باز بود. دعای کمیل پخش میشد. از آشپزخانه بوی پیازداغ میآمد. دلم مالش رفت. کاش سحری قیمه میدادند. دستشویی زیرزمین بود. از پلهها چندتا چندتا آدم بالا میآمد. صدای بچهها از اتاق کنار در بلند شد. صلوات میفرستادند. خدا را شکر امشب از من نخواستند مهدکودک را بگردانم. چای را سر کشیدم. پا شدم رفتم جای دنجی پیدا کنم. نزدیک پرده نشستم.
آنجا زنها ساکتتر بودند. بهتر میتوانستم سخنرانی گوش کنم. دیوار رو به قبله پر بود از عکسهای شهدا. خودم تکتکشان را چاپ کردم. عکس شهید سلطانی، خادمصادق، هاشمی...
نگاه من به شهید سلطانی مثل بابا بود. احساس دین به او داشتم. با ابهت به دور خیره بود و مهربانی از صورتش میبارید.
حاجآقا حسینی داشت در مورد حضرت آسیه حرف میزد: تنها کسی که جرات کرد به فرعون بگه تو خدا نیستی، آسیه بود. زن، هر جا که باشه میتونه انقلابی کار کنه. خودتونو دستبالا بگیرید خواهرا.
هنوز درست جاگیر نشده بودم. خانم حسینی آمد سراغم: انتظامات کم داریم. بیا کمک.
پیشانیم را چین دادم: خواهرتون که انتظاماته. نشسته کنار اون ستون.
_برای تو کوچه میخوام. زهرا میگه نمیام. میخواد جوشن کبیر بخونه.
دلم خوش بود بعد از آن همه زحمت که صبح کشیدم و حسینیه را تزئین کردم، حالا با خیال راحت به اعمال شب قدر میرسم. این وظیفهی بچههای انتظامات بود نه من.
دستدست کردنم را دید. از در خواهش درآمد: الهه! جون من! نه نگو. ثابت کردی وقتی هیشکی نیس، تنها کسی که میتونم روش حساب کنم تویی.
کیف را برداشتم. رفتم بیرون. او هم همراهم آمد. صندلی پلاستیکی گذاشت پای پلهی طبقهی بالا: همینجا بشین. حواست باشه. کسی به بهونهی بالا رفتن، جیم نزنه. یا یه موقع کسی نیاد پایین به اسم دستشوییرفتن ولی بره بیرون.
باشدی گفتم و نشستم همانجا. خوبیش این بود که نور چراغ برق محوطه را روشن میکرد. میتوانستم جوشن را همراهشان بخوانم. ولی باید حواسم را هم جمع میکردم. نکند دختری به اسم هیئت آمده باشد. بعد بخواهد برود پی ددر دودور.
بندهای اول جوشن کبیر را خواندیم. تازه فهمیدم آن طرف کوچه توی تاریکروشن کسی نشسته. یک مرد بود. حتما از طرف مردانه گذاشته بودندش. رفت و آمد کمتر شد. مرد راه افتاد و شروع کرد به قدم زدن. نگاه از او گرفتم. آمد با فاصله از جلویم رد شد. تا سر کوچه رفت و بعد با همان روال آرام برگشت. سرم را به دعا گرم کردم. تو برگشت هم با حفظ فاصله از جلوی من رد شد و رفت. میانهی دعا موبایل زنگ خورد. لاله بود: الو! ما هم اومدیم هیئت. کجایی تو؟ بیایم پیش هم.
_سلام. ما؟ با کی اومدی؟
_با ماریا. کجایی تو؟
_من تو کوچهم.
_انقد پر شده که تو کوچه نشستین؟
_نه. انتظاماتم.
تاکسی پیچید توی کوچه. حدس زدم خودشان باشند. جلوی در حسینیه نگه داشت. لاله با سر و صدا آمد طرفم: جا قحطه؟ اینجا چرا نشستی؟
انگشت گرفتم جلوی بینی: هیس. آرومتر.
با هم دست دادیم. ماریا هم مثل کودکی که پا به جایی جدید گذاشته، ذوق داشت. لبخند روی لبهایش بود و چشمهایش میدرخشید. صورت گندمیش را بوسیدم: خوش اومدی.
لبخند زد. صورتش جذابتر شد: برا منم دعا کن. باشه؟
_چشم. تو باید منو دعا کنی.
لاله چشمها را ریز کرد. ابروهایش هم رفت توی هم: این اینجا چیکار میکنه؟
دستم را از دست ماریا درآوردم: کی؟
پوزخند زد: سهگرگ.
نمیفهمیدم چه میگوید. دوباره پرسیدم: کی؟
_عههه! این پسره. چمیدونم همینکه پسرخاله شبانیه.
چند دختر از پلهها پایین آمدند. رفتم کنار تا رد بشوند. به لاله گفتم: چی میگی؟ پسرخالهی کی؟
_بابا این پسره. همینکه تو گلزار شهدای مشد پیدات کرد.
نستوه را میگفت! تعجب کردم: از کجا فهمیدی پسرخالهی شبانیه؟!
ابروهایش را برد بالا. باز پوزخند زد: منو دسکم گرفتی؟
با نگاه دخترها را دنبال کردم. از در حیاط حسینیه رفتند تو. خیالم راحت شد. مفاتیح توی دستم را به لاله و ماریا نشان دادم: برید شروع کنید. منم عقب افتادم.
نشستم سر جایم. یادم نمیآمد تا کجا خواندم. شروع کردم از بالای صفحه دوباره خواندن. دلم تاپتاپ میکرد. این حرفها چه بود لاله زد!
سینهام شده بود ساعت شنی. فرومیریخت. دوباره یکی برعکسش میکرد و باز شروع میکرد به ریزش. صدایش را توی دلم میشنیدم.
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۶ چشمهایم میسوخت. بعدظهر یک ساعت بیشتر نخوابیدم
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۷
نستوه:
ساک را گذاشتم تو اتاق. باید دوش میگرفتم. زیر آب به از اینبهبعد فکر کردم. خودم... الهه...
میخواستم بگویم پا پیش بگذارند. خودم از حاجآقا ته و توی زندگیشان را دربیاورم. مامان را با نرگس بفرستم خواستگاری.
انگشتهام را بردم لای موها و کفشان را گرفتم. فکر کردم میروم خواستگاری. مامان از الهه خوشش میآید. باباهامان قول و قرارها را میگذراند. چند روز بعد محرم میشویم. دستهایش را میگیرم و شهر را میگردیم. مجبورش میکنم پابهپایم جگر بخورد. یک تغار سالاد قفقازی و پشتبندش هم بستنی قیفی. بعد ترک موتورم بشیند. برویم چمران. مرغ دریاییها را نگاه کنیم. یکی زد به در: کبکت خروس میخونهها! چیه زدی زیر آواز؟
نرگس بود. آب را بستم: تو کار و زندگی نداری اینجا پلاسی؟
_خونهی بابامه. زن بگیر جم و جور کنه برو. جای من بازتر.
_زن میگیرم تو رو شوت میکنم بیرون.
جوابی نداد. حتما رفته بود.
حوله را انداختم روی بند. نشسته بودند چای میخوردند. بابا، مامان و نرگس. نرگس چشمک زد: اوه! چه شادومادی شدی!
نیشش را باز کرد: حمومو گذاشته بود رو سر. امشب شب مهتابه... حبیبم رو میخوام. حبیبم اگه خوابه، طبیبم رو میخوام.
گوشهایم داغ شد. میدانستم سرخ شدهام.
مامان به نرگس اخم کرد: زهرمار! زشته! صدات میره بیرون.
بابا انگشت از دماغ درآورد. به روم خندید. سر زیر انداختم. خواستم بروم تو خانه. فکر کردم ضایعبازی میشود. نشستم لب پله. مامان استکان چای را داد دست نرگس: بده به نستوه.
آورد گذاشت جلوم: بخور گلوت وا شه.
نگاهی به مامان بابا کردم. ابروهام را گره زدم: من کی اینو خوندم؟
_یه چی تو همین مایهها بود دیگه.
اخمم را بیشتر کردم: حرف بیخود میزنی.
بابا استکان را گذاشت تو نعلبکی: وقتشه آستین برات بالا بزنیم. مامانت دختر جمالیو...
مامان آمد وسط حرف بابا: بهش گفتم.
به من نگاه کرد: نشون خریدی براش؟
سر بالا انداختم.
دود از کلهش بلند شد: آخر هفته میخوایم بریم. گفتم از مشهد اومدی. زشت نیست تبرکی نیاوردی؟
رو برگرداند و سر تکان داد: میخوای آبرومو ببری.
استکان را نصفه گذاشتم زمین: من گفتم بریم؟ شما برای خودت پسندیدی.
بابا عینک تهاستکانیش را درآورد. عاقل اندر سفیه به مامان نگاه کرد: تو که گفتی مزهی دهن نستوهو چشیدی! راضی هست!
داشتم منفجر میشدم. مامان هر کار دلش میخواست میکرد. به روی مبارک خود نمیآورد که من هم آدمم. بابا گفت: نظرت چیه نستوه؟ دختر جمالیو میخوُی.
_نه. مگه مغز خر خوردم؟
مامان چشمغره رفت. معلوم بود دارد دندانقروچه هم میکند.
نرگس با هیجان نگاهمان میکرد. بابا پشتی غلتکی را گذاشت زیر دست. صدایش یک لول بالاتر از همیشه رفت: باز سرخود کار کردی سودابه؟
دستهاش را گذاشت وسط دوتا زانو. پشت کرد به مامان. مامان سینی را برداشت و بلند شد. حتما میرفت آشپزخانه و بحث همینجا میخوابید. تکانی به خودم دادم: بشین مامان. میخوام تکلیفمو روشن کنم.
_تکلیفت روشنه. هر غلطی میخوای بکن.
_تو بشین تا غلط و درستشم معلوم کنیم.
ننشست. با غیظ رفت تو خانه. نرگس پا شد دنبالش برود. بابا محکم سر جا نشاندش: بشین نرگس.
پیشانیش چین افتاده بود. با یک من عسل هم نمیشد خوردش. این هم حکایت زن گرفتن من. خدا آخرش را به خیر کند. همینکه نگذاشت نرگس برود یعنی مایل است واقعا آستین بالا بزند. نشستم همانجا تا بابا آرام شود. مامان هم برگشت. ننشسته گفت: ماهناز چشه که تو نمیخوایش؟
کارد میزدی خون بابا درنمیآمد. جوری به مامان نگاه میکرد انگار باهاش پدرکشتگی داشت. مامان باز شروع کرد: قشنگ نیست؟ که هست. سمن سنگین نیست؟ که هست. خونهداریش، آشپزیش، یه ایل آدمو راه میندازه....
نرگس مثل قاشق نشسته آمد وسط: ولی داداش مهندسه. اون سواد نداره.
بدم نیامد. داشت تو زمین من بازی میکرد. به بابا نگاه کرد. دید تو ذوقش نزد. پرروتر شد: همچین میگی مامان! انگار نستوه دسپاچلفتیه یا زشته یا بیقواره...
مامان طاقت نیاورد: بتمرگ نرگس. تو کار بزرگترا دخالت نکن.
_من بچه نیستم. تو فقط رفتوروب کردن ماهنازو میبینی. اون به درد نستوه نمیخوره.
مامان جلوی لباسش را کشید پایین. شکم بزرگش را قایم کرد: چشه به درد نمیخوره؟
حرف حساب سرش نمیشد. سوزن کردهبود روی ماهناز و کوتاه نمیآمد. بس بود هر چه به جایم حرف زدند. باید ساکتشان میکردم: من یکیو میخوام قد خودم درس خونده باشه. همیشه و همهجام چادر سر کنه.
مامان سر تکان داد. نگذاشتم دوباره دست بگیرد: هربار اسم دختر جمالیو آوردی، بهت گفتم نه. دست بر نداشتی. حتی مشهد هم نذاشتی به زیارتم برسم.
بابا صاف نشست. کفری بود از دست مامان. منتظر بود من بقیهی حرفهام را بزنم. صورت الهه تو ذهنم نقش بست: من کسی دیگه رو میخوام.
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۷ نستوه: ساک را گذاشتم تو اتاق. باید دوش میگرفتم.
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۸
مامان خیلی زد که ماهناز را بکند تو پاچهم. با بدبختی گتر کردم. آخرسر راضی شد بیاید هیئت و الهه را ببیند. آخرهای ماه رمضان بود. مجلس تمام شد. با هم بغل درخت تو حیاط ایستادیم. قرار بود نرگس با الهه بیرون بیاید. اینطوری مامان بتواند الهه را بشناسد. بین آن همه دختر چادر مشکی!
از در زنانه آمدند بیرون. نرگس به مامان اشاره کرد این الهه است. خم شد. جلوی پای زنی که همراهش بود، کفش گذاشت. احتمال دادم مادرش باشد. زن ایستاد چادر را روی سر صاف کرد. خواست کیف را از دست الهه بگیرد. نگذاشت. دست او را گرفت. از پلهها پایین رفتند. ته پلهها زن ایستاد. معلوم بود نفسش بالا نمیآید. الهه رو کرد به نرگس نمیفهمیدم چه میگفت. نرگس برگشت سمت ما. الهه دست گذاشت تو کمر زن. از حسینیه رفتند.
مامان پوزخند زد: اینو بگیری باید اون سرجهازیم کوتاهبلند کنی. حقت همینه. بشی نوکر حلقهبهگوش اینا.
نماند حرفی بزنم. من هم پشت سرشان راه افتادم. الهه آنطرف خیابان منتظر ماشین بود. پرایدی جلوشان ترمز زد. الهه در را برای مادرش باز کرد. یکدقیقهای معطل بودند تا نشست.
کاش شبهای قدر تمام نمیشد. تا سحر الهه تو این کوچه بود. نگاهش نمیکردم. حرفی نمیزدم. همینکه نزدیک بودیم بسم بود.
رسیدیم نزدیک ماشین. مامان با تاسف نگاهم کرد: این همه کشوندی منو که چیو ببینم؟
جوابی ندادم. نرگس چادر را برداشت. انداخت روی دست. به او هم حرفی نزدم. گور سیاه که چادر نمیپوشد. وقتی هر و کر میکند و لای چادرش تو هوا ول است، همان بهتر که سر نکند. سوئیچ انداختم و صبر کردم سوار شدند. مامان باز چانهش گرم شد. همهش هم توهین بود و تحقیر. سیدی گذاشتم روی ضبط و پخش کردم. نمیفهمیدم چه میخواند. همینکه مامان را ساکت کرد خوب بود.
ماشین را بردم تو حیاط. بابا روی سکو لم داده بود به پشتی غلتکیش. سوئیچ را دادم دست نرگس: بذارش تو.
بابا گفت: خواسی بنزینم بزنی.
سالی یکبار ماشین را سوار میشدم. باید باک بنزین هم پر میکردم. آدم را از گهخوردن پشیمان میکرد بابا.
نشستم لب سکو. دستهام را مالیدم به هم. لَنگ بودم مامان شروع کند. طولی نکشید نشست به تعریف کردن: قیافهش انگار زنای چِلکره¹...
برق گرفتم. از حد گذرانده بود. میدانستم چشمهام دارد از حدقه در میرود. پا شدم: من اصلا الهه رو نمیخوام، تو بس کن. چقدر لیچار بارش کردی؟ یه ساعت نیست دیدیش یه بند داری میزنی تو سرش! چرا؟ چون من ماهناز جونتو نخواستم اونو خواستم.
صورتش را طوری کرد عین اینکه چندشش شده: خبه خبه. نه به داره نه به باره، اینجور سنگشو به سینه میزنی. پسفردا اومد تو خونهت محل ما نمیذاری.
_چرا انقد آسمونریسمون میبافی! آخه شمو میخوای باهاش زندگی کنی یا من؟ واس من میخوای زن بیگیری یا خودت؟!
بابا چهارزانو شد: درست حرف بزن سودابه. چرا دریوری میگی. پسرت مرد شده. بچه نیست تو بخوای جاش تصمیم بگیری.
به من نگاه کرد: بیشین بابا. چرو کله میکنی²؟
خندید: ملومه خیلی میخوُیش! نمیتونی ببینی کسی بد بِش بگه.
سینهم را صاف کردم. بابا همچین باد انداخت زیر پرم که کمکم خدا را هم بنده نبودم: یا الهه یا هیشکی. اگه میخواید بگید نه دیگه اسم زنم پیشم نیارید.
مامان بغ کرد. خندهی بابا رفت هوا: علف باید به دهن بزه شیرین بیاد که اومده.
-----------------------------------
۱) زن چهلکره: زنی که بچههای زیادی زاییده
۲) کله کردن: عصبانی شدن
-----------------------------------
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۸ مامان خیلی زد که ماهناز را بکند تو پاچهم. با بد
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۹
دمظهر رسیدم خانه. موتور را زدم روی جک. کلاه ایمنی را گذاشتم سر جاکفشی. عرق سر و صورت را با آستین گرفتم. از مامان دلچرک بودم، آنقدر که حرف درپیت بار الهه میکرد!
با بابا نشسته بودند تو هال. گپ و گفتشان گرم بود. جلو آینه موهام را زدم بالا. مامان داشت میگفت: جلیل، خودش خوبه.
بابا کلهی تاسش را مثل پاندول ساعت چپ و راست کرد: بد آدمی نیس.
فکر کردم مورد جدید برای خواستگاری پیدا کردهاند. سلام کردم. راهم را گرفتم طرف اتاق. بابا صداش را انداخت سرش: برای تو داریم حرف میزنیم.
_برای من یا مامان؟
مامان گفت: چرو نگفتی الهه دختر جلیله؟!
اسم بابای الهه جلیل بود؟ اصلاً داشت از کدام الهه حرف میزد؟
برگشتم. با شک پرسیدم: الهه؟!
_ها. دختر پسردویی ننهمهریه.
تکیه زدم به دیوار راهرو. دوتاشان را نگاه کردم. پوزخند بابا رو مخ بود. مامان ته فلاسک را برد هوا. با التماس استکان را پر کرد: بیشین مامان.
لنگ نماند بشینم. شروع کرد: رفته بودم دیدن ننهمهری. گف چرو نستوهو زن نَمیدی. میخووی شیطون کولهش بشه؟ پسرت وَرِزنه¹. گناهش میمونه گردنتا! گفتم ننه! یه ساله بش میگم زن بسون! خودش زیر بار نمیره. دختر آقوی جمالیو پسند کِردیم...
برگشتم طرف اتاق. یک سال بود اسم ماهناز را کرده بود میخ. میکوفت تو سرم.
صدای بابا نگهم داشت: نستوه! بری ضرر میکنی!
مامان پشتبندش گفت: دارم حرف میزنم. بیو بتمرگ. کوچیک بزرگی حالیت نی؟!
اشارهی چشم و ابروی بابا برم گرداند. رفتم نشستم آنطرف مامان. چای را گذاشت جلوم. تو گرما کی چای میخورد!
_بخور. خستگیت درره.
کلافه گفتم: آدم شیرهایم اینو نمیخوره. چایه یا قیر؟
به روی مبارکش نیاورد: ننه گفت "ووی. او دخترو خو انگو(انگار) میوهی دستمبو. سر و تهش یکیه. حیف بچهی بالابلندوم نی؟
ابروهام رفت تو هم: زشته مامان! درس حرف بزن راجب مردم.
دست پرت کرد طرفم. یعنی خفه شوم: چن روز پیش جلیل رفته به ننه سر زده. با زن و دخترش. گفت زنه داغون شده. پا درد داره. تعریف دخترو رو کرد که خانومه و بالابلند. لابهلوی حرفاش، اسم الهه از زبونش دررفت.
با تعجب نگاهش کردم. دودوتا چهارتا میکردم که میخواهد بگوید الهه دختر جلیل است؟!
_منم مث تو خشکُم زد. نشونیا رو که داد، فهمیدم همو الههن که تو میگفتی.
مات شدم رو لبخند مامان. چای مانده را گذاشتم و رفتم.
چپیدم تو اتاق. از رضایت مامان خرکیف بودم. صدای نفسهام بلند شد. ته دلم ساز و نقاره میزدند. فکرش را بکن. الهه بشود محرمم. دست بندازم دور شانهاش. روسریش را بردارم.
لباس عوض کردم. نشستم پشت میز کامپیوتر. ترانهی کوه را گذاشتم بخواند. دستهام را چفت کردم پشت سر. از فکر خواستگاری لبخند میآمد روی لبم. همراه احسان حائری میخواندم:
چمنزاران بیمرز و دهی تا گردنش سبز و
صدایی از تو که برگشته از کوه
من از ابر و تو بالاتر
تو از این چشمه زیباتر
بیا همپای من ای یار نستوه...
__________
وَرزن: پسری که موقع ازدواجش باشد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۰
الهه:
تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دانشگاه! نبود لاله هم قشنگ تو چشم بود. ساعت آزاد را رفتم کافیشاپ. از سنگفرش پیچدرپیچ لای چمنها رد شدم. یک گوشهی دنج پیدا کردم. کیک پرتقالی سفارش دادم با آبپرتقال. دوسه تا برش خوردم. یکی دست گذاشت روی چشمهایم. دلم ریخت. ریز و تند خندید. دست گذاشتم روی دستش. قاب پهن دستهایش را شناختم: ماریا!
چرخیدم طرفش. بغلم کرد: سلام الا!
صورت چسباندم کنار کلیپس بزرگ توی موهاش. از زیر مقنعه مشخص بود: کجایی تو!
صندلی را عقب کشید و نشست: همین دور و بر. دنبال گورم.
_وا! دور از جون.
چشمهای ریزش را کرد قد یک خط. زدم به بازوی گوشتالوش: غرق نشی.
تو چشمهام نگاه کرد: کثافت پسرخالهم چند روزه پیام میده.
نگاه سوالیم را دید.
_میگه میخوامت. گیر داده خالهمو بفرسته خواستگاری.
_نمیخوایش؟
_بره بمیره.
یک تکه کیک گذاشتم گوشهی لپم. آبپرتقال هم خوردم. ماریا یک تکه از کیک را برداشت: تکخور!
پشت چشم نازک کردم: اگه اومدی کیکمو بخوری بخور. قصه نگو.
دست زد زیر چانه: خوش به حالت. هیچ دردی نداری.
کیک را هل دادم جلویش: از کجا میدونی؟
دستهاش را چسباند روی میز: عاشق شدی؟
خندیدم. پیشخدمت آمد سر میز. سفارش ماریا را گرفت و رفت.
ماریا: جون من! عاشق شدی؟
جوری با اشتیاق نگاه میکرد که دلم میخواست یک قصهی عاشقانه سر هم کنم و بدهم دستش. حیف! شیطنتهای نوجوانی از سرم افتاده بود. وگرنه دو سه ماه سر کارش میگذاشتم.
_فعلا که خبری نیست.
دستم را گرفت: هر وقت خبری شد، اول از همه به من بگو؟ باشه؟
_باشه.
_بگو تو رو جون خدا!
خندیدم. سرگرم کیک شد. آبمیوهم را تمام کردم. به ساعت نگاه کردم. یک ربع دیگر تا شروع کلاس وقت بود. ماریا مات روبهرو بود. کیک را قورت داد. چنگال را زمین گذاشت: من و پیمان همو دوس داریم. الآن دو ساله.
آمدم بپرسم پسرخالهت؟ زودتر گفت: قبلا باهاش همکار بودم. الآن رفته خدمت.
حرفی نزدم. این رابطهها از نظر من بیمعنی و بیفرجام بود.
_خدا کنه خاله پا پیش نذاره.
راه پیچدرپیچ را با ماریا برگشتم. پکر بود. دوست داشتم آرامش کنم. گفتم: وقتی تو نخوای هیچی توش نیست. میان و نه میشنفن و میرن.
_ الا! پسرخالهم ازم آتو داره. اون هفته پیام داد با یه شمارهی جدید. با پیمان، عوضی گرفتمش. کثافت میگه پیامامو نشون مامان و داداشم میده.
_داداشت درستش میکنه. اون که خیلی دوست داره.
_چشمهایش پر آب شد. لبهایش را به زور روی هم نگه داشت. آنقدر صورتش رنگ به رنگ شد که صلاح ندیدم برویم سر کلاس. دست گذاشتم تو کتفش. برگشتیم به محوطه.
دستمال دادم دستش. دماغش را گرفت: گور بابای پیمان. خدا کنه پسرخالهم بیخیال شه.
_بسپار به خدا.
نمیدانستم قضیه درستبشو هست یا نه. دلم میخواست امیدوار باشد. ساعت آخر هم نرفته تمامشد.
تنها برگشتم خانه. انسیه در را برایم باز کرد. آرش موتورش را دستمال میکشید. پا تند کردم طرفش: کی اومدی؟
دست دادیم و روبوسی کردیم. دو ماه بود ندیدهبودمش. دستمال را انداخت رو باک موتور: یه ساعتی میشه. یه هفته مرخصی دارم.
_بهبه! یه شیرازگردی افتادم پس.
رفتم تو خانه. مامان داشت با تلفن حرف میزد. جواب سلامم را با سر داد. لباس عوض کردم. برگشتم بیرون. مامان گوشی را گذاشت. پرسیدم: کی بود؟
_خواستگار.
_واسه کی؟
پاهایش را دراز کرد: تو.
سر جام ایستادم: من؟
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۴۰ الهه: تنها بودم. بعدازظهر حوصلهسربر پاییز و دان
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۱
مامان تو فکر بود. دست گذاشت زیر چانه: از کجا تو رو دیدن!
_کیو میگی مامان.
سر بالا آورد: سودابه بود.
نگاه سردرگم من را که دید، گفت: دختر عمهمهری.
لبخند به لبم آمد. دست گذاشتم به چهارچوب در. عمهمهری، دخترعمهی بابا بود. از آن پیرزنهای خوشمشرب که دلم میخواست ساعتها کنارش بشینم. حرفهای مثبت هجده زیاد میزد اما مهربان بود. صورت سرخ و سفیدش تو نظرمآمد. لباسهای گلریز سفید و آبیش هم.
با حرف مامان به خودم آمدم: سودابه اجازه میخواست بیان خواستگاری.
_برای کی؟!
_برای پسرش. نستوه!
جا خوردم. مامان داشت از کی حرف میزد؟! رفتم نشستم کنار مامان. دستهامرا گذاشتم تو دامنم: نستوه؟!
مامان تکیهداد به میز تلفن: پسر دومیش میشه. جوون بدی نیست.
مثل آدمهای مسخ شده، سر انداختم پایین. یک عالم فکر به سرم هجوم آورد. نمیفهمیدم چرا این مرد دست از سرم برنمیدارد. دقیقا از جایی که تازه داشتم از دستش نفس راحتی میکشیدم، باز سر و کلهش پیدا میشد.
آمدم بگویم "جوابم نه است. ردش کنید" فکر کردم مامان نمیپرسد از کجا میشناسیش؟ آخر ما که رفت و آمدی با هم نداشتیم.
گفتم: بگید نه. من هنوز درسم تموم نشده.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۲
کسی کاری به کارم نداشت. آرش که از خدایش هم بود. انسیه پا انداخت رو پا: شوور کن برو. شدی پیکان قراضه جلوی من.
ابرو بالا انداختم. بینی را چین دادم: کی جلوتو گرفته؟ دلت میخواد شوهر کنی، بکن.
مامان زیرچشمی نگاهمان کرد: خوبیت نداره دختر بزرگ بمونه. کوچیکه شوهر کنه.
زانوهایم را بغل کردم: من نمیتونم واسه خاطر انسی خودمو بدبخت کنم. شوهرش بدید بره. تقدیر منم هرچی باشه خیره.
مامان جعفریهای پاک شده را ریخت تو تشت. دستهایش را تکاند: نگفتم که قبولش کن. میگم تا تو نرفتی، انسی حرف شوهر نزنه.
آرش پقی زیر خنده زد: انسی هول کرده.
زد پس کلهی انسیه: بدبخت هیچی تو شوور نی.
همهمان خندیدم. انسیه دست گذاشت پشت سر: مگه آزار داری؟
شانه بالا انداخت: حالا کی شوور خواس؟
بابا همانطور درازکش، پشهکش را بلند کرد. کنار سبزیها پایین آورد. انسیه از جا پرید. همهمان خندیدیم. بابا گفت: یا پشه نمیذاره بخوابم یا صدای شما.
پا شدم پرده توری جلوی در هال را انداختم. پشه تو نیاید. نشستم وردست مامان. دستهام میلرزید. تر و فرز ترخانها را برگبرگ کردم کسی بو نبرد چه حالی دارم. ماندهبودم چرا نستوه خواسته زنش بشوم! پای علاقه وسط بود یا فقط منباب اینکه زن بگیرد! این دو تا خیلی با هم فرق داشت. با این حال یک وجه مشترک هم بینشان بود. اینکه در هر حال من را برای همسری مناسب دیده. جواب را قرار بود فردا بشنوند. وقتی که مادرش زنگ میزد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۴۳
مامان گوشی تلفن را گذاشت: چه بش برخورد!
سرم را از روی جزوه بلند کردم: چطور؟
شانه بالا انداخت: درستو بخون.
تاسف و عصبانیت تو صورت مامان پیدا بود. خودکار را گذاشتم بغل صورت: چیزی گفت؟
نشست پای سینی. با انگشتهاش برنجها را پس و پیش کرد. سنگینی نگاهم را فهمید. سر بالا آورد: توقع داره همه رو سر بگردوننش.
مامان نستوه را میگفت! خواستم مطمئن شوم: سودابه خانم؟
_به تیریش قباش برخورد که گفتم "نه".
سینی را گذاشت کنار: زنک روز اول که زنگ زد گفت میخوام نستوهو به آقایی قبول کنید.
چشمهام چهارتا شد! این دیگر چه طرز خواستگاری کردن بود.
مامان خون خونش را میخورد. صورتش قرمز شد: خب زن ناحسابی نمیخوای بگی پسرمو به نوکریتون قبول کنید، نگو. دیگه چرا قد امام میبریش بالا!!
سر تکان داد. باز سینی را برداشت: استغفرالله!
آرام گفتم: شما با اینحال باز از من نظر خواستی؟
خیره نگاهم کرد. لبم را جویدم: خب... ردش میکردی... همون روز.
_پسراش خوبن. به خودش نبردن.
_ولی... اگه قبولش میکردم که...
نگذاشت حرفم را تمام کنم: نستوه از نریمانم بهتره.
سوالی نگاهش کردم. گفت: پسربزرگشونه.
خودم را کشیدم جلو: چندتا خواهربرادرن؟
_دوتا خواهر دوتا بردار.
خودکار را گذاشتم زیر چانه: اووم! نرگسشونو میشناسم.
مامان چشمهاش را ریز کرد: از کجا؟
_میاد هیئت.
_بچههاش به خودش نبردن.
_به کی؟ به سودابهخانم؟
با سر تایید کرد: از ننهبابا بهترن بچههاش.
نفهمیدم این حرف تعریف بود یا ایراد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯