#شهید یعنی شاهد خدای متعال در قرآن شهیدان را #زنده شمرده است. (بقره: 154، آل عمران: 169)
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹 #شهید سید مرتضی #دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹 #شهید سید مرتضی #دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
.(من و پدرم)
*من اکنون ۴ سال دارم و میگم :*
*پدرم بهترین است!*
When I was 4 Yrs Old : My father is THE BEST.
*من اکنون ٦ سال دارم:*
*پدرم همه مردم را میشناسه!*
When I was 6 Yrs Old : My father seems to know everyone.
*ومن اکنون ۱۰ سال دارم:*
*پدرم عالی و بی نظیره!*
*ولی کمی بداخلاقه!*
When I was 10 Yrs Old : My father is excellent but he is short tempered.
*و من اکنون ۱۲ سال دارم:*
*وقتی کوچک بودم، پدرم خیلی با من مهربان بود!*
When I was 12 Yrs Old : My father was nice when I was little.
*و من اکنون ۱۴ سال دارم:*
*پدرم کم کم داره نسبت به من بیشتر حساس میشه!*
When I was 14 Yrs Old : My father started being too sensitive.
*و من اکنون ١٦ سال دارم:*
*پدرم نمیتونه با نسل امروز و عصر حاضر سازگار بشه!*
When I was 16 Yrs Old : My father can't keep up with modern.
*و من اکنون ۱۸ سال دارم:*
*پدرم روز به روز داره سختگیرتر میشه!*
When I was 18 Yrs Old : My father is getting less tolerant as the days pass by.
*و من اکنون ۲۰ سال دارم:*
*دیگه تحمل رفتار پدرم را ندارم و رفتارش قابل بخشش نیست*
*تعجب میکنم مادرم چگونه تو این مدت تونسته او را تحمل کنه*!
When I was 20 Yrs Old : It is too hard to forgive my father, how could my Mum stand him all these years.
*و من اکنون ۲۵ سال دارم:*
*هر کاری میکنم پدرم به من گیر میده!*
When I was 25 Yrs Old : My father seems to be objecting to everything I do.
*و من اکنون ۳۰ سال دارم:*
*من با پدرم به سختی میتونم به تفاهم برسم،*
*تعجب میکنم! یعنی پدربزرگم هم از دست پدرم وقتی که جوان بود اینقدر سختی میکشید؟*
When I was 30 Yrs Old: It's very difficult to be in agreement with my father, I wonder if my Grandfather was troubled by my father when he was a youth.
*و من اکنون ۴۰ سال دارم:*
*پدرم مرا در زندگی، با شرایط و قوانین زیادی تربیت کرده است و من هم باید با فرزندانم همان روش را بکار بگیرم*
When I was 40 Yrs Old: My father brough up with a lot of discipline, I must do the same
*و من اکنون ۴۵ سال دارم:*
*من حیران موندم، چگونه پدرم تونسته همه مارا تربیت و بزرگ کنه؟*
When I was 45 Yrs Old: I am puzzled, how did my father manage to raise all of us
*و من اکنون ۵۰ سال دارم:*
*کنترل کردن بچه هام خیلی مشکله!!*
*حالا میدونم پدرم برای تربیت و نگهداری ما چقدر رنج و مشقت متحمل شده است.*
When I was 50 Yrs Old : It's rather difficult to control my kids, how much did my father suffer for the sake of upbringing and protecting us
*و من اکنون ۵۵ سال دارم:*
*پدرم خیلی دوراندیش و آینده نگر بود*
*و برای خوشبختی ما خیلی برنامه ها برای خیلی چیزها داشته،*
*او واقعا بی نظیر و مهربان بود.*
When I was 55 Yrs Old: My father was far looking and had wide plans for us, he was gentle and outstanding.
*و من اکنون ٦٠سال دارم:*
*پدرم بهترین هست.*
When I became 60 Yrs Old: My father is THE BEST.
*این چرخش کامل ۵۶ سال طول کشیده تا دوباره به نقطه شروع آن، (سن ۴ سالگی)، برسد:*
*"پدرم بهترین بود"*
Note that it took 56 Yrs to complete the cycle and return to the starting point 'My father is THE BEST '.
*تا دیرنشده و فرصتی هست به پدران و مادران خود نیکی کنیم و از پرودگار عاجزانه بخواهیم تا فرزندان ما، بهتر از آنچه ما با والدین خود رفتار میکردیم، با ما رفتار کنند.*
Let's be good to our parents before it's too late and pray to Allah that our own children will treat us better than the way we treated our parents.
*پیامی از مردی که همه این مراحل را تجربه و زندگی کرده است و آن را در چند جمله خلاصه کرده که #عبرتی برای دیگران باشد*
😍😍
خداوند،
به همه #پدرانی که #زنده هستند تندرستی بدهد.
و همه پدران آسمانی را بیامرزد
روح شان شاد.
آمین ... 🌹
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️یکی از زیباترین #مستندهای #حیات_وحش که کانال نشنال جئوگرافی جایزه نقدی به فیلمبردار داد.
🔹️تلاش برای #زنده ماندن تا #آخرین_نفس و در پایان صدای فریاد مادری که به امداد فرزند رسیده است.
🔹️به راستی که زندگی ارزش جنگیدن دارد.
@gshenat