eitaa logo
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
346 دنبال‌کننده
9هزار عکس
4هزار ویدیو
47 فایل
روشنگری تاسیس←98/10/20
مشاهده در ایتا
دانلود
9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چگونه به خبر شهادت شهادت را دادند و نخستین واکنش ایشان به خبر چه بود⁉️ 🌀 اشک‌های معاون رسانه‌ای دفتر حفظ و نشر آثار رهبر معظم انقلاب به هنگام تعریف خاطره روز حاج قاسم سلیمانی./ نسیم‌آنلاین 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
نفوذی ها چه شکلی هستند؟/۱ ✍🏻 🔰در نوامبر ۱۹۸۰ فیلم "تمساح" به کارگردانی "لوییس تیگو" روی سوژه ای دست گذاشت، که مصداق واقعی پروژه «نفوذ» در جوامعی مثل جامعه ایران است. پدر یک دختربچه در یک تعطیلات و سفر به مرداب های فلوریدا از دست فروشان بومی یک بچه مارمولک دوست داشتنی برای دخترش می خرد. پس از بازگشت به شیکاگو، پدرش مارمولک را در چاه دستشویی می اندازد؛ ۱۲ سال بعد این بچه مارمولک به یک تمساح بالغ فوق خطرناک تبدیل شده است و قتل های زنجیره ای بسیاری در شهر اتفاق می افتد که تا سالها کسی نمی داند کار کیست. در پایان فیلم معلوم می شود آن هیولای پنهان پشت قتل های زنجیره ای در زیر پوست شهر، همان بچه مارمولک بی آزار و دوست داشتنی اول فیلم بوده است. 🔰 در جمهوری اسلامی به همین فضاحت فرصت رشد پیدا کرده و جامعه به مثابه مصداق همان صورت مسئله قورباغه پخته شده است که اصلا متوجه این هیولا نیست؛ چون آرام آرام پخته شده و خطر را حس نکرده است. 🔰نفوذ دست روی احساسی ترین بدیهیات می گذارد. 💢با برانگیختن احساسات اجتماعی، به اعزام یک فروند هواپیمای نجات دهنده ۷۰ دانشجوی گرفتار در ووهان می اندیشد، و درگیر کردن یک کشور به یک بحران تمام عیار را در زمانی به تماشا می نشیند که در اوج گرفتاری اجتماعی حتی یک نفر هم نمانده که برگردد به عقب نگاهی بیندازد و از خود بپرسد کدام نفوذی شهرهای پاک ما را آلوده به کرد. 🔰 نفوذ با نام به میدان می آید؛ احساسات نژادی را قلقلک می دهد؛ حس حیوان دوستی را بهانه می کند؛ رسانه ملی را با «بمب یوز ایرانی» اشغال می کند؛ گوشه لباس تیم ملی فوتبال را نشانه می گیرد و در یک فرصت طلایی... کیش و مات. 🔰در فرصت طلایی به دست آمده، در حاشیه امن ایده آل به دست آمده در زیر سایه قانونی ترین مجوزهای محیط زیستی، پیاده نظامان خود را در کمال آرامش در اقصی نقاط کشور پیاده و مستقر می کند. 🔰 اگرچه در سال 1358 را تسخیر کردیم، ولی این کروکودیل، لانه اش را در دو دهه بعد در وسط بیابان ها و مناطق زیست محیطی ما دوباره احیا کرد. یک لانه جاسوسی به وسعت وزارت خانه ها و سازمان های دولتی و حکومتی گسترانیده شد. 🔰به موازات پروژه های خرابکارانه زیست محیطی که به قیمت نابودی ، منابع بکر طبیعی کشور، توریسم شکار و نابودی ده ها گونه جانوری نایاب ایرانی تحت اسم "شکار" تمام شد، جاسوس فعالان محیط زیست، سربازان پیاده ی شناسایی محرمانه ترین موقعیت ها و پروژه های نظامی نظام شدند. 🔰 ، پشت لباس ، گرای حیاتی ترین اسرار نظامی و موقعیت های ژئوپولتیک ای و کشور را به سرویس های جاسوسی مبدا داده اند و حالا برای چند سال حبس ناقص جاسوسانی که حیات و زیست ایران را تخریب کرده اند، ناله می کنند! 🔰 نفوذ، کت و شلواری دیپلماتیک با خط اتوی جهانی دارد. نفوذ، می داند کجای احساس ملی را آسان تر می توان قلقلک داد. نفوذ بدون پشتوانه فضای رسانه ای یک صفر مطلق است. 🔰نفوذ یک خط آتش پشتیبان نیز دارد. هر وقت نفوذ زیر سوال برود، خطوط پشتیبان به میدان می آیند و بدخواهان نفوذ را می کوبند و به سیخ و صلابه می کشند. با یک حرکت پشتیبان رسانه ای جای نفوذی و منتقد را فورا عوض می کنند یا چهره منتقد را در حد یک احمق به بیلبورد های رسانه ای شان علم می کنند (نمونه اش برچسب روی منتقدان ) یا تا ذبح همه جانبه منتقد همه امکانات را وارد صحنه می کنند. 🔰نفوذ یک فعال فضای مجازی است که هرگز صفحات و اکانت های مجازی اش بسته یا مسدود نمی شوند. نفوذ به ریش دانشجوی ساده ای می خندد که اکانت اینستاگرامش فقط به جرم تعویض آواتار به عکس حذف شده است. 🔰نفوذ در گرا می دهد، کدگذاری می کند، و اسرار نظام را در بی‌شرمانه ترین در دو خط شده توییتر به مبدا ارسال می کند! کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹نسخه کامل فیلم معروف "آقای اصغر" (منو از گلوله میترسونی!) ❤️گفتگو سپهبد شهید با سردار شهید شهیدی که به نگذاشتند مردم مانند تکریم وتشییعش کنند ، البته برای فراموشی خود هم خیلی تلاش کردند وحتی نخبه های هواپیما روهم قربانی کردند تا حتی نام او هم نباشد اما خدای از کدخدای آنها همیشه بزرگتر است کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨حمایت از در جمع ارتش آمریکا 🔹 لوئیس فراخان شخصیت مشهور آمریکایی در جمع سربازان ارتش آمریکا: ترامپ گفته که ، بسیاری از آمریکایی‌ها را در عراق می کشت؛ سلیمانی، آمریکایی‌ها را در نیویورک کشت؟ آمریکایی‌ها را درکالیفرنیا کشت؟! 🔹 آمریکاییها را کجا می‌کشت؟! 🔹آنها را در عراق می‌کشت. ما در عراق چه غلطی می‌کنیم؟ چه کسی از شما خواست آنجا بروید؟! 🔻دهها هزارنفر را در عراق کشته ایم بخاطر دروغ بوش درباره سلاح های صدام...شما جوانان را بخاطر شهوتتان به نفت، فرستادید تا کشته شوند. سلیمانی تروریست نبود. او برادر عراقی‌ها بود و ارتش اشغالگر ما را می ‌کشت تا عراق آزاد شود. کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گلایه‌های از جای خالی اندیشه امام(ره) و رهبری در حوزه‌های علمیه کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
🔴کریستف کلمب را فراموش کنید. فاتحان واقعی قلوب قاره قرمز مردمانی از سرزمین پارس هستند که روز قرن ۲۱ و به اشارت دست بریده شده یک سردار ایرانی نسیم حیات را هدیه آوردند. گفته بودیم که برای آمریکا، شهید سلیمانی خطرناک‌تر از است کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
🔴حکم اعدام عامل افشای محل تردد صادر شد/ او یکی از جاسوسان سازمان سیا و موساد است اسماعیلی، سخنگوی قوه قضاییه در نشست خبری: 🔹سید محمود موسوی مجد فرزند سیدکاظم یکی از جاسوسان سازمان سیا و موساد به اعدام محکوم شد. 🔹وی در قبال اخذ دلار آمریکایی در حوزه‌های امنیتی نیروهای سپاه قدس جاسوسی می‌کرد و محل‌های تردد شهید سرلشگر قاسم سلیمانی را در اختیار دشمن قرار داده بود❗️ کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
✍️ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: کپی ممنوع ڪانال جوانان انـــــقلابی @Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_نهم 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن می‌شد
✍️ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده: کپی مجاز نیست کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_سوم 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشک‌هایم به مصطفی التم
✍️ 💠 با خبر شهادت ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» 💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم :«شما برید ، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. 💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. 💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه العربیه جشن کشته شدن بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!» 💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم که بی‌صبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟» 💠 تروریست‌های را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟» 💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته ؟» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«می‌خواست بره، ولی وقتی دید درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» 💠 بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» 💠 با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن، ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» 💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود :«غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به سربازی‌اش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ✍️نویسنده: کپی مجاز نیست کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
هدایت شده از سردار سلیمانی
🔴هشدار...سقوط ارزشها را جدی بگیرید. 🔴*حمله به ارزشهای شهداء و مدافعان حرم. با مانتوهای جلو باز مدل چفیه.* ♦️*دشمن پس از مانتوهای نازک و جلو باز که هزاران دختر و پسر ایرانی را به انحطاط و انحراف کشید. این بار به سراغ زدن ارزشهای غیرت و نمادهای مقاومت ملت ایران رفته است. باید دوستان به ستادهای امر به معروف و دستگاه قضائی هشدار دهند که نباید اجازه دهیم نماد غیرت و شهادت و مقاومت در مسلخ ابتذال و هرزگی به تمسخر گرفته شود...* 🍃🌹🍃ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🌹🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1105526844Cf70243627e