عاشق ❤️که باشی ، از همه چیز میگذری.
مثل مجیدباقری که دانشجوی پزشکی بود اما همه چیز را رها کرد و پای انقلاب🌸 و دفاع مقدس 🌺ماند.
.
خدمت کرد، صادقانه ، عاشقانه و خالصانه..
.
دیدار امام خمینی را فدای شناسایی محل عملیات والفجر کرد، راهی شدند.سوره فجر🌹 را حفظ می کرد.
يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي.
.
ذکر لبش📿 شده بود..به رفیقش گفت می شود انسان به چنین مرتبه ای برسد؟ شاید خودش هم نمی دانست خدا جواب سوالش را با شهادت🥀 می دهد..
عدو شود سبب خیر☘ اگر خدا💚 خواهد و خمپاره ای ، مجید را با خون مطهرش❣ غسل داد..
.
نمی دانم مزد نمازشب😞 و مناجات سحرگاهش😭 را گرفت یا دعای خیر مادر 💐، عاقبت بخیرش🕊 کرد..
.
اما می دانم ، بهمن ، ماهی بود که اولین روزش را به یمن آمدن مجید🎊 جشن گرفت و ۲۴ سال بعد ، نهمین روزش ، به مناسبت رفتن مجید ، لباس عزا🏴 بر تن کرد..
و چه دل پری دارد😔 ماه بهمن.
.
امروز روز شکفتن غنچه وجود مردی است که در راه معبود ، شهید شد.
تولدت مبارک شهید عاشق .🎂
.
ببخش 💐که ما هنوز هم نتوانستیم شما را بشناسیم.
.
اگر دریاها مرکب و تمام درختان دنیا قلم✏️ شوند ،بازهم دفتر📒 زمین برای توصیف غیرت🌴 و مردانگی🌳 شما کم است...
.
براستی چند چفیه خونی شد تا چادری خاکی نشود؟؟
نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
.
به مناسبت تولد #شهید_مجید_بقایی
.
❤️تاریخ تولد❤️ : ۱۳۳۷/۱۱/۱
.
🖤تاریخ شهادت🖤 :۱۳۶۱/۱۱/۹
.
📇تاریخ انتشار طرح📇 : ۱۳۹۸/۱۰/۳۰
.
🥀محل دفن🥀 : بهشت زهرا تهران
.
#شهید_محید_بقایی #دفاع_مقدس #شهدا_گاهی_نگاهی #صلوات #گرافیست #شهید_نشوی_میمیری #در_آرزوی_شهادت #اربعین #طراح #مشهد #عمار_عبدی #بهمن #تولد #شهادت #مدافع_حرم #محرم #فتوشاپ #دل_نوشته #خمپاره #شهید_عاشق #جبهه #انقلاب #فاطمیه #قرآن #حافظ #رزمنده #مدافعان_حرم
🇮🇷🍃▪️ــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
💥💥از خواب پرید کشور من اما
معنای #مدافع_حرم را فهمید
📆امروز ۱۷ خرداد ماه
سالروز #حمله_تروریستی عناصر داعش به مجلس شورای اسلامی و حرم مطهر امام خمینی(ره)🌷
#اگر_مدافعان_نبودند☝
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_نهم 💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_ام
💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید :«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد :«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم :«پس میتونم یه بار دیگه...»
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس #خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کپی مجاز نیست
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
او در سال 1337 در اهواز به دنیا آمد و در مدارس ابتدایی و راهنمایی منطقه محروم کوت عبدالله درس خواند.برای ادامه تحصیل به دبیرستان سعدی اهواز رفت و در آنجا بود که با آشنایی با مبارزان انقلابی به فعالیتهای سیاسی همراه شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی در گروه منصورون پرداخت. در همان روز نخست جنگ تحمیلی بهعنوان داوطلب اعزام شد و در 8 سال دفاع مقدس حضور فعالی داشت. حاج حمید (شهید تقوی) چون فرزند بزرگ خانواده بود با پدرش ارتباط بسیار صمیمی و خوبی داشت. با توجه به اینکه خانواده 9 نفری بودند اما توانست پدرش را جهت حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل تشویق کند. پدر ایشان «سید نصرالله تقویفر» و برادرش «سید خسرو تقویفر» در عملیاتهای خیبر و والفجر 8 به شهادت رسیدند.
📚موضوع مرتبط:
#شهید_سید_حمید_تقوی_فر
#مدافع_حرم
#معرفی
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت
#10_06
#jihad
#martyr
معرفی شهید از زبان همسر شهیدتقوی فر
او بسیار صبور و شوخ طبع بود، به مسائل دینی بسیار اهمیت می داد و همیشه در حال گرفتن روزه و عبادت بود، او همیشه نماز شب می خواند و با انرژی زیادی در محل کارش حضور پیدا می کرد.
او نسبت به بیت المال بسیار حساس بود و گاهی من به او گلایه می کردم که به چه دلیل همانند بقیه از برخی مزایا استفاده نمی کنی که همیشه می گفت هر کسی هم این کار را انجام دهد من استفاده نمی کنم،
همسرم با توجه به درجه ای که در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت به راحتی می توانست از راننده شخصی استفاده کند ولی همیشه با مترو و اتوبوس تردد می کرد و یا از سرویس کارکنان استفاده می کرد.
درعراق به سردار سامرا معروف بود و از حرم امام حسن عسگری (ع) دفاع می کرد ، حتی قبل از شهادت یکی از نزدیکان خواب دیده بود و می گفت که دیدم امام زمان (عج) نزدیکی منزل شماست.
📚موضوع مرتبط:
#شهید_سید_حمید_تقوی_فر
#مدافع_حرم
#معرفی
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت
#10_06
#jihad
#martyr
شهیدسیدحمیدتقوی فر
او دخترانش را بسیار دوست داشت و از هر فرصتی برای همراهی با آنها استفاده میکرد. یک روز حاج حمید وارد خانه شد. دخترم ندا هم به همراه دوستانش پشت سر حاج حميد وارد خانه شدند و مشغول بازی کردن شدند. نیم ساعت بعد حاج حمید، ندا و دوستانش را صدا کرد تا به آشپزخانه بروند. یک ماهیتابه بزرگ دستش بود. به آنها گفت دستهایشان را بشورند و به درآوردن هسته خرما کمک کنند. بچهها مشغول در آوردن هستههای خرماها شدند. حاج حمید خرماها را در ماهیتابه ریخت و آنها را کمی تفت داد و به آن هم کمی آرد اضافه کرد. دوباره ماهیتابه را آورد پیش بچهها و به آنها گفت گلولههای خرمایی کوچک و بزرگ درست کنند. بچهها بدون اینکه متوجه بشوند وارد یک بازی قشنگ و صمیمی شدند؛ درحالیکه طرز تهیه نوعی غذای جنوبی را هم آموخته بودند. آن روز بچهها حدود 12- 10 تا گلوله بزرگ درست کردند و از این موضوع بسیار راضی بودند. حاج حمید هم هر از چند گاهی با آنها شوخی میکرد و همگی میخندیدند.
📚موضوع مرتبط:
#شهید_سید_حمید_تقوی_فر
#مدافع_حرم
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت
#10_06
#jihad
#martyr
برخورد شهید تقوی با فرزندانش از زبان همسرشان
سال 91 بود من و منا قرار بود برای ثبتنام دانشگاه به همراه حاج حمید به تنکابن برویم. صبح زود حاج حمید بیدار شد و من و منا را صدا زد که هرچه سریعتر آماده شویم و به سمت شمال حرکت کنیم. وقتی سوار ماشین شدیم، متوجه شدم یک پتوی بزرگ دو نفره و مقدار زیادی نان بر روی صندلی عقب ماشین گذاشته است. با تعجب گفتم من که مقداری میوه و خوراکی و پتوی سفری همراهم آوردهام، چرا این وسایل را آوردید؟ در ضمن ما که قرار است بعد از ظهر برگردیم. حاج حمید گفت: اولاً که احتیاط شرط عقل است، دوم اینکه چون منا همراهمان است بهتر است مجهز باشیم تا اگر هوا برفی شد، سرما او را اذیت نکند. بعد هم لبخندی زد و گفت یک حلب خرما و تعدادی آب معدنی هم در صندوق عقب ماشین گذاشتم.
📚موضوع مرتبط:
#شهید_سید_حمید_تقوی_فر
#مدافع_حرم
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت
#10_06
#jihad
#martyr
🌷 تقدیم به سردار سرافراز
#شهید_سیدرضی_موسوی و همه شهدای #مدافع_حرم
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
گفتند در باغِ شهادت باز است
ای کاش فداییان زینب باشیم
✍ #یوسف_رحیمی
کانال شهیده راضیه کشاورز🌱
♡@shahideRaziehkeshavarz♡