eitaa logo
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
398 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
82 فایل
بسم‌الله‌خلق‌المهدی‌عج🦋 خودت‌را‌به‌گونه‌ای‌آماده‌کن که‌یاری‌کننده‌امام‌زمانت‌باشی‌ #شھیدجھادمغنیه فرمانده‌ارشد‌حزب‌الله‌ فرزند‌شهید‌حاج‌عماد‌مغنیه ولادت12اردیبهشت1370‌لبنان شهادت28دی‌1393سوریه @Arezooye_shahadat7631 متحد‌جـانمون:🌱 @jahadi_ansar_mahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ اواسط خرداد سال ۸۸ با آقا مصطفی رفته بودیم بلوار کشاورز برای سونوگرافی و خوشحال از سلامت میوه دلمون؛ به آقا مصطفی گفتم میشه بریم برای بچه عروسک بخریم ؟ وقتی رسیدیم میدان ولیعصر رفتیم داخل یه پاساژ و مشغول انتخاب عروسک بودم که آقایی با صدای بلند داد زد برید بیرون سریع برید بیرون پاساژ تعطیله ،میخوام در پاساژ رو ببندم آقا مصطفی مضطرب گفت بدو بریم من هم از همه جا بی خبر با خیال راحت مشغول حساب کردن بودم؛وقتی از پاساژ خارج شدیم نگهبان پاساژ سریع کرکره پاساژ روقفل کرد من مات و مبهوت از بستن پاساژ اونم ساعت ۵و۶عصر ،با صدای آقا مصطفی به خودم آمدم ، عزیز بدو ترو خدا سریع بیا ... تا سر بلند کردم دیدم تعداد زیادی که همه دور دست هاشون نوار سبز رنگ بسته بودند از یک طرف میدان با شعار یا حسین میر حسین و تعداد زیادی هم که دور دست هاشون نوار هایی به رنگ پرچم ایران بسته بودند شعار میدادند و وارد میدان ولیعصر می شدند و ما وسط این دو گروه قرار گرفتیم آقا مصطفی که بخاطر شرایط جسمی من خیلی میترسید ؛هم از تند راه رفتن من که نکنه برای بچه مشکلی پیش بیاد ،هم از آهسته راه رفتن من که مبادا در این زد و خورد دوگروه اتفاقی بیوفته ، یادمه وقتی به پشت نرده ها کنار خیابون رسیدیم صورت آقا مصطفی خیس عرق بود و فقط خدا رو شکر میکرد که اتفاقی پیش نیومده گفتم :اینا کی بودن؟ چی شد؟ گفت: اونا که مچ بند سبز داشتن طرفدارای میر حسین موسوی واونایی که مچ بند پرچم ایران داشتن طرفدارای احمدی نژاد بودن گفتم: آخه هنوز که انتخابات نشده گفت: اره از الان شروع کردن. اون روز من اصلا فکر نمیکردم این شروع فتنه ای باشه که قشنگترین و شیرین ترین لحظات زندگیم رو تلخ کنه ..💔 -به‌روایت‌همسرشهید مصطفی‌صدرزاده🌿 .. 🎙
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ اواسط خرداد سال ۸۸ با آقا مصطفی رفته بودیم بلوار کشاورز برای سونوگرافی و خوشحال از سلا
از چند روز قبل از انتخابات طرفداران موسوی با مچ بندهای سبز شعار (اگه تقلب نشه موسوی پیروز میشه) سر داده بودن وقتی روز 23 خرداد نتایج اراء اعلام شد و احمدی نژاد پیروز این رقابت معرفی شد بعد از ظهر یکی از دوستان آقا مصطفی از شهرک غرب تماس گرفت که مصطفی اینجا قیامته از بالای ساختمان ظرفه که می اندازن روی سرمون همه شعار تقلب میدن آقا مصطفی رفتن خونه پدرم موضوع رو گفتن با بابام و داداشم و تعدادی از آقایون مسجد رفتن شهرک غرب ، روز ۲۵خرداد اعلام کردن که برای جشن پیروزی همه بیان میدان ولیعصر؛ از مسجد چند تا اتوبوس از نماز گزاران که رای به احمدی نژاد داده بودن رفتن سمت تهران؛ آقا مصطفی اجازه نداد من برم. غروب بود که همه برگشتن اما پدرم ،برادرم،آقا مصطفی و تعدادی از آقایون مسجد به خاطر شلوغی و مقابله با فتنه گران برنگشتند شهریار ؛ اون روزها خط های موبایل قطع میشد و امکان تماس نبود ساعت ۸ با آقا مصطفی تماس گرفتم،در دسترس نبود؛ همینطور تا ساعت ۱شب زنگ میزدم ولی خط ها قطع بود. نگران بودم و نمیدونستم چیکار کنم ؟ حدود ساعت ۳شب پدر آقا مصطفی تماس گرفتن،گفتند:کجایی؟ گفتم:خونه مامانم گفتن:نگران نشی مصطفی یکم حالش بد شده ، دفترچه بیمه ش رو بردار بیا بیمارستان ارتش واقعا نمیدونستم باید چه کنم هر چی شماره آژانس میدونستم زنگ زدم اما هیچ کدوم پاسخگو نبود .. به سختی آژانس هماهنگ کردیم رفتیم خونه، دفترچه بیمه برداشتم و رفتم بیمارستان چقدر مسیر طولانی بود چه اتفاقی برای آقا مصطفی افتاده بود؟ رسیدم جلوی بیمارستان نزدیک طلوع خورشید بود .. وقتی نگهبان بیمارستان شرایط جسمی من رو دید بدون هیچ سختگیری اجازه داد که وارد بیمارستان بشم؛ وقتی وارد اورژانس شدم پرسیدم مصطفی صدرزاده اینجا بستریه؟ تخت آقا مصطفی رو نشونم داد رفتم سمت تخت هیچ تصوری از اتفاقی که براش افتاده بود نداشتم تخت های اورژانس با پرده های کوتاهی از هم جدا میشد من از پایین این پرده ها نگاه میکردم دیدم کفش آقا مصطفی کنار تخت روی زمین بود،پرستار که میخواست داروهای آقا مصطفی رو بده، پاش خورد به کفش، توی کفش پر از خون بود با دیدن این صحنه حالم بد شد چی شده بود ؟ پرده رو کنار زدم تا آقا مصطفی من رو دید با اون چهره رنگ پریده و زرد لبخند زد و خواست که وانمود کنه که حالش خیلی خوبه اما.. دست چپش و پای چپش باند پیچی و پانسمان بود چی به روزت آوردن ؟به چه جرمی؟ تو کشور خودمون؟هم وطن خودمون؟چطور ممکنه ؟ خدا چقدر به من و بچه مون رحم کرده .. .. 🌿
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
از چند روز قبل از انتخابات طرفداران موسوی با مچ بندهای سبز شعار (اگه تقلب نشه موسوی پیروز میشه) سر
صبح وقتی از بیمارستان مرخص شد رفتیم خونه مادرشون خیلی بی حال بود سرگیجه داشت ،نگران بودم تا اینکه برای پانسمان زخم هاش رو دیدم ، یه ضربه قمه به بازوی چپش و ۵ضربه چاقو به پای چپش خورده بود ، تعریف میکرد: تو مسیر برگشت از میدان ولیعصر با یکی از دوستانشون با موتور ، جلوی اتوبوس های مسجد می اومدن که متوجه میشن هم بنزین ندارند و هم اتوبوس ها رو گم کردن دوستشون روی موتور می ایسته تا بتونه اتوبوس رو ببینه ؛ آقا مصطفی هم کمی جلو تر میره ببینه اتوبوس رو میبینه که به جرم شلوار نظامی پوشیدن فقط به جرم شلوار نظامی ، داد میزنن بسیجیه ... میریزن سرش و یکی با قمه ، چند نفر با چاقو و بقیه هم با مشت و لگد به قصد کشتن میزنن توی سرش آقا مصطفی میگفت توی همون حال دیدم یه آقایی از همون جمع خودش رو انداخت روی من و داد میزد : مرده...مرده...مرده... بسه دیگه مرده .. یکدفعه دیدم دوستم اومد که منو نجات بده یه چاقو کشیدن از شونه تا کمرش ولی چون ورزشکار بود تونست منو بذاره روی کولش و تا اتوبوس امدادی که توی خیابون آزادی بود ببره موتورمون رو آتیش زده بودند تا رفتیم داخل اتوبوس حمله کردن به اتوبوس تهدید میکردن اگه اون دوتا بسیجی رو نندازید بیرون اتوبوس امداد رو آتیش میزنیم از ساعت 5 یا 6 تا ساعت 12 شب که نیرو های امنیتی اومدن و فتنه گرا ها فرار کردن و تونستن ما رو ببرن‌ بیمارستان من از شدت خونریزی بی حال شده بودم وقتی رسیدم بیمارستان بهم گفتن شماره ی خانواده ت رو بده که باهاشون تماس بگیریم . میگفتن: از شدت ضربه هایی که به سرشون خورده بود هیچ چیزی یادشون نمی اومد خونریزی و ضربه هایی که به سرش زده بودن باعث سرگیجه شون شده بود ، موقع راه رفتن دستش رو به دیوار میگرفتن . بهش گفتم : چی به روزت آوردن که اینجوری شدی؟ آقا مصطفی تعریف میکرد ، من هم فقط اشک میریختم خدایا ما باید الان روز شماری میکردیم برای تولد دخترمون من هم مثل همه خانم ها باید الان در ارامش می بودم چرا بخاطر زیاده خواهی و فتنه انگیزی عده ای نامرد روزهایی که باید در آرامش میگذروندم رو با استرس جونِ همسرم، پدرم و برادرم میگذروندم؟ صبح ۲۷خرداد دیدم اقا مصطفی آماده شده دست به دیوار گرفته ، سمت در خانه میره با ناراحتی گفتم کجا میری؟ تو که هنوز سر گیجه داری ، دستت رو به دیوار میگیری راه میری ، گفت توی سایت هاشون نوشتن امروز میرن سمت بیت رهبری؛ من باید مرده باشم که حضرت آقا ذره ای ناراحتی به دلشون بیاد.. باید برم... 🌱
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
صبح وقتی از بیمارستان مرخص شد رفتیم خونه مادرشون خیلی بی حال بود سرگیجه داشت ،نگران بودم تا اینکه
روزهای پر استرس سال ۸۸ کاش هیچ وقت تکرار نشه ... روزهایی که شیرینی انتظار تولد بچمون با استرس سلامتی آقا مصطفی و کنایه های مردم که (اگر نیروهای نظامی میرن وظیفه شونه حقوق میگیرن باید برن تا نون حلال بیارن برای خانواده ،شوهر تو چرا میره ،اون که بسیجیه هیچ مسئولیتی نداره؛از جونش سیر شده،از زندگی خسته شده ؟) و من که فقط نگاه میکردم؛چطور میشه احساس مسئولیت رو در برابر اعتقادات به مردم ثابت کرد؟اون روزها فقط با فتنه گرها روبرو نبودند با جاسوسای مسلح که، در ظاهر و لباس نیروهای خودی،به فتنه گرها شلیک میکردند و به اصطلاح کشته سازی میکردند ؛ اون روزها آقا مصطفی خیلی کم میتونست به مغازه سر بزنه و تموم کارها رو به دو نفر از دوستانش سپرده بود ؛روزهایی که بخاطر مسائل داخلی و خط دهی های میر حسین موسوی و کروبی حتی یک روز آروم نداشتیم. اتفاقات سال ۸۸حتی باعث شده بود آقا مصطفی کمتر فرصت شرکت کلاس های دانشگاه رو داشته باشه ؛ بعد از چند هفته بالاخره آقا مصطفی تونستند برن دانشگاه ،صبح با صلوات و آیت الکرسی بدرقه‌اش کردم و تموم مدت دلشوره سلامتی شون رو داشتم عصر وقتی برگشت تعریف میکرد : کلاس ها خوب بود اما گاها اساتید یا دانشجوها حرف هایی میزدند که باید جو کلاس رو مدیریت میکردیم ؛ وقتی کلاس تموم شد داشتم از دانشگاه می اومدم بیرون که دیدم عده ای دانشجو جلوی پله ها شمع روشن کردن و گل گذاشتن و عکس ندا آقا سلطان رو هم گذاشتند رفتم جلو خواستم صحبت کنم با اشاره بهم فهموندن که تحصن کردن در اعتراض به قتل ندا آقا سلطان و هیچ حرفی هم نمیزنند‌ خلاصه شروع کردم صحبت کردن،گفتم که من درنزدیکی صحنه بودم و شرایط خیابان و......را توضیح دادم دلایل که ثابت میکرد این یکی از کشته سازی های دشمنه، نه کشته شدن توسط نیروهای نظامی کم کم تمایل پیدا کردند که دلایل بیشتری بشنوند ... من هم گفتم اینجا که محل تحصن شماست بریم بالای پله ها صحبت کنیم خلاصه وقتی صحبت هام تموم شد از پله ها که بر میگشتم هیچ نشونه ای از تحصن نبود؛ ♥️
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
روزهای پر استرس سال ۸۸ کاش هیچ وقت تکرار نشه ... روزهایی که شیرینی انتظار تولد بچمون با استرس سلام
روز ۲۱شهریور سال۹۵ دو روز از اولین سالگرد ازدواج بدون جسم خاکی آقا مصطفی می گذشت ، من تمام این دو روز رو با سرم زندگی میکردم .. روز یکشنبه ساعت ۸یا۹صبح وقتی گوشه اتاق دراز کشیده بودم و با هر قطره سرم یکی از آرزوهای جشن سالگرد ازدواجمون را آروم بدرقه میکردم تا عمق جانم؛ خانم عطایی با نفس بابا وعلی آقا وارد خونه شدن شور صدا شون شادی رو برگردوند به خونه ما؛ با لهجه قشنگ مشهدی از مادرم پرسیدن:این دوست ما کجایه؟ وارد اتاق شدن و شروع کردن به سر به سر گذاشتن با من(این چه وضعیه چرا جواب تلفن نمیدی؟)مامانم اجازه جواب دادن ندادن سریع شروع کردن ؛ الان یه هفته ست اینجوریه دائم سرم و ... خواستن ادامه بدن که گفتم نه چون موبایلم دستم نبود جواب ندادم،حالا تا کی می مونید پیش ما ؟ گفتن:ظهر میریم با تعجب گفتم : فقط تا ظهر ؟چقدر عجله دارید .. با لبخندی گفتن اومدیم بریم پیش آقا مرتضی ولی بعد که برگشتیم میایم چند روز پیش شما.. _امروز میرید؟ بله ظهر احتمالا پروازه ،منتظریم آقا مرتضی زنگ بزنن ساعت پرواز رو بگن که بریم فرودگاه ، میدونستم بعد از چند وقت میخواستن برن عزیزشون رو در کنار بی بی جانم عمه سادات ببینن، چقدر ذوق دارند؛ چیزی که خودم تجربه کرده بودم یادمه انقدر ذوق دیدن آقا مصطفی رو داشتم که همه فامیل میگفتن کشور غریب با دوتا بچه کوچیک مخصوصا بچه شیر خوار اذیت میشی ولی شیرینی دیدار عزیزم میتونست تمام تلخی های دنیا رو شیرین کنه حالا که این عزیز در کنار بی بی جانم حضرت زینب سلام الله علیها بودن ..حال و شوق و شور خانم عطایی و بچه ها رو باتمام وجودم متوجه میشدم ، مادرم سفره صبحانه آمده کردن ، بفرمایید صبحانه .. خانم عطایی رو به من گفتن تو نمیای؟ گفتم شما بفرمایید منم سرم تموم بشه میام بیرون ،پیش شما ، بلند بلند از سر سفره با من صحبت میکردند .علی آقا میگفت یادتونه سفر شمال رو؟ بعد خاطرات رو قشنگ و شیرین با لهجه مشهدی تعریف میکرد .. همه خونه پر میشد از صدای خنده خانم عطایی گفتن ما میخواهیم بریم پیش آقا مصطفی میاید با هم بریم؟ من که تازه داشتم از جا بلند میشدم گفتم نه حال ندارم ، نفیسه گفت پس اجازه میدید فاطمه با ما بیاد؟ گفتم باشه مشکلی نداره .. موبایل خانم عطایی زنگ خورد سریع گوشی رو گرفتن سمت نفیسه بگیر باباست سریع جواب بده.نفیسه شروع کرد با باباش صحبت کردن یکدفعه گفت: مامان، بابا میگن پرواز امروز کنسل شده ممکنه پنج شنبه،یا شاید هفته بعد باشه، مشخص نیست ، خانم عطایی گفتن خب بپرس چه کنیم بمونیم پیش خانم آقا مصطفی؟ بعد هم خدا حافظی کردن خانم عطایی پرسید چی شد؟ گفت:بابا گفتن هر طور دوست دارید اگه خواستید بمونید .. خانم عطایی گفت:پس ما بریم پیش آقا مصطفی بیایم ، وقتی از سر مزار برگشتن تعریف میکردم ، چند روز پیش با مادر شهید صابری صحبت میکردم میگفتن از وقتی مهدی شهید شده خونه تکونی نکردم انقدر که مهدی کمکم میکرد الان تنها نمی تونم ،دوست داشتم برم کمکشون! خانم عطایی گفتن اگه قبل از سوریه رفتن فرصت شد با هم بریم ما هم میایم اگه نشد بعد از سوریه بریم کمکشون ، بعد گفتن میاید با هم بریم دعای عرفه حرم سید الکریم؟ گفتم حالم خوب نیست نمی تونم. شما برید ، خانم عطایی و بچه ها چمدان ها رو بردن داخل اتاق گذاشتن.. پس ما بعد از دعای عرفه میایم. البته شاید شب رفتیم خونه یکی از دوستان خبر میدیم .. مادرم بچه ها رو برد خونه خودشون که من استراحت کنم ، ولی مگه این خاطرات اجازه استراحت میدادن .. الان که خاطرات سفر سوریه هم در ذهنم مرور میشد(وقتی توی فرودگاه آقا مصطفی ما رو دید،اشتیاقش برای بغل کردن بچه ها،ذوق بردن پسرش به پادگان،اصلا فکرش رو هم نمیکرد پسرش 4 ماهه ست)خاطرات سالگرد ازدواج مون رومرور میکردم؛ هر سال یک هفته قبل از ۱۹شهریور شروع میکرد؛ یکی از شعر های که مداح مراسم برای عروسی مامیخوند (مصطفی داماد امشب مصطفی داماد امشب) بلند بلند توی خونه میخوند و دائم میگفت عزیز سالگرد ازدواجمون مبارک .. یا دستش رو به حالت میکروفن میاورد جلوی دهنم ،ببخشید نظرتون چیه خدابهتون عنایت کردن شوهر خوب روزیتون شده؟ 🎙
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
روز ۲۱شهریور سال۹۵ دو روز از اولین سالگرد ازدواج بدون جسم خاکی آقا مصطفی می گذشت ، من تمام این دو ر
بعد از نماز ظهر تلویزیون رو روشن کردم که دعای عرفه رو همراه هزاران عاشق و زائر ابا عبدلله علیه السلام در کربلا بخونم شاید کمی آروم بشم ، مشغول خواندن دعای عرفه بودم که موبایلم زنگ خورد ؛ دوست آقا مصطفی پشت خط بود؛ سلام حاج خانم خوبید؟ بچه هاخوبند؟خانواده ابوعلی پیش شما هستن؟ گفتم نه رفتند سید الکریم .. یک دفعه صداش لرزید و با گریه گفتن حاج خانم مرتضی رفت پیش مصطفی؛ چند ثانیه فکر میکردم مرتضی کیه؟ چرا کلا همه چیز از ذهنم پاک شده بود خدایا آقا مرتضی(ابو علی)گفتم نه آقای عطایی شهید نشدن ساعت ۱۱ زنگ زدن با نفیسه صحبت کردن نه .....نه......نه...... اصلا حواسم نبود نشستم روی زمین جوری چنگ انداختم به جان تار و پود فرش که احساس کردم دستم از تار و پود فرش رد شد ، بلند داد زدم نه خانمشون و بچه ها میخواستن برن پیششون الان باید میرفتن سوریه نه آقای عطایی نه خدایا نفیسه ... خدایا خانم عطایی .. خدایا علی .. وای خدای من چقدرشهید ... چقدر خانواده بیچاره بشن ... یا امام زماننننننننن آقا جانمممممم نفهمیدم تماس قطع شده چند دقیقه بعد،در زدن پدر و مادرم بودن نمیدونستم چی باید بگم با گریه و ناراحتی اومدن داخل خدا رو شکر خبر داشتن من نباید میگفتم بعد برادرم اومدن گفتم شما چطور شد اومدید گفتن حاج اصغر(دوست آقا مصطفی) زنگ زدن که سریع برید خونه آقا مصطفی من خبر رو به حاج خانم دادم نمیدونستم حال ندارن برید که حالشون بد نشه .. توی دلم میگفتم من... ما را به سخت جانی خود این گمان نبود ... یادم اومد که قبل از عقد، داداشم به آقا مصطفی گفته بود خواهرم حساسه ،خواهرم زود رنجه، خواهرم لوسه .. سوریه و جنگ چه کرد با ما؟ من همان دختر لوس برای خبر شهادت شهید عفتی محکم کنار همسرش نشستم از احادیث درمورد شهادت وشادی شهید و عاقبت بخیری گفتم .. کنار همسر شهید آژند نشستم و از بزرگ شدن بچه ها با عنایت خدا و سرپرستی عزیز و بزرگی چون خدا گفتم ... کنار مادر شهید آبیاری .. حالا ... دوباره مثل شبی که خبر شهادت آقا مصطفی رو دادن خونه ما پر شد از دوستان آقا مصطفی و پدر مادرم و برادرم و پدر مادر آقا مصطفی. دوست آقا مصطفی گفتن خانواده آقا مرتضی نمیدونن؛این خبر رو چند تا از کانال ها گذاشتن گفتم سریع پاک کنند! حالا چطور خبر رو بهشون بدیم .. گفتم اجازه بدید زنگ بزنم بگم بیان اینجا بعد ببینیم چه کنیم.. زنگ زدم به خانم عطایی گفتم :کجایید ؟ گفت:حرم هستیم جاتون خالی تازه دعا تموم شده. گفتم :کی میاید؟ گفت :امشب میریم خونه دوستم فردا میایم .. گفتم:دوست آقا مصطفی گفتن که ما رو میبرن خونه مادرشهید صابری که کمکشون کنیم امشب بیاید که یا امشب بریم یا فردا صبح با تعجب گفت :شما انقدر حالت بده نمی تونی کاری کنی چطور میخوای بری کمک خانم صابری؟ گفتم :حالا که این بنده خدا ما رو میبره بریم بعدا چطور میخواهیم خودمون بریم؟ گفتن :دوستم نمیذارن میگن باید بیاید خونه ما.. گفتم :گوشی رو بدید من باهاشون صحبت کنم راضی شون میکنم! یادم نمیاد با اون بنده خدا سلام و احوال پرسی کردم یا نه .. فقط گفتم اصرار نکنید بزارید امشب بیان خونه ما،بعد که گفتن نه با ناراحتی گفتم آقای عطایی شهید شدن بیان اینجا که ببینیم باید چه کنیم ... 🎙
‹🇮🇷شهیدجهادعمادمغنیه🇵🇸›
بعد از نماز ظهر تلویزیون رو روشن کردم که دعای عرفه رو همراه هزاران عاشق و زائر ابا عبدلله علیه السلا
(خدایا چرا تکرار این خاطرات همون سنگینی روز اول رو داره) سعی کردیم خونه خلوت باشه و تمام مهمان ها برن تا خانم عطایی متوجه نشن ، تا خانم عطایی زنگ در رو زدن برای استقبال من و مادرم رفتیم پایین بعد از سلام علیک خانم عطایی تا مادرم رو دید گفت:حاج خانم چرا گریه کردی؟ مادرم گفت : تلویزیون روشن بود روضه میخوندن خانم عطایی با تعجب منو نگاه کرد و گفت : تلویزیون خونه شما که هیچ وقت روشن نیست!! گفتم : برای دعای عرفه روشن کرده بودم رفتیم داخل و کمی نشستیم .. گفتن:کی دوست آقا مصطفی میان ؟ گفتم :خبر میدن ، یکی از دوستان که خودشون هم همسر شهید دفاع مقدس بودن اومدن خونه ما ، خانم عطایی هم انگار متوجه چیزی شده باشند .. گفتن :چیزی شده؟ گفتم :باید بریم مشهد .. گفتن :آقا مرتضی طوری شده؟ گفتم :کمی مجروح شدن بردن مشهد گفتن: کدوم بیمارستان ؟ حالا چی باید میگفتم؟ یادم افتاد مادر بزرگم که تصادف کرده بودن اسم بیمارستان امام رضا علیه السلام رو شنیده بودم سریع گفتم بیمارستان امام رضا علیه السلام همینطور که داشتم فکر میکردم چه کنم؟ به آقای عطایی گفتم شما لطف کردید ساک آقا مصطفی رو آوردید ولی کار سختی بهم سپردید ، حالا که عند ربهم یرزقون هستید خودتون کمکم کنید ♥️