#داستانک
➰✨داستان آموزنده ‼️
روزگاری در اولیـن صبح عروسی ، زن و شوهـری توافق میکنند که در را بر روی هیچـکس باز نکنـند .
در همیـن زمان ، پدر و مادرِ پسـر ، زنگِ درِ خانه را به صدا درآوردند . زن و شوهر نگاهی به همدیگـر
انداختند اما چون از قبل توافـق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکـردند.
ساعتی بعد زنـگ خانه دوباره به صدا درآمد و این بار ، پدر و مادرِ دختـر پشتِ در بودند.
زن و شوهر نگاهـی به همدیگـر انداختـند .
اشک در چشمانِ زن جمع شده بود و گفـت : نمیـتوانم ببیـنم که پدر و مادرم پشتِ در باشند و در
را به رویشان بازنکنـم . شوهر مخالفـتی نکرد و در را به رویشان باز کرد .
سالـــها گذشت ... خداونـد به آنها چهار فرزندِ پسر اعطا کرد . سالِ بعد پنجمـین فرزندشان
دختر بود .
پدرِ خانـواده برای تولدِ این فرزند ، بسیار شادی کرد و چند گوسفـند را سر برید و مهمانیِ
مفصلی به راه انداخت .
مردم متعـجبانه از او پرسیدند : علتِ اینـــهمه شادی و مهمانی دادن چیست ؟ همه این شادی و
مهمـانی را برای
تولدِ پسرهایـشان به راه میاندازنـد ...
مـرد به سادگی پاسخ داد ؛ " چـــون این همـــان کسی است که در را به روی من باز خواهد
کـــرد "
#داستان
#نعمت_فرزند
#ختر
#پسر
💚@kashkoolmaarefat
🔸#حکایت
پادشاهی , سگان تربيت شده ای در زنجير داشت که هر يک به هيبت گرازی بود.
پادشاه اين سگ ها را برای از بين بردن مخالفان دربند کرده بود.
اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد مأموران شاه آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نيز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند.
يکی از نديمان شاه که خيلی زيرک بود با خود انديشيد که اگر روزی شاه بر او خشم گرفت و او را جلوی سگان انداخت چه کند.؟
با اين فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتي به اين فکر افتاد که اين سگان را دست آموز کند لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر اين کار را تکرار کرد که اگر يک روز غيبت می کرد روز بعد سگان با ديدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند.
روزی پادشاه بر آن مرد خشم گرفت و دستور داد که او را جلوي سگان بيندازند.
مأموران شاه آن مرد را کت بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابيدند و تا يک شبانه روز به همين منوال گذشت.. فردای آن روز رئيس مأموران که از پشيمانی شاه آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و به شاه گفت:
اين شخص نه آدمی، فرشته است کايزد ز کرامتش سرشته است.
او در دهن سگان نشسته،دندان سگان به مهر بسته.
پادشاه با شتاب آمد تا آن صحنه را ببيند و سپس گريان به دست و پاي آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند.؟
مرد گفت: ده سال نوکری تو را کردم اين شد عاقبتم اما چند بار به اين سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندريدند.
سگ صلح کند به استخوانی.
ناکس نکند وفا به جانی.!
#داستان
#داستان_خواندنی
#وفاداری
🍃🌺@KASHKOOLMAAREFAT🌺🍃
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد. با بی قراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك میشد از خواب برخاست. آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
آسان میتوان دلسرد شد هنگامی كه بنظر میرسد كارها به خوبی پيش نمیروند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم، زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
#حکایت
#حکمت
#امید_به_خدا
🏴@KASHKOOLMAAREFAT🏴
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
در محله ما یک گاریچی بود که نفت میفروخت و به او عمو نفتی میگفتند.
یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟
گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند… از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد...
سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است.
ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.
یادمان باشد، #سلاممان بوی نیاز ندهد!👌
🏴@KASHKOOLMAAREFAT🏴