💫🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیر مرد گفت : ازکجا معلوم
فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم.
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت از کجا معلوم!
فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند : چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت : از کجا معلوم!
زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.
از کجا معلوم
#پندانه
🏴@KASHKOOLMAAREFAT🏴
💫🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
لقمان حکیم گوید:
روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم
خوشه هایی از گندم که از روی تکبر
سر برافراشته و خوشه های دیگری که از
روی تواضع سر به زیر آورده بودند
نظرم را به خود جلب نمودند
و هنگامی که آنها را لمس کردم،
•• شگفت زده شدم ••
خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه
و خوشه های سر به زیر را
پر از دانه های گندم یافتم
با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز
چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند
اما در حقیقت خالی اند.
#تواضع
🍃@KASHKOOLMAAREFAT🍃
💫🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
لقمان حکیم پسر را گفت:
امروز طعام مخور و روزه دار و هرچه بر زبان راندی، بنویس؛ شبانگاه همه آنچه را که نوشتی بر من بخوان، آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور!
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند..
دیروقت شد و طعام نتوانست خورد...
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد...
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت...
شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند.
پسر گفت:
امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم..!
لقمان گفت:
پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور...
بدان که روز قیامت، آنان که کم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری...!
#حکایت
#تلنگر
🥀@KASHKOOLMAAREFAT🥀