eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
منم به خاطر اینکه فکر نکنه که حواسم بهشه ، فقط رانندگی میکردم که یکدفعه پسر فرزاد با حالی نگران گفت: مامانی! مامانی خوبی؟مامان جون چیزی شده؟مامان؟ همسر فرزاد: خو...خوبم ..چی..چیزی نیست... وقتی دیدم اینجوری حرف میزنه گفتم ببخشید زنداداش حالتون خوبه؟؟ وقتی گفتم زنداداش یکدفعه سرش رو آورد بالا و چشماش گرد شده بود... بعدش گفت: بله خوبم چیزی نیست... من: میخواین بریم درمانگاهی بیمارستانی جایی؟؟ فرزانه: نه خیر خوبم گفتم چیزیم نیس... من: باشه هرجور راحتین... از وقتی ماجرا رو فهمیده بودم ،دلم آشوب بود... از یه طرف نگران داوود بودم که چه بلایی سرش اومده.. از یه طرف هم نگران محمد بودم... چون اون اصلا توی این شرایط احساساتش بیرون نمیریزه و تو دلش نگه میداره... توی حال خودم بودم که عطیه گفت: عزیز؟ عزیز؟؟ من: جانم مادر؟؟ عطیه: میگم شما الان میخواین برین خونه؟؟ من: عطیه جان مگه قرار نشد بریم تشیع جنازه؟؟ عطیه:خوب...خوب میخواین بریم خونه بعدش باهم بریم پیش خانمش؟؟ من: نه مادر میخوام برم تشیع جنازه ،اگه هم اونجا نه پس بریم پیش داوود... عطیه: خوب خوب باشه میریم تشیع جنازه خوبه؟؟ من: خوبه...🙂 چند دقیقه گذشت که رسیدیم به مزار.خیلی شلوغ نبود... عطیه زنگ زد به محمد و ازش پرسید که چرا هنوز نیومدن... محمد هم گفت که اول خانوادشو میخوان ببرن پیشش توی پایگاه شهید بهشتی... بعدش میارنش... بعد عطیه به من گفت که اگه دوس دارم ماهم بریم پایگاه شهید بهشتی پیش بقیه... منم که دل تو دلم نبود و زود تر میخواستم محمد رو ببینم قبول کردم و باهم رفتیم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
# رسول وقتی خانم و پسر فرزانه رو دیدم اصلا حالم دگر گون شد ... پسرش یه جوری اشک می‌ریخت که مجبور شدم برم بغلش کنم بیارمش بیرون... نشسته بودم روی صندلی و فرهاد توی بغلم بود ... موهاشو نوازش میکردم و سعی میکردم آرومش کنم... خانم فرزاد هم برده بودنش تو نمازخونه ... چون حالش بد شده بود... فرهاد رو چسبوندم به قفسه سینم و سرشو بوسیدم... خیلی حالم خراب بود ... سرم رو بدنم سنگینی می‌کرد... داشتم میترکیدم... چند دقیقه گذشته که آقا محمد اومد و گفت که میخواد بره بیمارستان ولی با عزیز خانم... یا حضرت فاطمه !! اگه عزیز خانم وضعیت داوود و ببینه... وای نههه...😱 به محمد گفتم منم باهاتون میام ولی طبق معمول نه آورد و گفت اینجا باشم تا با سعید و فرشید برم... رفتم داخل هرچی گشتم فقط رسول رو پیدا کردم... باهاش هماهنگ کردم که می‌خوام برم که بعد دنبالم نگردن... خدا خدا میکردم وقتی رسیدیم اتفاقی نیوفته و چیزی نشه وگرنه من دیگه کلا از عذاب وجدان میمردم... رفتیم سوار ماشین شدیم... عزیز سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت ... چند دقیقه گذشت ... رسیدیم بیمارستان ... هر چقدر که نزدیک تر می‌شدیم قلبم تند تر میزد و تنفس سخت میشد برام ... رسیدیم جلو در سالنی که داوود داخلش بود... اگه این درها باز میشد ،عزیز هم همچی رو متوجه میشد و با واقعیت رو به رو میشد... دستام بالا نمیومد که بخوام در هارو باز کنم... همش از عکس العمل عزیز می‌ترسیدم... یعنی قرار بود چه اتفاقی بیوفته!؟ من که اصلا خشکم زده بود و قدرت حرف زدن و تکون خوردن نداشتم ... عزیز در هارو باز کرد و رفت داخل... دست و پاهام شل شده بود ... با استرس زیاد وارد شدم که دیدم عزیز مثل مجسمه جلو شیشه ایست کرده ... اون موقع دیگه هیچی نفهمیدم و با عجله رفتم سمتش ... با دستام شونه هاشو چسبیدم و سعی کردم بشونمش رو صندلی ولی تا کشیدمش عقب دیدم رنگش شده مثل گچ دیوار سفید سفید... چشماش کاسه اشک بود وقتی صداش زدم که از اون حالت در بیاد با بی جونی دستشو آورد بالا و به سمت داوود گرفت و گفت: عزیز: ا...ای..ن..د..ا..و..ود؟؟!!؟ من: الهی قربونتون بشم... بیا بشین رو صندلی ... حالت خوب نیس ... یکدفعه شونه هاشو از بین دستام در آورد و دست به دیوار به سمت اتاق رفت ... هرچی صداش زدم که باید با لباس مخصوص بری گوش نکرد و به راه خودش ادامه داد... دنبالش رفتم که دستشو به نشونه ایست آورد بالا و منم دیگه ادامه ندادم... با کلافگی دستی به موهام کشیدم و نفسمو بیرون دادم... عزیز که رفت داخل رسول و سعید و فرشید هم اومدن... وقتی رسیدم جلو شیشه ،اون چیزی رو که میدیدم باور نمی‌کردم... اصلا نمیتونستم قبول کنم که اون جسم بی جون و بی حرکتی که این همه دستگاه بهش وصله ، داوود منه... پسرم! چند دقیقه گذشت که رفتم داخل... وضعیتش از آنچه که عطیه می‌گفت و من تصور میکردم خیلی بدتر بود... اصلا خراب بود خراب... وقتی وارد اتاق شدم،بی توجه به صدا های اطرافم رفتم سمت داوود...🥺😥 ادامه دارد...
بی توجه به صداهای اطرافم رفتم سمت داوود صندلی رو کشیدم عقب و نشستم کنار داوود... کل بدنشو دستگاه ها گرفته بودن و اصلا جسم بی جونش بین دستگاه ها گم شده بود...😰 خودمو کشیدم جلوتر ،اشکام جاری شده بودن...😭 بهش گفتم: من: سلام شازده پسر من ... چرا خوابیدی؟ پاشو ..پاشو مامانت اومده ها!... داوود جان؟ داوود جانم؟ پاشو دیگه قربونت بشم ... پاشو چشماتو باز کن... داوود مامان؟؟؟ پاشو مامان قربونت بشه .. پاشو بگو حالم خوبه .. داوود پاشو .. دستم رو بردم رو سرش موهاشو نوازش میکردم ... با هر دستی که به موهاش می‌کشیدم یه قطره اشک از چشمم جاری می‌شد ... دلم داشت منفجر میشد . .. با خودم گفتم: من: داوود ... این پسرمونه ... این همونیه که دو ماه بعداز شهادتت بدنیا اومد... این همونی که اسمتو بر ارث برده ... داوود همیشه مراقبش بودی... ایندفعه هم مراقبش باش ... برامون دعا کن از این امتحان سر بلند بیرون بیایم ... افکار و خیالم بین موهای مشکی براق داوود گره خورده بود که یه نفر دستشو گذاشت رو شونم... برگشتم دیدم یه دختر جوون ... بهش نمی‌خورد از دکتر پرستارا باشه چون روپوش نداشت و چادر سرش بود... چشماش کاسه خون بود و رنگش پریده بود... بهم گفت: شخص: سلام حاج خانم ... من: سلام دخترم... شخص : رادفر هستم ... دریا رادفر... خواهر رسول همکار پسرتون.. من:سلام دخترم ... دریا :حاج خانم ببخشید من واقعا شرمندم ... حلالم کنین ... خواهش میکنم منو ببخشید...😥 من: یعنی چی؟ چرا؟ اتفاقی افتاده؟ دیدم سرشو یکم خیلی کممم آورد بالا و یه نیم نگاه به داوود کرد و دست منو که گرفته بود ول کرد و با گریه رفت بیرون... آخه چرا؟ این دختر چرا اینجوری کرد؟؟ برگشتم سمت داوود ... یه نگاه بهش کردم ... بلند شدم سر پا و پیشونی داوودم رو بوسیدم... رفتار این دختر نگرانم کرد ... از تو کیفم قرآن کوچکی رو در آوردم و گذاشتم بالای سر داوود ... برگشتم سمت در و به طرف در قدم برداشتم که یکدفعه سرم گیج رفت و افتادم رو زمین حالم بد شده بود ... دنیا داشت دور سرم می‌چرخید ... چند دقیقه گذشت که دیگه چیزی نفهمیدم... زل زده بودم به صورت داوود و هیچی متوجه نمیشدم... فقط داشتم بهش نگاه میکردم و اشکامو بین رگه رگه های وجودم پنهون میکردم که متوجه شدم انگشت داوود داره تکون میخوره... با دیدن این صحنه از خود بی خود شدم و بلند داد زدم : آقا محمددددد😨 محمد: چی شده رسول چته چرا داد میزنی ؟؟ من: آقااا محمد داوووووددد...داوودددد بعد هم با عجله به سمت در رفتم و بی توجه به صدا های اطرافم رفتم داخل که یکدفعه دیدم عزیز خانم افتاده رو زمین و بی هوشه ... چشمام چهارده تا شد .... بی دست و پا گفتم: پ...پ..رستاررررر با داد من محمد هم اومد داخل و با دیدن صحنه گفت: نهههه عزیز ... یا خدا رسول دکترو صدا کن ...😰 منم با عجله اومدم بیرون و دکتر رو صدا کردم که بیان عزیز و ببرن ... ... وقتی اومدن من به محمد کمک کردم که بیاد بیرون و بشینه رو صندلی ... بهش شوک وارد شده بود... کنترل خودشو از دست داده بود ... تو کلم نمی‌رفت... یعنی .. یعنی داوود به خاطر اینکه به ما بفهمونه که حال مادرش بد شده انگشتشو تکون داد...😨 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بعد از اینکه تماس و قطع کرد هدست رو گذاشتم رو میز و رو به علی گفتم: _همه ی این تماس هارو میخوام مو به مو با آدرس علی باید همه هوش و حواستو بزاری تا بتونیم اینو خانم شارلوت رو به دام بندازیم... _چشم آقا به کلیه تیم های اطلاعات آماده باش دادم ... منتظر و آماده ایم آقا... _خوبه انشاءالله رسول هم به زودی میاد کارت کمتر میشه ... علی‌ یه موقع نشه که متمرکز بشید روی این تلفنا و از بقیه چیزا یادتون بره ها... _نه آقا بله چشم حواسمون هست ... بهمون اعتماد کنین ... ... برگشتم توی اتاق و نشستم پای مانیتور ... آخخ خداکنه زودتر رسول بیاد واقعا نیرو کم داریم... لباسامو پوشیدم و رفتم پایین تا بریم بیمارستان... از پله ها اومدم پایین و جلو اتاق عزیز به در چند تقه کوچیک زدم... صدای عزیز از پشت سرم اومد که گفت: _دخترم اینجام بریم؟ متعجب برگشتم و دیدم لباساشو پوشیده و نشسته روی پله های ورودی حیاط... بهش گفتم: _عزیز جون با چه سرعتی آماده شدین؟! _دخترم ان شاءالله مادر میشی میفهمی چرا حالی دارم ... دلم بی قراره بچمه ... _دورتون بگردم من ... چشم بریم... رفتم سمتش که بلند شد... ریموت ماشین رو زدم د در رو برای عزیز باز کروم تا بشینه بعد هم درو بستم... سوار ماشین شدم و حرکت کردم. .. ... به محض اینکه رسیدیم بیمارستان عزیز با عجله پیاده شد و رفت داخل... بعد از اینکه ماشین و پارک کردم رفتم داخل... ... به محض ورودم به بخشی که داوود بود دیدم عزیز جلوی در و میخواد بره داخل... برگشت و بهم نگاهی انداخت... بهش گفتم: _عزیزجان من نمیام میشینم همینجا... _باشه دخترم ... بعد هم بدون معطلی رفت داخل... دل تو دلم نبود... داوود من ،پسرک شیطون من الان آروم خوابید بود... رویی صندلی که کنارش بود نشستم... چشمامو دوختم به صورت مظلوم و ماهش... دلم میخواست نوازشش کنم ،دلم واسه صداش تنگ شده بود... اما دلم نمیومد از خواب بیدارش کنم... دستمو گذاشتم بالاسرش و زل زدم بهش. .. ته دلم قربون صدقش میرفتم که چشماشو آروم باز کرد... لبخند و روی لبام کش اومد و بغض سنگینی مهمون گلوم شد... داوود یکم دور و برش رو نگاه کرد و خیره شد به چشمای من... بعد از یکم مکث یکدفعه گفت: _ع...ع..عزیززز خودشو بالا کشید که صورتش جمع شد آروم دستمو گذاشتم رو شونش و خوابوندمش ... معذب بود بچم... دستمو گرفت و بوسه ای پشت دستم کاشت ... اشک تو چشمای قشنگش حلقه زد و رو بهم گفت: _م..م..مامان د.دلم خیلی ..ب..برات ..تنگ‌.ش..ده..بود بعد هم قطره اشکی به زلالیه قلبش از روز گونش غل خورد پایین... بهش گفتم: _دورت بگردم الهی نمیگی دل مامان هزار راه میره... داوود تو چیکار کردی با خودت پسرم!؟ _مردمک چشماش رفت پایین و گفت: _شرم..ندتم عز..یز... شرم..نده _دشمنت شرمنده باشه عزیزدلم... باعث افتخار و سربلندی منه پسرام دوتا کوه استوار و محکم هستن... تبسم کوچکی روی لباش نقش بست و گفت: _شرم..ندم نکن..ین ... وظایف..مون رو ..انجام میدیم ما..مان... دستی به موهای خوش حالتش کشیدم و گفتم : _رو سفیدم کردی داوود رو سفیدم کردی... _ 😅🙃 بوسه ای روی پیشونیش نشوندم مظلوم خیره شد بهم... نگاهش دل سنگ و آب می‌کرد... صورتشو نوازش کردم و خودشو لوس کرد و گفت: _ما..مامان پ..پ..پاهامو..ن..نمیتونم..ت..تکون..بدم... _دورت بگردم عزیزدل مادر نگران نباش به خاطر اینکه چند وقتیه که بیهوش بودی اینجوری شدی ان شاءالله زودتر بلند میشی... چشماشو بست و لبخند کوتاهی زد... .. مغزم دیگه حسابی جواب کرده بود... از هر راهی میرفتم به در بسته میخوردم... لعنت به اون اوضاع کذایی... دستامو کوبیدم رو میز که آقای عبدی وارد اتاقم شد... سریع بلند شدم نزدیک بود بیفتم که خودمو جمع و جور کردم. .. _سلام آقا _علیک سلام آروم باش... _ببخشید آقا ذهنم خستس نتونستم خودمو کنترل کنم... _محمد این راهش نیست ... به اعصاب خودت مسلط باش... نزار این موانعی که بر سر راهت قرار گرفتن از یه مامور صبور و متفکر یه آدم خسته بسازن... _بله آقا شما درست میگید... _محمد میدونم فشار زیادی رو داری تحمل میکنی از یه طرف وضعیت داوود ، از یه طرف هم این پرونده در هم پیچیده ... _ ... _گره گشا اون بالاییه محمد... اگه یه در رو به روت میبنده صدتا در دیگر رو باز میکنه ... فقط باید با خونسردی و توکل بهش جلو بری... ما باخت نمیدیم محمد... نگران نباش... سر به زیر انداختم و گفتم: _آقا شرمنده ام... چشم دقتم رو بیشتر میکنم ... _نه ببین دقت نه دقت لبه مرز دیگه... میگم خونسرد و آروم باش... _چشم آقا ... _چشمت بی اشک محمد آقا... کارت تموم شد برو یکم استراحت کن... _بله حت... گوشیم زنگ خورد و اسم عطیه روی صفحه گوشی نقش بست... _ببخشید آقا ... _راحت باش من میرم به کارت برس... @Kafeh_Gandoo12😎
{بِسْمِ اللهِ الْرَحمن الْرَحیم} ♥️به نام خالق زیبایی ها♥️ همسنگری ها: ___________________________ هشتگ‌های‌کانال‌برای‌راحتی‌شما: ~ هشتگ های ادمینای گل:🍁 🌸🌸کانال ناشناس : @NashenassGandoo12 🌼🌼کانال شروط : @Shorotgandoo 🌺🌺کانال اصلی : @Kafeh_Gandoo12 ~~~ 🍁🍁آیدی من : ☁️هشتگ های محفل ما☁️ ـ ـ ـ ـــــــ«❁»ـــــــ ـ ـ ـ جلسه اول «چرا حجاب اجباری؟ » https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/18922 جلسه دوم «پروفایل مذهبی» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/19164 جلسه سوم«چرا برای احکام دین قانون گذاشتن و کلی چرای دیگه» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/19302 جلسه چهارم «چت و دوستی با جنس مخالف در فضای مجازی» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/19678 جلسه پنجم«ناامیدی» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/20016 جلسه ششم پارت 1«شهید» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/20296 جلسه هفتم پارت 2«شهید» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/20460 جلسه هشتم «بابا رضا💛» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/20743 جلسه نهم«نخ و سوزن» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/21093 جلسه دهم«خودکشی»پارت1 https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/21393 جلسه یازدهم«شب اول قدر» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/22450 جلسه دوازدهم«قدس» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/23325 جلسه سیزدهم«شیعه و سنی» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/25469 جلسه چهاردهم «رنگ روسری و جلب توجه» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/28792 جلسه پانزدهم «چرا ایران، تنها کشور اسلامی هست که حجاب رو اجباری کرده؟ » https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/28857 جلسه شانزدهم«اهمیت غدیر خم🌿» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/29540 جلسه هفدهم «یکی از مهم ترین محفل های تاریخ😶‍🌫» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/29668 جلسه هجدهم «فساد ایران قبل و بعد انقلاب» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/30853 جلسه نوزدهم «محفل دو خطی 🙃» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/30903 جلسه بیستم «امر به معروف و نهی از منکر قضاوته دیگرانه » https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/31552 جلسه بیست و یکم «چرا خانم های غیر مسلمان در ایران باید حجاب داشته باشن؟ » https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/31681 جلسه بیست و دوم«مقایسه قبل و بعد انقلاب»پارت1 https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/32018 جلسه بیست و سوم «مقایسه قبل و بعد انقلاب»پارت2 https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/32665 جلسه بیست و چهارم «مقایسه قبل و بعد انقلاب»پارت ۳ https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/32946 جلسه بیست و پنجم «اخر یک روز شیعه برات حرم میسازه»✨ https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/33092 یک نکته مهم ⛔️ https://daigo.ir/secret/159609959 دوستان توجه کنید چون بحثن اعتقادی هست حتما حتما اگه سوالی براتون پیش امد تو ناشناس یا ایدی مدیر بپرسید یا از مرجع تقلیدتون😉⭕️⭕️❌❌⛔️⛔️ روی‌لینڪ‌موردنظرهرمحفل‌ڪلیڪ‌ڪنید..(: محفل‌هاروبرا؎خوندنشون‌ازاول‌شرو‌ع‌ڪنید..(:✨ با ما در《 کافه گاندو》 همراه باشید❤