#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#بیست_و_پنجم
#عملیات
محمد: بچه ها را مستقر کردم و با آقای عبدی هم صحبت کردم ...
الان فقط مونده مکان ابراهیم شریف رو پیدا کنیم و همه رو باهم دستگیر کنیم...😄
دریا: آقا محمد در جاهای مختلف مستقر کرد...
من, آقا داوود و رسول باهم افتاده بودیم و تو یه گروه...
دیگه استرس قبلی رو نداشتم رو نداشتم ولی خب نگران بودم...😢
توی همین افکار بودم که صدای اذان را از گوشی ام بلند شد...
سریع بلند شدم و با خاک تیمم کردم و نمازم رو خوندم...🤍🖤
محمد: مکان ابراهیم شریف رو با هزار بدبختی پیدا کردیم...
بعد نماز صبح بیسیم زدم و آغاز عملیات رو اعلام کردم...
#چند_دقیقه_بعد
محمد: صدای گلوله همه جا رو پر کرده بود ...
بعد از ده دقیقه ابراهیم شریف و سادیا و ساعد عامر دستگیر کردیم...😉
در حال سفید کردن منطقه بودیم که صدای شلیک گلوله اومد...
سریع به طرف صدای گلوگه رفتیم...
اون اون داوود بود ...
نه داوود
....... نههه نه اون داوود من بود غرق خون نه؟؟
همه ی بچه ها جمع شدن و از دیدن این صحنه اشک در چشمانشان جمع شد...🥺
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_چهل_و_هفتم
#رسول
روی صندلی های جلوی در نشسته بودم و دستام رو فرو برده بودم تو موهام...
همش فکر میکردم اگه حدسی که در مورد داوود زده بودم درست باشه ...
اگه واقعا دریا...نه اصلا اینجوری نیست ...
مگه میشه دریا چنین حسی داشته باشه و به من نگه؟؟
تو حال و هوای خودم بودم که یکی دستشو گذاشت رو شونم...✋
با تعجب سرم رو بالا آوردم و دیدم فرشید...
من: عه سلام داداش خوبی؟؟
رسیدن بخیر...✨
فرشید: علیک سلام آقا رسول...
ممنون من خوبم تو چطوری؟
من: اصلا حالم خوب نیست همش دلشوره دارم...🥺
فرشید:آخییی ...😢
از داوود چه خبر؟؟
من:حالش خرابه ...
دلم براش میسوزه...
تا حالا اینجوری ندیده بودمش...😔
فرشید:الهی بمیرم براش...
همش به خودم میگم یعنی میشه یه روز دیگه دوباره سه تایی باهم سربه سر محمد بزاریم؟؟😕
#چند_دقیقه_بعد
چند دقیقه گذشت و دکتر اومد...
فرشید ازش پرسید:
فرشید: آقای دکتر حالش چطوره؟
دکتر: به به دو دقیقه رفتم و برگشتم دوتا شدین...😉
فرشید: بله؟
دکتر: هیچی ...
دکتر: آقای دکتر میتونیم بریم پیشش؟؟
دکتر: فقط دو سه دقیقه...
بعد هم لطفاً بی قراری نکنین و سعی کنید بهش آرامش بدین ...
چون ممکنه اون تا چهل درصد حرف ها را بشنوه ...👂
فرشی: چشم آقای دکتر ...
ممنونم🥰
فرشید وقتی این حرف آقای دکتر رو شنید از خود بی خود شد و با عجله داشت میرفت به سمت در که دستشو گرفتم...
فرشید: چی شده؟؟
چرا دستمو گرفتی؟؟
من: برادر من بهتر نیس یه لباس مخصوص به تنت کنی؟؟
فرشید : آها آره چرا باید کجا برم ؟؟
من: چقدر بی قراری !فکر کنم باید از اون اتاق کناری بگیری...
#فرشید
یه نگاهی به در انداختم و در زدم...
بعد از چند دقیقه یه صدا اومد و گفت :
+بله؟
-ببخشید میشه یه لحظه بیاین جلو در
وقتی درباز شد با یه قیافه یه خانم مواجه شدم...
ازش پرسیدم که کجا میتونم لباس مخصوص این بخش رو بگیرم...
اون هم گفت: بله بفرمایید همینجا ...
وقتی وارد شدم دیدم یه آقا از روی صندلی بلند شد و به سمت کمد رفت...
یه کاور درآورد و روبه من گرفت و گفت:
با آقای دکتر هماهنگ کردین؟؟
من: بله ...
پرستار: خوب پس اگه میشه موبایلتون هم بزارین تا لباس رو بدم...
من: بله فقط اگه اشکالی ندارد شما لباس رو بدین من گوشیمو میدم دست داداشم...📱
پرستار:خیلی خب...
#رسول
یه چند دقیقه ای می شد که فرشید رفته بود توی اون اتاق آخر سالن...
به در زل زده بودم که در باز شد و فرشید با لباس ICUاومد بیرون و اومد سمت من...
گوشیشو گرفت سمتم و گفت: داداش میشه مراقب گوشی من باشی تا برگردم؟
من: باشه بده من...
فرشید: ممنونم...
بعدش هم به رفت به طرف ICU ...
هنوز وارد نشده بود اشک از چشماش سرازیر بود ...
همش دستش رو مشت میکرد رو میفشرد ...🤛🏻
داشت همینجور میرفت که یکدفعه...
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_شصت_و_سوم
# رسول
وقتی خانم و پسر فرزانه رو دیدم اصلا حالم دگر گون شد ...
پسرش یه جوری اشک میریخت که مجبور شدم برم بغلش کنم بیارمش بیرون...
نشسته بودم روی صندلی و فرهاد توی بغلم بود ...
موهاشو نوازش میکردم و سعی میکردم آرومش کنم...
خانم فرزاد هم برده بودنش تو نمازخونه ...
چون حالش بد شده بود...
فرهاد رو چسبوندم به قفسه سینم و سرشو بوسیدم...
خیلی حالم خراب بود ...
سرم رو بدنم سنگینی میکرد...
داشتم میترکیدم...
چند دقیقه گذشته که آقا محمد اومد و گفت که میخواد بره بیمارستان ولی با عزیز خانم...
یا حضرت فاطمه !!
اگه عزیز خانم وضعیت داوود و ببینه...
وای نههه...😱
به محمد گفتم منم باهاتون میام ولی طبق معمول نه آورد و گفت اینجا باشم تا با سعید و فرشید برم...
#محمد
رفتم داخل هرچی گشتم فقط رسول رو پیدا کردم...
باهاش هماهنگ کردم که میخوام برم که بعد دنبالم نگردن...
خدا خدا میکردم وقتی رسیدیم اتفاقی نیوفته و چیزی نشه وگرنه من دیگه کلا از عذاب وجدان میمردم...
رفتیم سوار ماشین شدیم...
عزیز سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت ...
#چند_دقیقه_بعد
چند دقیقه گذشت ...
رسیدیم بیمارستان ...
هر چقدر که نزدیک تر میشدیم قلبم تند تر میزد و تنفس سخت میشد برام ...
رسیدیم جلو در سالنی که داوود داخلش بود...
اگه این درها باز میشد ،عزیز هم همچی رو متوجه میشد و با واقعیت رو به رو میشد...
دستام بالا نمیومد که بخوام در هارو باز کنم...
همش از عکس العمل عزیز میترسیدم...
یعنی قرار بود چه اتفاقی بیوفته!؟
من که اصلا خشکم زده بود و قدرت حرف زدن و تکون خوردن نداشتم ...
عزیز در هارو باز کرد و رفت داخل...
دست و پاهام شل شده بود ...
با استرس زیاد وارد شدم که دیدم عزیز مثل مجسمه جلو شیشه ایست کرده ...
اون موقع دیگه هیچی نفهمیدم و با عجله رفتم سمتش ...
با دستام شونه هاشو چسبیدم و سعی کردم بشونمش رو صندلی ولی تا کشیدمش عقب دیدم رنگش شده مثل گچ دیوار سفید سفید...
چشماش کاسه اشک بود وقتی صداش زدم که از اون حالت در بیاد با بی جونی دستشو آورد بالا و به سمت داوود گرفت و گفت:
عزیز: ا...ای..ن..د..ا..و..ود؟؟!!؟
من: الهی قربونتون بشم...
بیا بشین رو صندلی ...
حالت خوب نیس ...
یکدفعه شونه هاشو از بین دستام در آورد و دست به دیوار به سمت اتاق رفت ...
هرچی صداش زدم که باید با لباس مخصوص بری گوش نکرد و به راه خودش ادامه داد...
دنبالش رفتم که دستشو به نشونه ایست آورد بالا و منم دیگه ادامه ندادم...
با کلافگی دستی به موهام کشیدم و نفسمو بیرون دادم...
عزیز که رفت داخل رسول و سعید و فرشید هم اومدن...
#عزیز
وقتی رسیدم جلو شیشه ،اون چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم...
اصلا نمیتونستم قبول کنم که اون جسم بی جون و بی حرکتی که این همه دستگاه بهش وصله ، داوود منه...
پسرم!
چند دقیقه گذشت که رفتم داخل...
وضعیتش از آنچه که عطیه میگفت و من تصور میکردم خیلی بدتر بود...
اصلا خراب بود خراب...
وقتی وارد اتاق شدم،بی توجه به صدا های اطرافم رفتم سمت داوود...🥺😥
ادامه دارد...
#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هشتاد_و_یکم
#محمد
تصمیم گرفتم که فعلا بهش چیزی نگم وقتی رسیدیم بیمارستان بهش بگم...
برای همین رفتم سراغ فرشید ...
سر میزش بود و داشت کارش را انجام میدادم جلو تر رفتم و گفتم :
من: فرشید اگه دیگه کار نداری یه سر بریم بیمارستان...🙃
فرشید: نه آقا تموم شد بریم...
من: پس بریم؟؟
فرشید: بریم آقا بریم که دلم خیلی واسه رسول و داوود تنگ شده...
من: رسول؟؟
فرشید: آره احتمالا پیشه داوود...🥺
من: آهان...
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ...
همش نگران بودم که فرشید و دریا چه واکنش نشون میدن...😢
واییی نه اصلااا دریاااا راا یاددم نبودد...😱
حالااا چجوری به اون بگم؟؟؟؟
واییی نههه 😢
خدایااا چرا انقدر امتحان من سختههه؟؟😭
#چند_دقیقه_بعد
با صدا زدن های مکرر یک نفر دست از فکر کردن کشیدم...
فرشید: آقا محمد حالت خوبه؟؟
نزدیک ده دفه صدات کردم...
من: ها؟؟
آره آره خوبم...
فرشید: خداروشکر 🤲🏻
بعد از چند دقیقه رسیدیم ...
ماشین رو پارک کردم و وارد بیمارستان شدیم...
به پذیرش که رسیدیم رو به فرشید گفتم:
فرشید جان تو برو من الان میام...
فرشید: چیزی شده آقا؟؟
من: نه برو منم میام...
فرشید: چشم...
اینو گفت و رفت...
رفتم سمت پذیرش و گفتم : ببخشید شما بیماری به نام رسول رادفر دارین؟؟
پرستار: نسبت تون با آقای رادفر چیه؟؟
من: برادر بزرگشون هستم...
پرستار: پس لطفاً دنبال من بیاین...
رفتم دنبالش وارد بخش بیماران ویژه شدیم ...
آخی بمیرم واسه رسول یعنی انقدر حالش بده؟؟🥺
پرستار گفت همین جا بمونم الان برمی گرده...
چند دقیقه بعد پرستار با یه آقای تقریبا ۴۰ ۵۰ ساله به سمتم اومدن فک کنم اون آقا دکتر بود...
دکتر: سلام آقای ...
من: سلام حسینی هستم...
دکتر: آقای حسینی ، راستش حال برادر تون اصلا خوب نی و باید سریع تر عمل بشن لطفا زیر این برگه را امضا کنید تا ما بتونیم ایشون را عمل کنیم...
من: ولی من برادر واقعیش نیستم🥺
دکتر: اشکال نداره امضا کنید الان نمی تونیم وقت رو هدر بدیم...
من: چشم...
امضا کردم و با خوندن یه آیت الکرسی رسول رو راهی اتاق عمل کردم...🥀
باید می رفتم و قضیه رو واسه بچه ها توضیح می دادم ...
پس به سوی اتاقی که داوود توش بستری بود حرکت کردم...
فقط خدا خدا می کردم که فرشید و دریا بتونن با این موضوع کنار بیان...🥺🥀
ادامه دارد ...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
دریاااا وایسههه...
💔🥀💔
وای نههه رسول نههه...
#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هشتاد_و_ششم
#محمد
از یک طرف نگران دریا بودم معلوم بود حالش خوب نی ...
از یک طرف هم فرشید بی قراری می کرد...
دیگه واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم...🥺
یک ساعت گذشته بود ولی رسول بهوش نیومده بود...
خدایا نزار شرمنده بشم خدایا خودت کمکمون کن خدایا رسول رو بهمون بر گردون...🤲🏻
#فرشید
پشت شیشه ایستاده بودم و اشک می ریختم ...
چقدر مظلوم خوابیده بود ...
دلم می خواست بغلش کنم و اونقدر بچلونمش که صداش در بیاد و بگه بسه چشم قشنگ لهم کردی...
داداش رسولی ، استاد رسول توروخدا بلند شو ، بلند شو ببین داوود بهوش اومد ...
بلندشو و ببین خواهرمون (دریا) دوباره شاهکار کرد...
میدونی آخه وقتی دریا با داوود حرف زد باعث شد داوود بهوش بیاد...
اثرات عشقه دیگه چه کنیم؟؟🥲
این دادش ما هم یک دل نه صد دل عاشق خواهرت شده...
بلندشو که قراره باهم بریم واسه خرید کت و شلوار دومادی داوود ...😃
داداش بلندشو که این زندگی بدون تو و داوود برام هیچ معنی نداره...
رسول بلندشو دیگه...
اشکام تند و تند سرازیر می شد و کنترلی روشون نداشتم...
همینطور که داشتم اشک می ریختم ناگهان تصویر مبهمی دیدم ...
اولش فکر کردم اشتباه می کنم اما دوباره اون تصویر رو دیدم😨
دستی به چشمام کشیدم تا واضح تر ببینم ...
آرههه اون دست رسول بود که داشت تکون می خورد...
آرهههه اون رسول بود...
رسول بهوش اومد...
از خوشحالی با صدای بلند گفتم : آقا محمد آقا...
محمد: چیشده فرشید؟؟ (با نگرانی و استرس)
من: رسول ، رسول...
محمد: رسول چی ؟؟
فرشید؟؟😰
من: دستش رو تکون داد...
محمد: سربه سرم نزار فرشید حوصله ندارم...
من: به خدا دستش رو تکون داد اصلا خودت نگاه کن...
محمد که تازه رسول رو دیده بود با خوشحالی گفت میره دکتر رو خبر کنه...
#چند_دقیقه_بعد
دکتر همراه با چند تا پرستار وارد اتاق شدن و شروع کردن به ماینه کردن رسول...
بعد یک ربع اومدن بیرون سریع رفتم سمت دکتر و پرسیدم: آقای دکتر حالش چطوره خوبه؟؟
دکتر: بله الان خوبن ولی بیشتر باید حواستون بهش باشه چون اگه یه ضربه شدید دیگه به سرشون بخوره احتمال ضربه مغزی زیاده...
محمد: بله ممنون می تونیم ببینیمش ؟؟
دکتر: بله ولی زیاد حرف نزنید چون ممکن سرشون درد بگیره...
محمد: بله بازم ممنون...🙂
دکتر: خواهش می کنم وظیفه بود...🙃
بعد از رفتن دکتر سریع وارد اتاق شدم و به سمت رسول رفتم...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎