🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ون در حیاط منتظر ما بود، با صف از اتاق بیرون آمدیم. دو سمت راهرو نگهبانان باتوم به دست ایستاده بودند تا اگر کسی حرکتی کرد، حسابش را برسند. به محوطه حیاط رفتیم. بچه ها سوار شدند و هرکس روی نزدیک ترین صندلی است. من نیز کنار نگهبان مسلح در جلو نشستم، چند دقیقه بعد ماشین به حرکت درآمد. دروازه باز شد و ون وارد خیابان شد.
حس خوبی در وجودم نشسته بود. کنجکاوی و ناباوری از این اتفاق، در نگاه و دل بچه ها وصف ناپذیر بود. خروج از آن محوطه خوفناک، آرزویی بود که هر اسیر در بند استخبارات در دل داشت؛ اما ته دلم دلهرهای نادیدنی نشسته بود.
دیدن درودیوار شهر و مردم و خیابان ها برای من که ساعت ها و روزها در اتاقی نیمه تاریک و بدون حمام و سرویس بهداشتی و غذایی نامناسب به سر برده بودم و فقط در موارد لزوم از سلولم بیرون می آمدم، جالب و تماشایی بود.
ماشین پیش می رفت و همه غرق در افکار خود به بیرون از پنجره چشم دوخته بودیم و به انتهای این سفر فکر می کردیم. کم کم ماشین از بغداد فاصله گرفت و روانه بیابان شد. از خوشحالی در پوست نمی گنجیدیم. باورمان نمی شد که داریم به دیدار با صلیب سرخ میرویم. همه ساکت بودند و صدایشان درنمی آمد. چشمها به بیابان و جاده خاکستری که انتهایش معلوم نبود، دوخته شده بود. هیچ کدام از بچه ها و حتی من، از نیت بعثی ها خبر نداشتیم. نمی دانستم آنها از راه انداختن این تبلیغات چه انگیزه ای در سر دارند.
بوی عشقی که از فاصله های دور سرمستمان کرده بود به مشام میرسید. امامان معصومی که از کودکی با عشق و ایثار و حماسه هایشان آشنا و برای شهادت مظلومانه شان گریسته بودیم، اینک برای رسیدن به حرمشان لحظه شمار می کردیم.
وارد شهر شدیم، خیلی عجیب بود! نشانی از آبادی نبود. به کاظمین می رفتیم اما همه به حسین علیه السلام، سلام می دادند.
زمزمه در فضای ساکت اتوبوس پیچید:
- السلام علیک یا اباعبدالله! السلام علیک یا باب الحوائج، یا موسی بن جعفر.
انگار کسی بغل دستی خود را نمی دید و هرکس خودش بود و تنهایی اش. اشک بی صدایشان بی اختیار سرازیر بود. به محض اینکه ماشین در خیابان، روبه روی حرم از حرکت ایستاد، مأموران سریع
پیاده شدند.
پیگیرباشید...🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #شهیدحافظ_نیاوند قاری وحافظ_قرآن🌹 🌸.... @Karbala_1365
🌸 #معرفی_شهدا...🌸
نام : #حافظ_نیاوند
ولادت : ۱/فروردین/۱۳۴۸ _ ملایر
شهادت : ۵/مرداد/۱۳۶۷ _ اسلام آباد
🌸 #حافظ در روستای #کهکدان_ملایر در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود
در سنین پایین پای درس استاد شیخ ناصر فرجی قرآن را در روستا فرا گرفت
بعداز مهاجرت خانواده به ملایر در سال ۱۳۶۰ به جلسه استاد ضیایی در حسینیه بم زاده رفت.
#نیاوند پس از هجرت استاد ضیایی به تبریز در سال۱۳۶۳ در محضر استاد بنیادی فراگیری قران را ادامه داد که در آن زمان جلسه از حسینیه بم زاده به تالار قران حکیم منتقل شد.
وی در همان زمان در #بسیج نیز فعالیت میکرد و از سال۱۳۶۴ بارها به جبهه های حق علیه باطل شتافت
که در عملیات #کربلای۲_۴_۵ و #بیت_المقدس شرکت نموده و در سال ۱۳۶۶ در تیپ #محمدرسول_الله در جریان آزاد سازی #شلمچه با مجروحیت شدیدی از ناحیه شکم به درجه #جانبازی نائل آمد و به ملایر آمد و همچنان به #مداحی و #قرائت_قران پرداخت .
تااینکه سرانجام در #سال۱۳۶۷ در عملیات #مرصاد شربت #شهادت را نوشید و به جمع دوستان شهیدش پیوست. و در #بهشت_هاجر ملایر آرام گرفت🌹
🌸شادی روحش #صلوات🌸
❣
دست نوشته ای از
#شهیداحمدی_روشن
اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک... ❤️
و چه خوب خداوند روزیش کرد...🌹
میگویند
چشمان شهدا بہ راهـی است که
ازخودبه یادگارگذاشتہ اند🌸🕊
اماچشم ما
بـه روزی است که با
آنان روبروخواهیم شد🍃
ڪاش درآن روز،
#چشمانمان_شرمنده_نباشد..
شهدابرای چه اهدافی بخون غلطیدند⁉️التماس تفکر
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣ #هفت_شهیدبرای #هفت_آسمان 👇👇👇
🍂ایستاده از راست شهیدان:
🌹جاویدالاثر( #بدر) طاهراسدی
🌹جاویدالاثر( #خیبر) سردار حسن باقری فرمانده مقتدر گردان حضرت ولیعصر(عج)
🌹سیّداحمدناصراحمدی 🌹علیرضامولایی(فرمانده گردان) 🌹محمدناصراشتری(فرمانده تیپ)
🌹احمدیوسفی
نشسته :
🌹جاویدالاثر سیّد داوود شبیری
❣🌹❣
آه جبهه کو برادرهای من...💔
🌺ارسالی از:همرزم شهدا
#جانبازپرویزحیدری
🌸....
@Karbala_1365
🌷 #شکارچیان_تانک
نیروهای گردان شهید ملاقلی
از #تیپ84_اصفهان
صدای غرش موتورهاشون رو
از این عکس زیبا میشه شنید
#امام_حسن
💚در جود و کرم دست خدا هست حسن(ع)
💛دست همه راوقت عطا بست حسن(ع)
💛نـومید نگـردد کـسی از درگـه او
💚زیرا کـه کـریم اهل بیت است حسن(ع)
👆از #مسئولین خواستاریم با تمام توان، به وضعیت گرانی ها و مشکلات اقتصادی و ظلمی که در حق طبقه متوسط و ضعیف جامعه می شود رسیدگی کنند.