eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
936 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
●|طنزدرجبهہ‌سوریہ .. ☺️♥️ قبل از عملیاتـ بود... داشتیم باهم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توے بے سیم بہ هم رزمامون خبر بدیم ڪہ تڪفیریا نفھمن!! یهوسیدابراهیم|شھید صدرزاده| ازفرمانده هاے تیپ فاطمیون😍 بلندگفت: آقااگر من پشت بےسیم گفتم همہ چے آرومہ من چقدرخوشبختم... بدونید دهنم سرویس شده |😂👌 🌸 🕊 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 گاهی تمام خواهش های دنیا تمام آرزوها تمام نوشته ها خلاصه میشود در دو کلمه: ای شهید من ... مرا دریاب ...😭😔 برای شادی روح شهدا بی سر حججی @karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. در راه خدا تن به خطر باید داد در مقدم انقلاب، سر باید داد . آن شیرزنی که شوهرش گشت شهید می گفت در این راه، پسر باید داد 🌸.... @karbala_1365
هدایت شده از مسیر آرامش 💚
#بسم_رب_جهاد برای تو، برای #چشم‌هایت برای من، برای #دردهایم برای ما برای این همه #تنهایی ای کاش خدا کاری کند … [شاملو] #جهادی #شبتون_شهدایی 💠 " پیام شهید " @shahid
🔸" حدیـــــثِ روز ".... قال الصادق عليہ السلام : لايَزالُ المُؤمِنُ يُورِثُ أَهلَ بَيتِهِ العِلمَ وَ الدَبَ الصّالِحَ حَتّى يُدخِلَهُمُ الجَنَّةَ جَميعا؛ مؤمن هموارہ خانوادہ خود را از دانش و ادب شايستہ بهرہ مند مى سازد تا همہ آنان را وارد بهشت كند. 📚(مستدرك الوسايل، ج۱۲، ص۲۰۱)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 💠 📖بیانات امام خامنه ای درباره «اهمیت کتاب و کتابخوانی»📖 «محصولی با عظمت کتاب، با ارزش کتاب، در خور این است که تبلیغ بشود؛ تشویق بشوند کسانی که می توانند کتاب را بخوانند.» «باید جوری بشود که در 🛍سبد کالای مصرفی خانواده ها، کتاب یک سهم قابل قبولی پیدا کند و 📚کتاب را بخرند برای خواندن، نه برای تزئین اتاق کتابخانه و نشان دادن به این و آن!» منبع: کتاب اندیشه ناب 📚کانال«کافه کتاب ملایر»📖 @kafe_ketab_malayer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل در این چهار ماهی که از انفرادی ام می گذشت، رو
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل سه سال ونیم از زندگی ام را در استخبارات سپری کرده بودم؛ همراه با ترس و درده هایی که شب و روز با دیدن مأموران به وجودم سرازیر میشد. اسیران به دنبال هم داخل اتوبوس میشدند. میدانستم که مأموران و ابووقاص دارند نگاهم می کنند و لابد با خود می گویند: این همان کسی است که به ظاهر با ما همکاری می کرد، اما خیانت می کرد. با سوار شدن به اتوبوس نفسی راحت کشیدم. از ته قلب خوشحال بودم و پرنده وجودم چهچه میزد. بالاخره به آرزویم برای نجات از زندان استخبارات رسیده و امیدوار بودم در مکان جدید اذیت و آزاری نبینم. خودم را به دریای رحمت بی کران خدا سپرده بودم. دور و دورتر میشدم. باورم نمیشد که نجات پیدا کرده ام و دیگر عربده های ابووقاص تنم را نمی لرزاند. از میان شهر بغداد که خاطره تلخ دیدار با دژخیم را در ذهنم زنده می کرد، گذشتیم. بعد از طی چندین ساعت راه و گذر از جاهای مختلف، تابلوهایی در مسیر نشان می داد که شهر بعدی، الرمادی است. در حومه شهر پایگاه های نظامی بسیاری به چشم می خورد. خورشید در افق پایین می رفت که اتوبوس به دل بیابانی برهوت پیچید. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 6⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل از صبح من و دیگر اسرا چیزی نخورده بودیم و از بس اتوبوس ما را بالا و پایین کرده بود، روده هایمان به هم ریخته و بدنهای نحیفمان به درد آمده بود. همه گرسنه بودیم، اما جرئت حرف زدن هم نداشتیم. از دور محوطه ای محصور در سیم های خاردار پدیدار شد. چهار برجک در چهارگوشه اش نمایان بود که داخل هر یک نگهبانی مسلح ایستاده بود. با ایستادن اتوبوس پشت سیم های خاردار بیرون محوطه، مأموران کابل به دست به طرف ما یورش آوردند. یکی از آنها که هیبتی مخوف داشت، بالا آمد و فریاد زد: - نزلوا بسرعه! (زود بیایید پایین) ترس بر دل همه سرازیر شد. از اتوبوس پیاده شدیم و ....... **** خبر دهان به دهان پیچیده بود و همه درباره آن حرف میزدند: عراق میخواهد تعدادی اسیر پیر، مریض و معلول ایرانی را یکجانبه آزاد کند که هشتادوچهار نفر آنها از بازداشتگاه رمادی هستند. همه از هم می پرسیدند: اسم چه کسی در فهرست آزادشده هاست؟ ساعت هواخوری به پایان رسیده بود و همه در قاعه بودیم. ناگهان صدای بلندگو در محوطه پیچید. سکوتی در قاعه ها حکمفرما شد. قلبها شروع به تپیدن کرده بود و نگاه ها در هم گره می خورد. گوینده اخبار رادیوی فارسی بغداد، اسامی اسرای اعزامی از اردوگاه رمادی را می خواند. وقتی اسمم خوانده شد، همه با تعجب نگاهم کردند. من نه مریض بودم، نه پیر و نه معلول. چشمان نگران و منتظر خیلی از اسرا گریان شد. هرکس در دل دعا می کرد که او هم جزء رفتنی ها باشد. هم سلولی هایم نگاهم می کردند و من سربه زیر داشتم. نفسی به راحتی کشیدم که بالاخره تیمسار غزاوی به قول خود وفا کرد و من به کشور برمی گردم. خوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم. 🍂