eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ یک شهید؛ یک خاطره... 🌷 پاسدار شهید ▫️ تاریخ تولد: 9 / 1/ 1341 ▫️ نام پدر: اسدالله ▫️ محل تولد: روستای سمندی از توابع شوشتر ▫️ شهرستان: اهواز ▫️ شهادت: 16 دی 1359- کربلای هویزه ▫️ محل آرامگاه: زیارتگاه شهدای هویزه- ردیف سوم- قبر هفتم 🔹 روایت عاشقی: یک سالی تا سربازی رفتنش مانده بود. می خواست برای ادامه تحصیل برود خارج! آمریکا یا هرجایی که شد... مانده بود مردد که برود یا نه؟ آخر سر هم ماند و مدتی بعد رفت توی سپاه. می گفت:« ما در محاصره اقتصادی هستیم. باید کمتر بخوریم و روزه سیاسی بگیریم تا بتوانیم با مشت به دهان آمریکای لعنتی بزنیم.» 👤 راوی: خانواده شهید چهارمحالی 📕 منبع: کتاب 🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✍️ یک شهید؛ یک خاطره... 🌷 دانش آموزشهید ▫️ تولد : 13 دی 1341 ▫️ نام پدر : محمد علی ▫️ شهرستان: دزفول ▫️ تحصیلات : سال آخر هنرستان- رشته ساختمان ▫️ شهادت: 16 دی 1359- کربلای هویزه ▫️ محل آرامگاه: زیارتگاه شهدای هویزه- ردیف سوم- قبر یازدهم 🔹 روایت عاشقی: می گفت: «دلم می خواهد از یاران وفادار حضرت علی (ع) باشم؛ همسن فاطمه زهرا (س) بمیرم و مثل امام حسین(ع) بر تنم بگذرند.» می گفتم: آخه این چه حرفیه بچه؟! به ش بر می خورد، اما از زبانش نمی افتاد. آخرش هم همین طوری شد. علیِ زمان و خمینی مظلومان را یاری کرد؛ در 18 سالگی سر سفره ابی عبدالله (ع) نشست؛ قصه تانک تازی عصر روز واقعه بر پیکر شهدای هویزه را هم که خودتان بهتر از من می دانید! انگار از یک چیزهایی خبر داشت. 👤 راوی: خواهر شهید دلجو 📕 منبع: کتاب 🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✍️ یک شهید؛ یک خاطره... 🌷 دانش آموز شهید (امیر رفیعی) ▫️ تولد: 9 / 8 / 1342 ▫️ نام پدر: نورالله ▫️ شهرستان: تهران ▫️ تحصیلات: دانش آموز سال اول دبیرستان ▫️ شهادت: 16 دی 1359 – کربلای هویزه ▫️ محل آرامگاه: ردیف سوم- قبر هشتم 🔹 روایت عاشقی: ❇️ گفته بودند: «سن ات کَمه؛ نمی تونی بری جبهه.» دلتنگی می کرد. خیلی براش دعا کردم. از خُدام بود که پسرم توی جنگ باشد. آخر سر هم یک صبح جمعه، شناسنامه اش را دستکاری کرد و رفت که رفت. ❇️ سه بار از منطقه نامه نوشت. هر بار از جبهه می گفت؛ از فتح و نصر لشکر حسینی و نصرت الهی. دست آخر هم بعد از خوش خبری پیروزی و پیشروی، جان کلامش می شد این که: «نگران ما نباشید. ما آقایی داریم که از ما محافظت می کند.» امیرم خیلی امام زمانی بود. 👤 راوی: مادر شهید رفیعی 📕 منبع: کتاب   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄