『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_هجدهم
#صفحه۳۹
🕊
🍂🍃🌾
🕊
✨همه توی یک زیرزمین در حسینیه همدانی های مقیم #مشهد جا شدیم.
شب در هوای گرفتن شفای یکی از #غواصها _حمیدحمیدزاده_ که در بمباران #سدگتوند قطع نخاع شده بود، در یکی از حجرههای داخل #حرم جمع شدیم، دعا خواندیم، اشک ریختیم و سینه زدیم. تا جایی که سروصدای ما، آرامش حرم را به هم ریخت و چند نفر از خدام آمدند و گفتند:"اگر میخواهید سینه بزنید، برید توی حیاط." و خیلی محترمانه بیرونمان کردند.
بههمان برخورد. طوری که چند نفر این تعبیر را داشتند که:امام رضا شفا که نداد هیچ ، جوابمان هم کردند. حرف پختهای نبود. فردا یکی ازهمان خدام آمد جلوی حسینیه همدانی ها و بدون هماهنگی قبلی گفت:شما مهمان حضرت هستید. تشریف بیارید برای ناهار.
آن دو_سه نفر که فکر میکردند امام رضا با ما قهر کرده، شادی کنان گفتند:امام رضا آشتی کرد. این هم نشانه اش. البته نه جواب کردن مادر آن شب و نه وعده ناهار امروز، هیچ کدام نشانه قهر و آشتی امام نبود. اما خُب عده ای دل نازکی داشتند.
بعد از این ماجرا، دوباره در حجره ای اجتماع کردیم. اینبار هر کس در حال و هوای خودش بود. درست مثل خلوت شبهای #سدگتوند و آن شب زنده داری های بی تکلف که به قول #علی_منطقی
منورها تا صبح می سوختند؛ اما لو نمی رفتند.
#منطقی اینجا هم دست از شیطنت برنمیداشت. از حرم که برگشتیم، بساط کُشتی در زیرزمین به پا شد و بعد که بچه ها حسابی عرقشان درآمد، #علی_شمسی_پور شروع کرد نی زدن و مسعود اسدی دوبیتیهای باباطاهرعریان را خواند:
به صحرا بنگرم صحراتِه وینُم
به دریا بنگرم دریاتِه وینُم
به هرجا بنگرم کوه و درو دشت
نشان از قامت رعناتِه وینم
✨🍃
به این مصرع آخر که رسید، علی منطقی با دست اشاره به قدبلند من کرد و دو_سه بار گفت:"قامت رعناتو بینم؟! " و تا دستم به لنگه دمپایی رفت، دستش را جلوی صورتش کج کرد و گفت: "بشکند این دست که نمک نداره. اگه من و سیدحسین تورو با این قد و بالای رعنا، یک کیلومتر توی #اروند نمیکشیدیم، امروز مزدمان لنگه دمپایی نبود.
❣یک شب همین #علی آنچنان در هوای دوستان #شهید سوخت که نه از گریه، که از نعره های جانسوزش، زائرینی که در طبقه بالای حسینیه همدانیها بودند، ریختن پایین که:چه خبره؟ چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
علی منطقی در اوج گریه ای که از سر صدق و اخلاص بود، یکباره با همان صورت پر از #اشک💧 به پیرمرد معترضی که جلوی اتاقمان ایستاده بود گفت:پدر جان اگر به شما خبر بدهند که همه برادرانتان باهم یکجا شهید شدن، آتیش نمیگیرید؟!💔🍂
علی دروغ نگفته بود. او در حسرت دوستان شهیدش که مثل #برادر و بلکه نزدیکتر از برادر بودند، میسوخت.❣
اما این حرف را با نمکی از شیطنت جوری گفت که پیرمرد با او همدردی کرد و با اعتراض به ما گفت:خب چرا این وقت شب به این بنده خدا خبر #شهادت برادراشو دادین؟
به صورت پر از اشک منطقی، گره خنده افتاده بود. پیرمرد شک کرد. همین که خنده علی و بقیه بچهها آشکارتر شد، پیرمرد عصبانی شد و گفت:
مثل اینکه همه شما دیوانهای به جای حسینیه همدانی ها، برید دارالمجانین(دیوانه خانه).😏😠
🌸از مشهد که برگشتیم در مسیر #اراک سری به استاندار قبلی همدان _ دکتر صالح مدرسه ای _ زدیم که استاندار اراک شده بود.
تا جمع ما را دید، یادشب عملیات #کربلای۴ افتاد که با امام جمعه مان آمده بود. تا خاست خاطره آن شب را برایمان یادآوری کند، رئیس دفترش پیغام داد که:حاج آقا! بازدید از کارخانه دیر شده. استاندار گفت:اینها دوستان من هستند و از جبهه آمده اند. همه شون با من میان بازدید. و ما که تا دیروز توی حجره #حرم راهمان نمیدادند، مثل همراهان و مشاوران استاندار، کلاه ایمنی بر سر گذاشتیم
و از کارخانه های صنعتی در حاشیه شهر اراک بازدید کردیم😌 و از همان جا بعد از ناهار عازم دزفول شدیم...
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄