eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
869 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۳۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 ✨همه توی یک زیرزمین در حسینیه همدانی های مقیم جا شدیم. شب در هوای گرفتن شفای یکی از _حمیدحمیدزاده_ که در بمباران قطع نخاع شده بود، در یکی از حجره‌های داخل جمع شدیم، دعا خواندیم، اشک ریختیم و سینه زدیم. تا جایی که سروصدای ما، آرامش حرم را به هم ریخت و چند نفر از خدام آمدند و گفتند:"اگر می‌خواهید سینه بزنید، برید توی حیاط." و خیلی محترمانه بیرونمان کردند. بههمان برخورد. طوری که چند نفر این تعبیر را داشتند که:امام رضا شفا که نداد هیچ ، جوابمان هم کردند. حرف پخته‌ای نبود. فردا یکی ازهمان خدام آمد جلوی حسینیه همدانی ها و بدون هماهنگی قبلی گفت:شما مهمان حضرت هستید. تشریف بیارید برای ناهار. آن دو_سه نفر که فکر می‌کردند امام رضا با ما قهر کرده، شادی کنان گفتند:امام رضا آشتی کرد. این هم نشانه اش. البته نه جواب کردن مادر آن شب و نه وعده ناهار امروز، هیچ کدام نشانه قهر و آشتی امام نبود. اما خُب عده ای دل نازکی داشتند. بعد از این ماجرا، دوباره در حجره ای اجتماع کردیم. اینبار هر کس در حال و هوای خودش بود. درست مثل خلوت شبهای و آن شب زنده داری های بی تکلف که به قول منورها تا صبح می سوختند؛ اما لو نمی رفتند. اینجا هم دست از شیطنت برنمیداشت. از حرم که برگشتیم، بساط کُشتی در زیرزمین به پا شد و بعد که بچه ها حسابی عرقشان درآمد، شروع کرد نی زدن و مسعود اسدی دوبیتی‌های باباطاهرعریان را خواند: به صحرا بنگرم صحراتِه وینُم به دریا بنگرم دریاتِه وینُم به هرجا بنگرم کوه و درو دشت نشان از قامت رعناتِه وینم ✨🍃 به این مصرع آخر که رسید، علی منطقی با دست اشاره به قدبلند من کرد و دو_سه بار گفت:"قامت رعناتو بینم؟! " و تا دستم به لنگه دمپایی رفت، دستش را جلوی صورتش کج کرد و گفت: "بشکند این دست که نمک نداره. اگه من و سیدحسین تورو با این قد و بالای رعنا، یک کیلومتر توی نمی‌کشیدیم، امروز مزدمان لنگه دمپایی نبود. ❣یک شب همین آنچنان در هوای دوستان سوخت که نه از گریه، که از نعره های جانسوزش، زائرینی که در طبقه بالای حسینیه همدانیها بودند، ریختن پایین که:چه خبره؟ چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟ علی منطقی در اوج گریه ای که از سر صدق و اخلاص بود، یکباره با همان صورت پر از 💧 به پیرمرد معترضی که جلوی اتاقمان ایستاده بود گفت:پدر جان اگر به شما خبر بدهند که همه برادرانتان باهم یکجا شهید شدن، آتیش نمی‌گیرید؟!💔🍂 علی دروغ نگفته بود. او در حسرت دوستان شهیدش که مثل و بلکه نزدیکتر از برادر بودند، می‌سوخت.❣ اما این حرف را با نمکی از شیطنت جوری گفت که پیرمرد با او همدردی کرد و با اعتراض به ما گفت:خب چرا این وقت شب به این بنده خدا خبر برادراشو دادین؟ به صورت پر از اشک منطقی، گره خنده افتاده بود. پیرمرد شک کرد. همین که خنده علی و بقیه بچه‌ها آشکارتر شد، پیرمرد عصبانی شد و گفت: مثل اینکه همه شما دیوانه‌ای به جای حسینیه همدانی ها، برید دارالمجانین(دیوانه خانه).😏😠 🌸از مشهد که برگشتیم در مسیر سری به استاندار قبلی همدان _ دکتر صالح مدرسه ای _ زدیم که استاندار اراک شده بود. تا جمع ما را دید، یادشب عملیات ۴ افتاد که با امام جمعه مان آمده بود. تا خاست خاطره آن شب را برایمان یادآوری کند، رئیس دفترش پیغام داد که:حاج آقا! بازدید از کارخانه دیر شده. استاندار گفت:اینها دوستان من هستند و از جبهه آمده اند. همه شون با من میان بازدید. و ما که تا دیروز توی حجره راهمان نمی‌دادند، مثل همراهان و مشاوران استاندار، کلاه ایمنی بر سر گذاشتیم و از کارخانه های صنعتی در حاشیه شهر اراک بازدید کردیم😌 و از همان جا بعد از ناهار عازم دزفول شدیم... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄