#رسـم_خـوبان
شهدا با معرفتند
🔹حسن کار #همه را راه میانداخت. از صبح تا شب برنامههاش يک چيز بود، آن هم خدمت به #رزمندگان. همه بچهها میگفتند: «حسن آخر معرفت هست». همه را میخنداند. همه به یک طریقی #عاشقش شده بودند. يک روز که میخواستيم غذا به دست بچهها برسانيم با #موتور راه افتاديم.
🔸 وسط راه حسنو #گم کردم. يک لحظه خيلى ترسيدم. بعد از مدتی حسن برگشت. من تو اوج #ناراحتى برگشتم به حسن گفتم خيلى بىمعرفتى. خيلى ناراحت شد. گفتم من را #تنها رها کردى. گفت نمیدانستم که راه و بلد نيستى.
🔹تا شب #حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. وقت خواب آمد کنارم و گفت ديگه به من #بىمعرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم. هر چى میخواهى بگى #بگو، ولى به من بى معرفت نگو.😔
🔸با این حرف حسن، من گراى او را پيدا کردم. بعد از #شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش متوسل میشدم و میگفتم اگر جواب من را ندهى خيلى #بىمعرفتى. خيلى جاها به کمکم آمد. خيلى داداش حسنو دوست دارم.💕 با اينکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبوديم، اما انگار که ٢٢ سال با هم بوديم. روحمان به هم نزديک شده بود.
هميشه کنارم حسش ♥️مىکنم.
✍ به روایت #شهیدمصطفی_صدرزاده
#شهیدحسن_قاسمیدانا🌷
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهیدی_که_عاشق_غواصی_بود
┄┄❁﷽❁┅┄
خیلی مهربان و دلسوز بود، هرچه بخواهیم از #اکبر بگویم باز هم کم است ..هر وقت به دیدار #خواهرش میرفت با دست پر میرفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
موقعه #زمستان پشت بام #همسایه پیرمان را پارو میکرد.#همسایه ها میگفتند دیگر مثل #اکبر به دنیا نخواهد آمد...؛
🕊🕊.....
آخرین باری که می رفت گفتم یک #جعبه_سیب بگیر.رفت و با یک جعبه سیب و #پرتغال برگشت بعد گفتم #اکبر جان دم عید است از تو خاهش میکنم به #جبهه نرو #عید پیشه ما بمون ـــــــــــــ
و بعد عید برو ما #تنهایم در جوابی گفت بچهای #حضرت_زینب(س)روز #عاشورا رفتند و#حضرت هیچ نگفت آنوقت چطور دلت می آید مانع رفتن من شوی...
🌾🕊🕊🕊
دیگر #حرفی برای گفتن نداشتم و گفتم باشه #اکبر جان برو #خدا پشت و پناهت.؛؛'
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
رفت و در عملیات #کربلای_چهار به دوستان #شهیدش پیوست....
#ولادت ۱/۳/۱۳۴۵ #زنجان
#شهادت ۳/۱۰/۱۳۶۴#ام_الرصاص_عراق
#غواص_شهیداکبر_سعادتی_خمسه
#از_خط_شکنان_عملیات_کربلای۴
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365