『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
#صفحه۲۰
🍃🌸
💧داغ جوانان هوش از سرم برده.
علی وصیت کرد اگر خدا دختری به آنها داد، اسمش را بگذارید فاطمه. میگفت دخترم باید مثل حضرت زهرا بزرگ شود. اگر پسری داد، مثل من جنگی بزرگش کنید. وقتی وصیت نامه اش را خواندند، جگرم آتش گرفت. چون یادگاری از علی باقی نماند. #علی سه بار زخمی شد که بار سوم از دنیا رفت.
بار اول که زخمی شد از ناخنهای دست و پایش زجر می کشید. ترکش رفته بود زیر ناخنهایش و چیزی نمی گفت.
اینها گذشت تا اینکه #زمستان آمد. از علی خبر داشتیم . مرتب تلفن می زد و نامه می داد.
گفتند:قرار است عملیات شود.
پرسیدم:کجا؟
گفتند:جنوب.
بار آخر دیدم حال دیگری دارم. وقت خداحافظی چیزی از دلم سرازیر شد. مثل اینکه کسی چنگ انداخته باشد به درون آدم. من شل شدم و رفتنش را تماشا کردم.😔
غروب بود. از خانه زدم بیرون. توی کوچه شلوغ بود. زنها نشانم می دادند و می گفتند:این مادرش است. من به خود نگاه کردم و گفتم لابد عیبی دارم و نمی دانم. رفتم خانه آقای کیانی. خبردار شدم که چند نفر #شهید آورده اند.
گفتم:نظرم می آید که علی هم شهید شده است.
گفتند:این چه حرفیه؟
گفتم:من همیشه منتظر بودم.
متوجه شدم همگی جور دیگری هستند الا من و فاطمه. پیش خود گفتم:باید خبری باشد.
راه افتادم طرف معراج که مانعم شدند. خواستم برگردم خانه که نگذاشتند. حالا اقای کیانی روی پایش بند نیست. هی پس و پیش می رود و به خود می پیچید. رفت معراج و برگشت.
گفت:عده ای را آورده اند.
پرسیدم:علی هم بین آنهاست؟
گفت:نه.
خواستم بیایم خانه که سد راهم شد و گفت:بمان. فردا صبح میخواهیم برویم جایی.
من دیگر فهمیدم موضوع از چه قرار است. ولی نمیخواستم این حرف را بشنوم. کدام مادر است که بتواند حرف شهید شدن بچه اش را بشنود؟ این طاقت میخواهد. فقط خدا دل مادر را آرام میکند و گرنه در جا میمیرد.
👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_اول
#صفحه_۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌷نیم روز نبرد در هفتم #محرم ، مقتل عاشورایی بسیاری از رزمندگان لشکر انصارالحسین در عملیات #پدغربی #جزیره_مجنون جنوبی بود. اگر چه نقطه برجسته این نبرد ، کار سنگین بچه های ما در غواصی بود اما من و بقیه #غواصان داغدار غم از دست دادن رفقای زیادی در پدغربی بودیم که پیکرشان روی جاده خاکی پد غربی یا آب های اطراف آن، زیر برق آفتاب داغ #شهریورماه مانده بود.
🍃سرظهر بود و با وجود خستگی عملیات شب قبل، خواب به چشمم نمی آمد. تکیه به دیوار داده بودم و به شهدای این عملیات فکر میکردم. از گرما و شرجی هوای دم کرده، تمام تنم خیس بود. چشمم را زورکی بستم. تصویرشهدا یکی یکی داشت از ذهنم عبور میکرد که احساس کردم نسیمی جان فزا به تنم میخورد. نمی دانستم نسیم از کجاست اما حسی آرام بخش داشت. صدای کسی چشمانم را باز کرد. صاحب صدا بسیجی خوش سیما، #حسین_رنجه بود. چفیه اش را خیس کرده بود و مثل مربی های کُشتی که با حوله ، کشتی گیر را باد می زنند ، مرا باد میزد و اعداد را پشت سرهم می شمرد؛ ۲۷_۲۸_۲۹ .... همینطور شمرد تا به عدد ۷۲ رسید و دست آخر گفت:
" لایوم کیومک یااباعبدالله " و رفت سراغ بقیه بچه هایی که زانوی غم در بغل گرفته بودند و آنها را مثل من ، ۷۲ مرتبه با چفیه باد زد. در این حال و هوا بودیم که چند مینی بوس و اتوبوس آمدند و با بچه ها از دزفول به همدان رفتیم....
🍂______________________
پ.ن:
حسین رنجه از نیروهای بسیجی واحد اطلاعات عملیات لشکرانصارالحسین بود که پنج ماه بعد در عملیات کربلای۵ در شلمچه بشهادت رسید.🕊
🕊 @Karbala_1365
#موج_نهم💧
#حقیقت_کربلای۴🕊
🌾چند روز در #همدان ماندیم و سری به خانواده شهدا زدیم که پیکرشهدایشان در منطقه #مجنون مانده بود. من زبانم به سخن گفتن باز نمیشد. نتوانستم در #همدان بمانم و با بچه های #غواص به منطقه برگشتیم. تجربه عملیات سنگین در جزیره مجنون، به من میگفت که برای عملیات بعدی باید روی بنیه جسمی و فنون غواصی در هر شرایطی و برای هر رودخانه یا حتی در خلیج فارس، بیشتر کارکنم. لذا اندک نیروها را برای آموزش غواصی به سد نزدیک شهر #شوشتر به نام #سدگتوند بردیم.💦
مکان ایده آلی برای آموزش بود. رودخانه عریضی که پشت سد قرار داشت و کوه های صخره ای و سنگی که آن سوی رودخانه بودند و فضای پهن و بازی که در این سوی آب به دشت می مانست. این ویژگی منحصر به فرد، جایی را ساخته بود که ما برای آموزش میخواستیم.
🍃 #مهرماه بود و میشد حدس زد که عملیات پیش رو، در اواخر پاییز یا در یکی از ماه های #زمستان است. این پیش بینی را عملیات های بزرگ سالهای پیش به من داده بود.
حاج محسن جام بزرگ، معاون من، کار آموزش را شروع کرد و من سری به پادگان شهیدمدنی (عقبه لشکرانصارالحسین در #دزفول) زدم ، که ای کاش آنجا نمی رفتم....
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهیدی_که_عاشق_غواصی_بود
┄┄❁﷽❁┅┄
خیلی مهربان و دلسوز بود، هرچه بخواهیم از #اکبر بگویم باز هم کم است ..هر وقت به دیدار #خواهرش میرفت با دست پر میرفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
موقعه #زمستان پشت بام #همسایه پیرمان را پارو میکرد.#همسایه ها میگفتند دیگر مثل #اکبر به دنیا نخواهد آمد...؛
🕊🕊.....
آخرین باری که می رفت گفتم یک #جعبه_سیب بگیر.رفت و با یک جعبه سیب و #پرتغال برگشت بعد گفتم #اکبر جان دم عید است از تو خاهش میکنم به #جبهه نرو #عید پیشه ما بمون ـــــــــــــ
و بعد عید برو ما #تنهایم در جوابی گفت بچهای #حضرت_زینب(س)روز #عاشورا رفتند و#حضرت هیچ نگفت آنوقت چطور دلت می آید مانع رفتن من شوی...
🌾🕊🕊🕊
دیگر #حرفی برای گفتن نداشتم و گفتم باشه #اکبر جان برو #خدا پشت و پناهت.؛؛'
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
رفت و در عملیات #کربلای_چهار به دوستان #شهیدش پیوست....
#ولادت ۱/۳/۱۳۴۵ #زنجان
#شهادت ۳/۱۰/۱۳۶۴#ام_الرصاص_عراق
#غواص_شهیداکبر_سعادتی_خمسه
#از_خط_شکنان_عملیات_کربلای۴
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
هم خودشان خاکی بودند
هم لباس هایشان!
کافی بود باران🌧 ببارد
تا عطرشان در سنگرها بپیچد ...
#زمستان۱۳۶۶
#قهرمانان_وطن
#عملیات_بیتالمقدس۲
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص🌊🥽
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄