eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
873 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 شروعِ بهار مومن از #شب_یلدا 🌺 #پیامبر_صلی‌الله‌علیه‌و‌آله: ‌ ✍ #زمستان، بهار مؤمن است، از شب‌های طولانی‌اش برای شب زنده‌داری، و از روزهای کوتاهش برای روزه‌داری بهره می‌گیرد. ‌ 📙 وسائل‌الشیعه،ج۷،ص۳۰۲
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
۲۰ 🍃🌸 💧داغ جوانان هوش از سرم برده. علی وصیت کرد اگر خدا دختری به آنها داد، اسمش را بگذارید فاطمه. میگفت دخترم باید مثل حضرت زهرا بزرگ شود. اگر پسری داد، مثل من جنگی بزرگش کنید. وقتی وصیت نامه اش را خواندند، جگرم آتش گرفت. چون یادگاری از علی باقی نماند. سه بار زخمی شد که بار سوم از دنیا رفت. بار اول که زخمی شد از ناخنهای دست و پایش زجر می کشید. ترکش رفته بود زیر ناخنهایش و چیزی نمی گفت. اینها گذشت تا اینکه آمد. از علی خبر داشتیم . مرتب تلفن می زد و نامه می داد. گفتند:قرار است عملیات شود. پرسیدم:کجا؟ گفتند:جنوب. بار آخر دیدم حال دیگری دارم. وقت خداحافظی چیزی از دلم سرازیر شد. مثل اینکه کسی چنگ انداخته باشد به درون آدم. من شل شدم و رفتنش را تماشا کردم.😔 غروب بود. از خانه زدم بیرون. توی کوچه شلوغ بود. زنها نشانم می دادند و می گفتند:این مادرش است. من به خود نگاه کردم و گفتم لابد عیبی دارم و نمی دانم. رفتم خانه آقای کیانی. خبردار شدم که چند نفر آورده اند. گفتم:نظرم می آید که علی هم شهید شده است. گفتند:این چه حرفیه؟ گفتم:من همیشه منتظر بودم. متوجه شدم همگی جور دیگری هستند الا من و فاطمه. پیش خود گفتم:باید خبری باشد. راه افتادم طرف معراج که مانعم شدند. خواستم برگردم خانه که نگذاشتند. حالا اقای کیانی روی پایش بند نیست. هی پس و پیش می رود و به خود می پیچید. رفت معراج و برگشت. گفت:عده ای را آورده اند. پرسیدم:علی هم بین آنهاست؟ گفت:نه. خواستم بیایم خانه که سد راهم شد و گفت:بمان. فردا صبح میخواهیم برویم جایی. من دیگر فهمیدم موضوع از چه قرار است. ولی نمیخواستم این حرف را بشنوم. کدام مادر است که بتواند حرف شهید شدن بچه اش را بشنود؟ این طاقت میخواهد. فقط خدا دل مادر را آرام میکند و گرنه در جا میمیرد. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌷نیم روز نبرد در هفتم ، مقتل عاشورایی بسیاری از رزمندگان لشکر انصارالحسین در عملیات جنوبی بود. اگر چه نقطه برجسته این نبرد ، کار سنگین بچه های ما در غواصی بود اما من و بقیه داغدار غم از دست دادن رفقای زیادی در پدغربی بودیم که پیکرشان روی جاده خاکی پد غربی یا آب های اطراف آن، زیر برق آفتاب داغ مانده بود. 🍃سرظهر بود و با وجود خستگی عملیات شب قبل، خواب به چشمم نمی آمد. تکیه به دیوار داده بودم و به شهدای این عملیات فکر میکردم. از گرما و شرجی هوای دم کرده، تمام تنم خیس بود. چشمم را زورکی بستم. تصویرشهدا یکی یکی داشت از ذهنم عبور میکرد که احساس کردم نسیمی جان فزا به تنم میخورد. نمی دانستم نسیم از کجاست اما حسی آرام بخش داشت. صدای کسی چشمانم را باز کرد. صاحب صدا بسیجی خوش سیما، بود. چفیه اش را خیس کرده بود و مثل مربی های کُشتی که با حوله ، کشتی گیر را باد می زنند ، مرا باد میزد و اعداد را پشت سرهم می شمرد؛ ۲۷_۲۸_۲۹ .... همینطور شمرد تا به عدد ۷۲ رسید و دست آخر گفت: " لایوم کیومک یااباعبدالله " و رفت سراغ بقیه بچه هایی که زانوی غم در بغل گرفته بودند و آنها را مثل من ، ۷۲ مرتبه با چفیه باد زد. در این حال و هوا بودیم که چند مینی بوس و اتوبوس آمدند و با بچه ها از دزفول به همدان رفتیم.... 🍂______________________ پ.ن: حسین رنجه از نیروهای بسیجی واحد اطلاعات عملیات لشکرانصارالحسین بود که پنج ماه بعد در عملیات کربلای۵ در شلمچه بشهادت رسید.🕊 🕊 @Karbala_1365 💧 ۴🕊 🌾چند روز در ماندیم و سری به خانواده شهدا زدیم که پیکرشهدایشان در منطقه مانده بود. من زبانم به سخن گفتن باز نمیشد. نتوانستم در بمانم و با بچه های به منطقه برگشتیم. تجربه عملیات سنگین در جزیره مجنون، به من میگفت که برای عملیات بعدی باید روی بنیه جسمی و فنون غواصی در هر شرایطی و برای هر رودخانه یا حتی در خلیج فارس، بیشتر کارکنم. لذا اندک نیروها را برای آموزش غواصی به سد نزدیک شهر به نام بردیم.💦 مکان ایده آلی برای آموزش بود. رودخانه عریضی که پشت سد قرار داشت و کوه های صخره ای و سنگی که آن سوی رودخانه بودند و فضای پهن و بازی که در این سوی آب به دشت می مانست. این ویژگی منحصر به فرد، جایی را ساخته بود که ما برای آموزش میخواستیم. 🍃 بود و میشد حدس زد که عملیات پیش رو، در اواخر پاییز یا در یکی از ماه های است. این پیش بینی را عملیات های بزرگ سالهای پیش به من داده بود. حاج محسن جام بزرگ، معاون من، کار آموزش را شروع کرد و من سری به پادگان شهیدمدنی (عقبه لشکرانصارالحسین در ) زدم ، که ای کاش آنجا نمی رفتم.... … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهیدی_که_عاشق_غواصی_بود
┄┄❁﷽❁┅┄ خیلی مهربان و دلسوز بود، هرچه بخواهیم از بگویم باز هم کم است ..هر وقت به دیدار میرفت با دست پر میرفت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 موقعه پشت بام پیرمان را پارو میکرد. ها میگفتند دیگر مثل به دنیا نخواهد آمد...؛ 🕊🕊..... آخرین باری که می رفت گفتم یک بگیر.رفت و با یک جعبه سیب و برگشت بعد گفتم جان دم عید است از تو خاهش میکنم به نرو پیشه ما بمون ـــــــــــــ و بعد عید برو ما در جوابی گفت بچهای (س)روز رفتند و هیچ نگفت آنوقت چطور دلت می آید مانع رفتن من شوی... 🌾🕊🕊🕊 دیگر برای گفتن نداشتم و گفتم باشه جان برو پشت و پناهت.؛؛' 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 رفت و در عملیات به دوستان پیوست.... ۱/۳/۱۳۴۵ ۳/۱۰/۱۳۶۴ ۴ 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
هم خودشان خاکی بودند هم لباس هایشان! کافی بود باران🌧 ببارد تا عطرشان در سنگرها بپیچد ...   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄