eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۲۸ 🍃🌸 🍂🕯 آنشب من و مادر علی تب و تاب دیگری داشتیم. خواب به چشممان نمی آمد. دم صبح مادرعلی سراس
۲۹ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🦋 را در ستاد پشتیبانی جنگ دیدم. لاغر و قد بلند بود. رنگ و رویی نداشت. گفت:من هم می توانم کمک کنم؟ نگاهش مرا گرفت. مظلوم به نظر می رسید. گفتم:چرا نتوانی؟ وارد جمع ما شد. اما دستپاچه بود. یا فکر میکرد جای او بین ما نیست و یا غریبی میکرد.❤️ نوجوانکی بود. ۱۲-۱۳ ساله به نظرمی رسید. یک لباس ساده پوشیده بود. فرصت نداشتم از کس وکارش بپرسم ولی متوجه شدم که باید از خانواده محرومی باشد. توی چشمانش هزار هزار حرف نگفته وجود داشت. آن روز فکر نمیکردم رابطه بین ما آنقدر محکم شود که علی من را صدا کند. یکدیگر را دوست داشتیم. علی بچه ای کاری بود. اگرنبود نمیتوانست در ستاد دوام بیاورد. ما روزی ۲۰ ساعت کار میکردیم و باز می دیدیم خروار خروار جنس آماده نشده. کارمان را از روز اول جنگ شروع کردیم و پشت بلندگو مردم را باخبر کردیم تا به جبهه کمک کنند. یک گروه ۵_۶ نفره بودیم. بعدها جمع ما توسعه پیدا کرد. سرم درد میکرد برای اینجور کارها.. سال ۳۳ یک بیمارستان ساختیم برای مسلولین. سال ۴۲یک درمانگاه ساختیم. توفیق آستان بوسی امام رضا(ع) را داشتیم و آمدیم و سالی که در طبس زلزله آمد، خودمان را رساندیم به مردم آنجا. دیدم گونی روی کولش گذاشته و دارد به داد مردم می رسد. این برای من درس عبرتی بود و خدا را شکر کردم. وقتی عراق حمله کرد، جوان بودم. بازاریی های با ما تماس گرفتند و پرسیدند:شما چه میکنید؟ قرارشد غذای گرم را آنها بفرستند و غذای سرد را ما. در کمترین فرصت ممکن مسجدجامع پر شد از اجناس اهدایی. سیل مردم از هرچه داشتند آوردند. 🍃روز سوم جنگ اولین کاروان جیره جنگی ما روانه جنوب شد. کنسرو ماهی، پسته، خرمای خشک، کشمش، آلو و قیسی و نان. اینها را بسته بندی کردیم برای یک رزمنده. ستاد جنگ در دوکوهه بود. خدا رحمت کند مسئول آنجا بود، وقتی جیره کرمان را دید، پسندید، خیلی پسندید؛ چون این غذاها بسیار مقوی هستند و دردسر کمتری هم دارند. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۳۴ 🍃🌸 🌱چندروز بعد علی آمدمسجد و گفت دارم میروم. خبری از عملیات نبود. گفتم لازم است اینقدر زود
۳۵ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌷 برای بار دوم به جبهه اعزام میشدم. رفتیم پادگان امام حسین(ع) که ویژه اعزام نیرو کرمان بود. برخوردم به .🦋 آوازه اش را شنیده بودم. دیدم گرم و صمیمی است. خیلی راحت با ما برخورد کرد. مثل آدمی که سالها ما را می شناخت. 🦋توی سوله نشسته بودیم. بعضی ها نشسته و بعضی ها دراز کشیده بودند. سرم روی پای کسی و پای فردی زیر سر دیگری. می گفتیم و می خندیدیم که جوان بلندبالایی واردشد. نه چاق بود نه استخوانی. لباس کار پوشیده بود. پیش آمدپ سلام علیک کرد و سرش را گذاشت روی پای یکی. چشمان قشنگی داشت. معلوم بود پراز رمز و راز است. پیش از آنکه به جمع بپیوندد، کسی از ما گفت:این شفیعی موهایش کوتاه بود. اورکت کره ای پوشیده بود و پوتین. برعکس بسیاری از رزمندگان که کتانی را دوست داشتند. از ظاهر شاد او خوشم آمد. حسین شریف آبادی آمد دم سوله و او را صدا کرد که بجنبد و بچه ها را برای اعزام آماده کند. او مسئول اعزام پادگان بود. گویا علی هم همراهش کار میکرد. از حرفهایی که بین آنها رد وبدل شد فهمیدم که علی هم میخواهد اعزام شود اما شریف آبادی مخالف است. کار پادگان هیچ وقت تمامی نداشت حتی سنگین تراز کار جبهه بود. علی همراه شریف ابادی رفت بیرون. رفتیم بیرون. هوا ابری و سرد بود. نم نمکی باران هم می بارید. وقت اعزام ما نرسیده بود. علی و عده ای ، بچه های اعزامی را به خط کردند و حاضروغایب کردند و فرستادند سمتی که قرار بود اتویوسها اطراق کنند. اطراف تعدادی نفربر ایستادیم و بناکردیم به تماشای آنها و نظردادن درباره تسلیحات پیچیده روسها و برتری آنها نسبت به آمریکا و... علی آمد و یکی از آنها را روشن کرد و چرخی زد و پیاده شد و توضیح مفصلی درباره شان داد. مطلع و مسلط بود. گفت:سوخت این نوع نفربر زیاد است و استفاده از آن اسراف. تماشای مردن آنها، بهتر از استفاده کردنشان است. در همین اثنا یکی از بچه های شیطان اعزامی پرید روی نفربر و بناکرد به بازی کردن. طوری که آدم احساس میکرد قصد خراب کردنش را دارد. رو ترش کرد و گفت:اینها بیت المال است و کسی حق ندارد یک خط رویشان بیندازد. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۰ 🍃🌸 🌷علی همیشه تشنه بود. تشنه تغییر و تحول ، تشنه فقر زدایی، برقراری نظم و اجرای عدالت. من
۴۱ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 💖جذاب بود و مظلوم. نمی دانم این دو عنصر چطور با یکدیگر کنار آمده بودند. ظاهر علی شفیعی نشان میداد که هیچ غمی ندارد اما نگاهی پر رمز و راز داشت که شرح آن مظلومیت بود. مثل آدمی که پس از سالها تحمل رنج حبس ، آزاد شده باشد. مسعول بسیج مستضعفین بودم. علی وارد جمع ماشد. پادگان شهیدبهشتی مقر آموزش بسیجیها بود. آموزش تیراندازی و مانور ، کلاسهای عقیدتی و سیاسی داشتیم. پیرو جوان به ما می پیوستند. عده ای بیش از وظیفه محوله کار میکردند. این افراد زیاد نبودند. علی شفیعی یکی از آنها بود. در روزهای اول ورودش آمد و گفت:آقا هرکاری داری به من بگو. این جمله هرکسی را جلب میکند. آن روز بخودم گفتم:یکی از فرماندهان آینده را پیدا کردی مگر اینکه نیرویی کیفی نباشد. علی را فرستاد بچه ها را جمع کند. بااینکه سرمان خیلی شلوغ بود اما افراد را زیر نظر داشتیم. باید آنها را گلچین میکردیم. متوجه شدم علی میتواند بچه ها را مرتب کند. و این امتیاز خوبی بود. آنقدر کار داشتیم که علی و امثال او نتواند رنگ استراحت را ببیند. آموزش می دیدند و آموزش میدادند. ارتباط مارا با مسعولان برقرار میکردند. نگهبانی میدادند.درگیر می دشدند. تبلیغ میکردند و... تلاش بی امان علی نظرمان را جلب کرد. بنابراین نسعولیت او سنگین و سنگین تر شد. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌷نیم روز نبرد در هفتم ، مقتل عاشورایی بسیاری از رزمندگان لشکر انصارالحسین در عملیات جنوبی بود. اگر چه نقطه برجسته این نبرد ، کار سنگین بچه های ما در غواصی بود اما من و بقیه داغدار غم از دست دادن رفقای زیادی در پدغربی بودیم که پیکرشان روی جاده خاکی پد غربی یا آب های اطراف آن، زیر برق آفتاب داغ مانده بود. 🍃سرظهر بود و با وجود خستگی عملیات شب قبل، خواب به چشمم نمی آمد. تکیه به دیوار داده بودم و به شهدای این عملیات فکر میکردم. از گرما و شرجی هوای دم کرده، تمام تنم خیس بود. چشمم را زورکی بستم. تصویرشهدا یکی یکی داشت از ذهنم عبور میکرد که احساس کردم نسیمی جان فزا به تنم میخورد. نمی دانستم نسیم از کجاست اما حسی آرام بخش داشت. صدای کسی چشمانم را باز کرد. صاحب صدا بسیجی خوش سیما، بود. چفیه اش را خیس کرده بود و مثل مربی های کُشتی که با حوله ، کشتی گیر را باد می زنند ، مرا باد میزد و اعداد را پشت سرهم می شمرد؛ ۲۷_۲۸_۲۹ .... همینطور شمرد تا به عدد ۷۲ رسید و دست آخر گفت: " لایوم کیومک یااباعبدالله " و رفت سراغ بقیه بچه هایی که زانوی غم در بغل گرفته بودند و آنها را مثل من ، ۷۲ مرتبه با چفیه باد زد. در این حال و هوا بودیم که چند مینی بوس و اتوبوس آمدند و با بچه ها از دزفول به همدان رفتیم.... 🍂______________________ پ.ن: حسین رنجه از نیروهای بسیجی واحد اطلاعات عملیات لشکرانصارالحسین بود که پنج ماه بعد در عملیات کربلای۵ در شلمچه بشهادت رسید.🕊 🕊 @Karbala_1365 💧 ۴🕊 🌾چند روز در ماندیم و سری به خانواده شهدا زدیم که پیکرشهدایشان در منطقه مانده بود. من زبانم به سخن گفتن باز نمیشد. نتوانستم در بمانم و با بچه های به منطقه برگشتیم. تجربه عملیات سنگین در جزیره مجنون، به من میگفت که برای عملیات بعدی باید روی بنیه جسمی و فنون غواصی در هر شرایطی و برای هر رودخانه یا حتی در خلیج فارس، بیشتر کارکنم. لذا اندک نیروها را برای آموزش غواصی به سد نزدیک شهر به نام بردیم.💦 مکان ایده آلی برای آموزش بود. رودخانه عریضی که پشت سد قرار داشت و کوه های صخره ای و سنگی که آن سوی رودخانه بودند و فضای پهن و بازی که در این سوی آب به دشت می مانست. این ویژگی منحصر به فرد، جایی را ساخته بود که ما برای آموزش میخواستیم. 🍃 بود و میشد حدس زد که عملیات پیش رو، در اواخر پاییز یا در یکی از ماه های است. این پیش بینی را عملیات های بزرگ سالهای پیش به من داده بود. حاج محسن جام بزرگ، معاون من، کار آموزش را شروع کرد و من سری به پادگان شهیدمدنی (عقبه لشکرانصارالحسین در ) زدم ، که ای کاش آنجا نمی رفتم.... … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
شهیدعبدالمهدی مغفوری.mp3
زمان: حجم: 36.21M
[ سخنرانی عارف بزرگ لشکر۴١ثارالله شهید واصل بسیار جذاب ودلنشین ] . 🌱مزار این شهید در گلزارشهدای شهرکرمان زبانزدخاص وعام است وهمیشه شلوغ است. بسیار حاجت می دهد. خیلی ها از او راه ورسم عشق را آموخته اند. ◀️این صوت به سختی به دست آمده و برای اولین بار منتشر می شود. .... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
آخرین تصویر تو با اشک هایم تار شد وقت دلتنگی همین تصویر مبهم کافی است بابا💔🍂 🌹🕊 🌹شهیدجانباز #حاج‌مص
🌸🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂 🍃 🌹 🌹 🌺 کانال پرورش ماهی 🍃🌷🍃 🌷عملیات کربلاي 5 در محورهاي مختلف از زمان شروع بی وقفه ادامه داشت ، منتها هر یگانی که مأموریت خود را به انجام می رساند عقب می کشید و یگان دیگري جایگزین آن می شد ، تا یگان قبلی خود را به مرحله آمادگی مجدد براي عملیات دیگري برساند. پس از انجام عملیات وعملیات در نهر جاسم به دستور لشکرگردان به پادگان دزفول جهت بازسازي و آمادگی جهت انجام مأموریت جدید برگشت . نیروهاي بسیجی را که حدود دو ماه در منطقه بودند ترخیص کردند. ، که در غیاب فرماندهی گردان راعهده داربود . از برادران رسمی تقدیر وتشکر کرد و با چند دستگاه مینی بوس آنها را راهی ملایرنمودند. بعد از مرخصی و برگشت به منطقه در ورودي منطقه عملیاتی به دستور فرماندهی گردان(شهیدمصطفی طالبی) نیروها از خودروها پیاده شده و گفتند به خاطر محفوظ ماندن از ترکش گلوله هاي سلاحهاي سنگین دشمن به داخل سنگرهاي موجود بروید تا بعداً زمان حرکت به خط مقدم براي عملیات را به شما اعلام کنیم. بعداز اعلام ، در منطقه خط مقدم به جایی رسیدیم که خاکریزهاي دو جداره اي احداث شده و هنوز هم بلدوزرها داشتند مرتباً خاکریز را تقویت و مرتفع می کردند. تا آن موقع حدود دو ماه از آغاز عملیات کربلای5 می گذشت و کار از مخفی کاري دو ارتش در مقابل هم گذشته بود ، به وضوح دیده می شد که عراقیها جهت پیاده کردن نیرو اتوبوس هاي خود را تا پشت خاکریز اول آورده بودند. طبق عادت عراقیها ، از ترس عملیات نیروهاي ایرانی هر چه به تاریک شدن هوا نزدیک می شدیم بر حجم آتش سلاحهاي سنگین و تیربارهاي خود می افزودند ، و وقتی هوا کاملاً تاریک می شد ازشدت انفجار گلوله هاي سلاحهاي مختلف جهنم درست می شد.... 🌸..... @Karbala_1365
🌺 🌷 اول آذر ماه 1364 در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود و دوران ابتدایی خود را در روستای و مقطع راهنمایی را در مدرسه شبانه‌روزی معدن گذراند و تحصیلاتش را تا پایان سوم متوسطه در شهر ادامه داد. در دوران دانش‌آموزی به عضویت دانش‌آموزی در آمد و تحصیلات خود را در مقطع پیش دانشگاهی را در شهر به اتمام رساند. همزمان به عضویت بسیج شهر درآمد و پس از مدتی عضو فعال بسیج شد.... 🍃در سال 1384 به عضویت پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از گذراندن دوره آموزش افسری در (ع) عضو شد. همیشه می گفت: " من اگر لیاقت را داشته باشم، بزرگ‌ترین الهی است." 🌹مادرش درباره فرزندش می گوید: چهل روز قبل از شهادت فرزندم (همزمان با پایان نخستین مرحله حمله سپاه به گروهک ) در عالم دیدم که همرزمان فرزندم لباس مشکی به تن دارند و به خانه ما آمده‌اند اما فرزندم در بین آنها نبود و زمانی که صدایم کردند و از خواب بیدار شدم سه بار فریاد سر دادم.❣  🍂 ❣پیکر که زخمی شده بود روی ارتفاعات اتفاده اما هنوز جان داشت. به دلیل تکان خوردن او، تک تیرانداز پژاک متوجه شده و با شلیک به پیکر نیمه جانش او را از پای در ‌آورد.🌹 از این شهید بزرگوار مطلب زیادی پیدا نکردیم جز همین چند خط و شاید این دلیل دیگری باشد بر مظلومیت مضاعف فرزندان روح الله... با این گزارش پرونده فاتحان قله های غرب نیز بطور موقت بسته شد...💔🍂 …❀ @Karbala_1365🌹
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله
🌼🌼🌼 🌺 من را در دیده ام ؛ سرگشته کسانی که نامی نداشتند. نی بود و نوای علی:پس آنگاه که نامه ها گشوده شوند و بپرسند:به کدامین گناه کشته شده؟ من علی را کنار دیده ام؛ میان ، دشت و ، شلمچه، شلمچه؛ این دشت خاموش، این همنشین مردان بی نشان، این همسایه دشت . روزی جنگی بود و دشمن در خانه ما بود. علی بود و حسن و تقی و حمید و رضا که رفتند....🕊❣ و اما داستان واقعیِ 💕 🌷این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 🍂❣ ❣یک تیر خورده بود به پیشانی اش. قدر بالاتر از ابروی چپش. به قاعده یک سرانگشت به پیشانی اش فرو رفته بود، همین. وقتی دیدمش خنده به لب داشت. مثل آدمی بود که خوابیده باشد؛ آسوده.🕊❣ تازه چهار ماه بود که عروسی کرده بود. قد رشیدی داشت اما لاغر و ترکه ای بود. آن سالهایی که توی پادگان بود، جان گرفته بود. چشمانش برق می زد. سفیدرو شده بود اما توی جبهه سیاه شده بود. می گفتم شکم خالی نمان. میگفت خیلی ها سرگرسنه زمین می گذارند. توی مسجدالرسول بسیجی بود. شبها یک گونی می گذاشت روی کولش و می رفت درخانه ها را می زد و اثاث می گذاشت و می دوید تاصاحب خانه ها او را نشناسند. من رنگ حقوقش را نمی دیدم که. هرماه چیزی برایم می گذاشت و بقیه را به فقرا می داد. ۱۰_۱۵ روز از ماه گذشته می آمد سراغم و می پرسید:چیزی نداری؟ میگفتم:حقوقت را چکارکردی؟ میگفت خدا پدرت را بیامرزد. آنوقت می فهمیدم که همه را داده. چرا؟چون خودش . نداری کشیده بود. نان و آبلیمو میخورد. ختمی را می خیساند و نان خشک هم قاطی اش میکرد و میخورد. سر طفولیت نداشت بخورد، زمانی هم که می توانست باز نخورد.🍂 ادامه‌داستان‌رابخوانیددر👇 سردارشهیدعلی شفیعی https://eitaa.com/joinchat/2986213410C890dc2ae47 •°•°•°•°•°•°•°•°•
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
شہیــدان #احمدرضااحدی #رضـاسـاڪی ⊰❀⊱ #تنهاکانال‌شهدایِ‌کربلایِ۴ #شهدای‌غواص⊰❀⊱ …❀ @Karbala_1365🌹 ●
🍃🍂 🍂 🌷🍂 🍂🌷 به روایت 🌷 🌷 🍃🌾🍃 🌾 وقتی رفتم به ، خیلی کوچک و کم سن وسال بودم معمولا هم خیلی ازمسائل جنگ آشنا نبودم و بچه ها را خوب نمی شناختم. شهیدان:، و در یک چادر بودند . تقریبابچه هایی که در سن رنجی بودند و وضع تحصیلی هم آنها بیشتر باهم ارتباط داشتند. 💦 یک روز بارانی بود که ما در منطقه ۳بار مقرمان عوض شد. یکبار جایی که بمباران شد و به رسید ، اسباب کشی کردیم و رفتیم آنطرف گتوند در سمت راست گتوند. در اسباب کشی ها خیلی صحنه های جالب را آدم می دید . مثلا بارهای سنگین را چه کسانی برمی داشتند .یا تانکر را چه کسانی جابجا می کردند. یا آب را دست به دست می دادیم تانکرهای 20 لیتری را می رساندیم تا به کنار آب و به تانکری که آن بالابود .برای آب آشامیدنی نمیشد از رودخانه استفاده کرد باید با یک قایقی آب آشامیدنی می آوردند در 20لیتری پر میکردند بعد می آوردند کنار اسکله که بودیم باز دست به دست باید می بردیم تا کنار مقر. آنجاها شهید ساکی معمولا خیلی حضور پر رنگی داشت و بیشتر کمک میکردند. دوباره مقر سوممان آمد سمت چپ گتوند . سمت رودخانه که جاده وجود داشت و بارندگی شد. یک روزکه بارندگی بود و آموزش نداشتیم (چون رودخانه طغیان کرده بود) . آن موقع یادم هست زیرباران شهید ساکی نشسته بود داشت قابلمه بزرگها را می شست. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🍃🍂 🍂 🌷🍂 🍂🌷 به روایت 🌷 🌷 🍃🌾🍃 🌾 وقتی رفتم به ، خیلی کوچک و کم سن وسال بودم معمولا هم خیلی ازمسائل جنگ آشنا نبودم و بچه ها را خوب نمی شناختم. شهیدان:، و در یک چادر بودند . تقریبابچه هایی که در سن رنجی بودند و وضع تحصیلی هم آنها بیشتر باهم ارتباط داشتند. 💦 یک روز بارانی بود که ما در منطقه ۳بار مقرمان عوض شد. یکبار جایی که بمباران شد و به رسید ، اسباب کشی کردیم و رفتیم آنطرف گتوند در سمت راست گتوند. در اسباب کشی ها خیلی صحنه های جالب را آدم می دید . مثلا بارهای سنگین را چه کسانی برمی داشتند .یا تانکر را چه کسانی جابجا می کردند. یا آب را دست به دست می دادیم تانکرهای 20 لیتری را می رساندیم تا به کنار آب و به تانکری که آن بالابود .برای آب آشامیدنی نمیشد از رودخانه استفاده کرد باید با یک قایقی آب آشامیدنی می آوردند در 20لیتری پر میکردند بعد می آوردند کنار اسکله که بودیم باز دست به دست باید می بردیم تا کنار مقر. آنجاها شهید ساکی معمولا خیلی حضور پر رنگی داشت و بیشتر کمک میکردند. دوباره مقر سوممان آمد سمت چپ گتوند . سمت رودخانه که جاده وجود داشت و بارندگی شد. یک روزکه بارندگی بود و آموزش نداشتیم (چون رودخانه طغیان کرده بود) . آن موقع یادم هست زیرباران شهید ساکی نشسته بود داشت قابله بزرگها را می شست. ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🍃🍂 🍂 🌷🍂 🍂🌷 به روایت 🌷 🌷 🍃🌾🍃 🌾 وقتی رفتم به ، خیلی کوچک و کم سن وسال بودم معمولا هم خیلی ازمسائل جنگ آشنا نبودم و بچه ها را خوب نمی شناختم. شهیدان:، و در یک چادر بودند . تقریبابچه هایی که در سن رنجی بودند و وضع تحصیلی هم آنها بیشتر باهم ارتباط داشتند. 💦 یک روز بارانی بود که ما در منطقه ۳بار مقرمان عوض شد. یکبار جایی که بمباران شد و به رسید ، اسباب کشی کردیم و رفتیم آنطرف گتوند در سمت راست گتوند. در اسباب کشی ها خیلی صحنه های جالب را آدم می دید . مثلا بارهای سنگین را چه کسانی برمی داشتند .یا تانکر را چه کسانی جابجا می کردند. یا آب را دست به دست می دادیم تانکرهای 20 لیتری را می رساندیم تا به کنار آب و به تانکری که آن بالابود .برای آب آشامیدنی نمیشد از رودخانه استفاده کرد باید با یک قایقی آب آشامیدنی می آوردند در 20لیتری پر میکردند بعد می آوردند کنار اسکله که بودیم باز دست به دست باید می بردیم تا کنار مقر. آنجاها شهید ساکی معمولا خیلی حضور پر رنگی داشت و بیشتر کمک میکردند. دوباره مقر سوممان آمد سمت چپ گتوند . سمت رودخانه که جاده وجود داشت و بارندگی شد. یک روزکه بارندگی بود و آموزش نداشتیم (چون رودخانه طغیان کرده بود) . آن موقع یادم هست زیرباران شهید ساکی نشسته بود داشت قابله بزرگها را می شست. 🌸..... @Karbala_1365